فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽ا✨
🎥 #کلیپ_زندگی_عسلی
👈 #سیره_شهدا
🌷شهید محسن فخری زاده
👈سبک زندگی و همسرداری
💟 پدرم جلوتر از مادرم قدم بر نمیداشت و نسبت به تمام موجودات مهربان بود.
🎙روایتی از زبان پسر شهید
🍯 کانال زندگی عسلی
🆔@zendgiasali
.
.
✨﷽ا✨
✍#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟همیشه میگفت با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید. مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود.
شهید مهدی قاضی خانی
🌷یاد شهدا با صلوات🌷
❣با زندگی عسلی همراه باشید❣
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
✨﷽ا✨
✍#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
▪️رفاقت شهید احمد کاظمی و شهید قاسم سلیمانی معروف بود. در خاطرات شفاهی شهید سلیمانی آمده است که من همیشه به احمد می گفتم : الهی دردت بخوره تو سر من...اصطلاح من بود نسبت به احمد کاظمی.
ادب احمد فوق العاده بود و به نظر من شاه کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد.
این قدر زخمی شده بود، ولی خدا شاهد است هیچ وقت بر زبان جاری نکرد...
احمد همیشه از بریدگی از دنیا میگفت، واقعا انسان عجیبی بود یعنی هرچه آدم از او فاصله می گیرد احساس میکند که احمد یک قله ای متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت.
احمد واقعا خلاصه ای از شخصیت امام خمینی(ره) بود در ابعاد مختلف..
❣با زندگی عسلی همراه باشید❣
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂 #سیره_شهدا 🙂
🎯فقط لوازم ضروری
🌟برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر...
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
شهید مهدی باکری
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂 #سیره_شهدا 🙂
🔻یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.»
شهید احمد پلارک 🌷
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
✨﷽ا✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
✍ وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
✍ آن قدر #محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
✍ نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من #حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور #جبران مي كردم.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️زندگی عسلی ❣️ همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟جمعه ها با دوستاش می رفت کوهنوردی . یک بار نشدکه دست خالی برگرده. همیشه برام گل های وحشی زیبا با بوته های طلایی می آورد معلوم بود که از میون صد ها شاخه و بوته به زحمت چیده شدند . بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم.دیدم گوشه اتاقش یه بوته خاره طلایی گذاشته که تازه بود.جریانش رو پرسیدم،گفت:از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.شک نداشتم که برای من آورده بود.
شهیدحسن آبشناسان
🌷یاد شهدا با صلوات
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️زندگی عسلی ❣️ همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟شب عروسی هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند: اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان و نمازمان را با هم بخوانیم یک نماز دو نفره عاشقانه... و این هم در حالی بود که مرتب خانوادههامون به ایشان زنگ میزدند که چرا نمیآئید مهمانها منتظرند. من هم گفتم قبول فقط جواب آنها با شما... ایشان هم گفتند مشکلی نیست موبایلم را برای یک ساعت میگذارم روی بیصدا تا متوجه نشویم. بعد با هم به خانه پر از مهر و محبتمان رفتیم و بعد از نماز به پیشنهاد ایشان یک زیارت عاشورای دلچسب دو نفره خواندیم. بنای زندگیمان را با معنویت بنا کردیم و به عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم.
شهید علی شاهسنایی
🌷یاد شهدا با صلوات🌷
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️زندگی عسلی ❣️ همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟 همسر سردار شهید حسن باقری می گوید وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روز ها گرسنگی کشیده بود،جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود،اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم.
شهید حسن باقری
یاد شهدا با صلوات🌷
_ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️زندگی عسلی ❣️ همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته . اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ،با اینکه خودش قهوه نمی خورد اما همیشه برای من قهوه درست می کرد .
🌟 می گفتم : واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم . می گفت من به مادرت قول دادم که این کار ها رو انجام بدم. همین عشق و محبت هاش بود که به زندگی مون رنگ خدایی داده بود .
شهید مصطفی چمران
یاد شهدا با صلوات🌷
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالات هم را در آن بنویسیم، تقریباً همیشه با ایرادات من پر میشد .حمید میگفت تو به من بی توجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
🌟 گوشه چشمی نگاهش کردم گفتم تو فقط یک اشکال داری دستهایت خیلی بلند است تقریباً غیر استاندارد است من هرچه برایت میدوزم آستین هایش کوتاه می آید وحمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش او به ریز ترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن، و... دقت می کرد.
📚برشی از زندگی شهید حمید باکری منبع کتاب نیمه پنهان ماه
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟پدر علاقه شدیدی به مادرم داشت. بعد از شهادتش، از همرزمانش شنیدیم که وابستگی بیش از حدی به خانواده اش داشت و همیشه دوست داشتند راز این وابستگی را بدانند. این علاقه حتی بین همرزمانش در سوریه هم پیچیده بود. همیشه به ما سفارش میکرد که به مادرتان احترام بگذارید.دوستت دارم را خیلی به مادرم میگفت...
📚برشی از زندگی شهید مدافع حرم حسین رضایی
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا غذای خوشمزه، شیرینی یا شکلات تعارف میکردند، بر میداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانوم و بچههام میخورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن و بچهاش تقسیم کنه، خیلی توی زندگیاش تأثیر میذاره...
✍️شهید مرتضی آوینی
📚 کتاب دانشجویی شهید آوینی، صفحه ۲۱
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 نامزدی ما چهار ماه دوستداشتنی بود! تماس میگرفتم و با حالت دلتنگی میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!
🌟 یادم هست یکبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورقزدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لای آن است!
🌟 از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»
🌷 شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه، راوی همسر شهید
📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 93
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 آقا مصطفی میخواست برای عروسی کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت (علیهم السلام) هم کارت فرستاد. یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا (علیه السلام)،مشهد. یه کارت دعوت برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)، مسجد جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا (سلام الله علیها) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه (سلام الله علیها)...
🌟 قبل از عروسی حضرت زهرا (سلام الله علیها) اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آومدیم، شما عزیز ما هستی...
✍ روحانی شهید مصطفی ردانی پور
📚 منبع: یادگاران 8 کتاب ردانی پور،
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟 یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها. همین طور که داشتم لباس می.شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار میکنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدهام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت میکشم. من نتونستم اون زندگیای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار میکنم. همین قدر که درک میکنی و میفهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
✍شهید عبدالحمیدقاضی میرسعید
📗 نشریه امتداد، ش ۱۱
🍯 کانال زندگی عسلی
🆔@zendgiasali
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
✨ هرچی درست می کردم می خورد حتی قلوه سنگ! اولین غذایی که بعد از عروسی مان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم ولی شده بود سوپ.. آبش زیاد شده بود...منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد.
✨ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم... شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی می کرد قاقاه می خندید و می گفت: چشمم کور دندم نرم تا خانمی یاد بگیرن هر چه درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ.
🌷 به روایت همسر شهید منوچهر مدق
📚 منبع:۳۶۵خاطره برای۳۶۵روز، ص۵۵
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. يه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سريع بردمش بيمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم يوسف بياد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل هميشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابيده. بعد شروع کردم آروم آروم جريان رو براش توضيح دادن فقط گوش داد.
🌟آروم آروم چشم هاش خيس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: تقصير منه که اين قدر تو رو با حامد تنها می ذارم، منو ببخش. من که اصلا تصورِ همچين برخوردی رو نداشتم از خجالت خيسِ عرق شدم.
🌷 برشی از زندگی شهید یوسف کلاهدوز
📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 54 .
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند، در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند، هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود، همیشه با وضو بود، به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش، آب وضویش را خشک نمیکرد، در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
🌟 گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود، احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت، پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند، شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد، اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد، هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم، خیلی صبور بود.
🌷شهید مسلم نصر🌷
به روایت همسر شهید
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت:«نه شما بد عادت شده اید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خسته ام.به زانو ایستادم». میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و می ایستاد. اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگیرفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است.
📚 منبع : تبیان
همسر شهید عباس کریمی
❣️با زندگی عسلی همراه باشید❣️
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا 🙂
🌟 شهید به مال دنیا اصلاً اهمیت نمی داد یک روز کفش خریده بود و آن را با خاک آغشته کرده بود و به او گفتم چرا کفش هایت را خاکی کردی ؟ گفتند:« من نمی خواهم لباس نو وکفش نو بپوشم شاید کسی باشد که توان خرید آن را نداشته باشد ببیند و ناراحت شوند .
🌟 شهید انسانی با اخلاقی بود هر گاه که می خواست از منزل بیرون برود از پدر و مادر اجازه می گرفت و با آن ها مشورت می کرد برادرم در حوزه نکا مشغول تحصیل بودند و از طریق حوزه به جبهه رفتند بار آخری که می خواست به جبهه برود اصلاً به ما چیزی نگفتند و ما از طریق آقای مالک اکبرزاده فهمیدم که شهید را در اندیمشک در مسجد مشغول نماز خواندن دیدند و ما از آنجا با خبر شدیم .
🌟 شهید در بین مردم وخانواده بسیار مهربان و با اخلاق بود و بسیار در کارها صداقت داشت نسبت به قرآن و دعا خواندن بسیارپایبند بود . حق الناس رارعایت می کرد. امانتداری واخلاق در عمل، تواضع وفروتنی،حجب وحیا، وفای به عهد، پایبندی به مسائل شرعی . نماز اول وقت وشرکت در نماز جماعت از ویژگیهای شهید بوده است.
با کانال زندگی عسلی همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️ #حدیث_زندگی
🙂 #سیره_شهدا 🙂
🌟خیلی برای اسلام تلاش میکردند، ایشان در بحث فرهنگی خیلی فعال بودند، خودشان از مربی های پرتلاش مجموعه فرهنگی مسجد جامع صفا بودند، با گروه سنی نوجوان مهربون بودندو برایشان دل میسوزاندند تا آنها رو جذب مسیر الهی کنند و تمام تلاششان این بود که برای امام زمان یار و سرباز پرورش بدهند، در کار برای اهل بیت و مخصوصا محرم و غدیر خیلی زحمت میکشیدند و عقیده شان این بود که اهل بیت خیلی مظلومند و ما باید تبلیغ سیره و روش اهل بیت رو دنبال کنیم و برایشان با جون و دل کار میکردند.
🌟 به همسرشون خیلی احترام می گذاشتند و رفاه ایشان خیلی برایشان مهم بود تا جایی ک قبل از سفر آخرش که به شهادت برسند تمام داراییهای خودش را فروخت و در اختیار همسرشان قرار دادند تا بعد از ایشان سختی متوجه حالشان نشود.
🌷شهید مرتضی عبدللهی🌷
با کانال زندگی عسلی همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.
✨﷽ا✨
✍️ #حدیث_زندگی
🙂 #سیره_شهدا 🙂
🌟 ۱۷ سالش که شد ازدواج کرد با دختر خاله اش. عروسی شان خانه پدر زنش بود توی بر و بیابان. همه را دعوت کرده بودند شده بودند پنج شیش نفر. من حلقه نمی خواهم...
🌟 موقع خرید حلقه، گفت من حلقه نمی خواهم چیزی نگفتم، من هم پیشتر گفته بودم که آیینه و شمعدان نمی خواهم. مشهد که رفتیم، برایش به جای حلقه، یک انگشتر عقیق خریدم گفتم باشه به جای حلقه.
🌟 بعد از شهادت فرمانده شهید ناصر کاظمی، وسایل محمد را برایم اوردند انگشتر عقیقش هنوز خونی بود.
🌷 شهید محمد بروجردی 🌷
📚 کتاب یادگاران، ج۱۲، ص۶
با کانال زندگی عسلی همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3089825857Cdfd76e0da5
.