eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
650 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
#سوپرایز_تولد سلام خانومای قرییی اینم سوپرایز من واسه تولد آقاییم اولش شوکه شد اما بعدش کلی با عشق قربون صدقم رفت ان شاءالله همه عاشقا خوشبخت شن 😍😍😍😍😍 eitaa.com/zendgizanashoyi
💃 سلام خانوما یک ایده دارم من اقاییم از اون مردا ک زیاد حرف نمیزنه اولا ازدواج اصلا ابراز علاقه نمیکرد من دوس داشتم هر روز بهم بگه دوستدارم چن ماه هر شب قبل خواب میگم بگو دوسم داری تا خوابم ببره از یک ماه قبل براش عادت شده بود میگفتم اول بگو تا بخوابم اونم میگف دوست دارم عشقم الان بعد از یک سال دیگه خودش عادت کرده قبل خواب میگه دوستدارم یک تجربه دیگه ک دارم خانوما اگه مردتون خیلی بد اخلاقم ‌باشه با محبت همه چی حله شما همیشه خوب باشین محبت کنین تا جایی ک میتونین دور مردتون بچرخین هیچوقت خسته نشین یک روز خودش از شما یاد میگیره تشکر میکنه برای مهربون بودنتون درست مث عشق من ک الان بعد یک سال میگه نمیتونم باهات بد اخلاق باشم خجالت میکشم انقد ک تو مهربونی ممنون از کانال خوبتون eitaa.com/zendgizanashoyi
وقتی اثاث کشی کردیم و اومديم خونه جدید آخر شب وسیله هارو گذاشتیم تو خونه و ميخواستيم بریم خونه مادربزرگم که شب بخوابيم اونجا وقتی که داشتیم ميرفتيم دم در دوتا پسر بودن که یکی از اونا نظر منو به خودش جلب کرد اون موقع مدرسه ميرفتم و هر وقت که تو کوچه میدیدمش زیر چشمی نگاهش میکردم به نظرم پسر خوبی ميومد.... رفته رفته حس میکردم بیشتر از قبل دوسش دارم يه روز رفتم تو حیاط که ماشین بشورم يه آهنگ هم گذاشتم و شروع کردم به شستن ماشین يه لحظه سنگینی نگاه یکی رو رو خودم حس کردم وقتی سرمو گرفتم بالا دیدم پسر همسایس که داره نگاهم میکنه وقتی دید من نگاهش کردم رفت بعد از چند دقیقه اونم اومد تو حیاطشون و شروع کرد به شستن ماشین اون موقع ها سرباز بود تابستون بود و من بخاطر اینکه وقتی صبح که ميره پادگان ببينمش میخوابیدم رو بالکن ....خلاصه دو سالی گذشت من تک فرزند بودم و بعد ۱۷ سال خدا بهم يه خواهر کوچولو داد خیلی خوشحال بودم يه روز رفتم رو تراس که لباس پهن کنم اونم نشسته بود تو حیاط خیلی نگام کرد منم داشتم از خجالت آب میشدم وقتی کارم تموم شد سریع اومدم داخل قلبم داشت از جا کنده ميشد بعد از اون بخاطر اینکه دوباره ببينمش هی ميرفتم رو تراس يه روز رو تراس بودم که نگام کرد و زل زد بهم منم نگاهش کردم و با سر ازش پرسیدم که چيه؟ اونم گفت میتونم شمارتونو داشته باشم منم اخم کردم و گفتم نه ولی اون گفت من شمارمو ميندازم تو جعبه پستی درتون تو رو خدا برش دار همون روز شماره رو برداشتم ولی تا یک هفته بهش زنگ نزدم البته گوشی هم نداشتم يه روز با گوشیه دوستم بهش مسيج دادم که من دختر همسايه ام و از اون به بعد دوستی ما شروع شد و من بعضی وقتها با گوشیه دوستم بهش زنگ ميزدم تا اینکه بهم گفت ميخوان از این خونه برن و برن يه منطقه ديگه که حدوداً یک ساعت با اینجا فاصله داشت خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نبود به اجبار اون يه گوشی ازش گرفتم که دور از چشم خانواده بهش زنگ ميزدم و شبا تا صبح بهم مسيج میدادیم و علاقمون به هم هر روز بیشتر ميشد و رابطمون بهم نزدیک تر..... یک سالی میگذشت از دوستیمون ديگه تلفنی حرف زدنمون تبدیل شده بود به قرارهای هر روزه ديگه خسته شده بودم از دوستی پنهانی و بهش میگفتم که اگ دوستم داری باید بیای خواستگاری ولی ميگفت خانوادم قبول نمیکنن....یه شب بابام مسافرت بود منم داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو مامانم اومد تو اتاقم و گوشی رو ديد و ازم گرفتش خیلی دعوام کرد خیلی گریه کردم فرداش که رفتم مدرسه به دوستم گفتم که وقتی رفتی خونه بهش بگو که اينطوري شده..... از اون به بعد مامانم فهمیده بود ولی وقتی دید که دوست داشتنمون واقعيه ديگه چیزی نگفت و فقط ميگفت بهش بگو بیاد خواسگاریت منم بهش میگفتم ولی اون ميگفت که خانوادش قبول نمیکنن....سربازیش تموم شد و مدرسه ی من تموم شد و دیپلمم رو گرفتم و دانشگاه قم قبول شدم ولی چون راه دور بود بابام اجازه نداد که برم و گفت برو آزاد دنبال کارهای دانشگاه بودم که خیلی خواستگار واسم ميومد من خیلی میترسیدم که نکنه خانوادم قبول کنن و بین همه ی اونا یک نفر اومد که خیلی پسر خوبی بود و بابام ميگفت این خوبه و اگ قرار باشه درس نخونه این مورد خوبيه واسه ازدواج......منم بهش گفتم که اگ نيای خواستگاری منم مجبور میشم که با این ازدواج کنم ولی گوشش بدهکار نبود تا اینکه يه شب بابام اجازه داد که اون پسره بیاد خواستگاری و وقتی اومدن من زنگ زدم بهش و گوش داد و فهمید که قضیه جديه و اگ دست نجونبونه باید از هم جدا بشيم..... اون تماس خیلی روش تاثیر گذاشت و با خانوادش دعوا کرده بود که باید بیاید بریم خواستگاری
مادرش مامانمو تو کوچه دیده بود و اجازه گرفت که بیان خونمون بعد از چند روز مامانم باهاشون تماس گرفت و گفت که بیاید اون شبی که قرار بود بيان خونمون دل تو دلم نبود داشتم میمردم از خوشحالی....بعد از چند سری اومدن و رفتن و تحقيقات بابام بالاخره جواب مثبت دادیم و يه روز رو برای نامزدی انتخاب کردیم و یک ماه بعدش عقد کردیم بعد از عقد من همش ميرفتم خونه مادرشوهرم و میموندم خونشون اصلا نمیزاشتم اون دست به چیزی بزنه شوهرمم با کامیون کار میکرد و شبا سرکار بود و روزا خواب بود شبا من ور دل پدر شوهر و مادر شوهرم میخوابیدم دوست داشتم کنار شوهرم باشم ولی انقد دوسش داشتم و بهش وابسته بودم که اين چيزا اصلا واسم مهم نبود.... چند ماهی از عقدمون میگذشت که متوجه یسری از رفتارهای شوهرم میشدم اون اصلا آدمی نبود که به چیزای الکی گیر بده کم کم فهمیدم که اينا کار مادرشه همش یکاری میکرد که ما باهم دعوامون بشه و منو از چشم شوهرم بندازه.... این رفتاراش تو دوران عقد ادامه داشت ولی من همش میگفتم اشکال نداره....بعد از ۹ ماه عروسی کردیم دو روز بعد از عروسی رفتیم ماه عسل و وقتی اومديم مامان و باباش اومدن فرودگاه دنبالمون باهم رفتیم خونشون بعد از شام اومديم خونمون شوهرم منو گذاشت خونه و رفت خونه پدرش یک ساعت بعد اومد در خونه رو که باز کردم شروع کرد به فحش دادن و داد زدن شروع کرد به زدن من دست گذاشت تو گلوم داشتم خفه میشدم..مونده بودم که خدایا این چش شده که در عرض یک ساعت از این رو به اون رو شده خیلی گریه کردم...شوهرم رفته بود خونشون که پول سر عقد رو ازش بگيره که گفته بود نميدم چون زنت پولی که فامیلاش واسه خونه نوییی آوردنو داده به مامانش شوهرمم ميگفت بخاطر ۴۰۰ تومن مامانم ۳ میلیون پولو نداد بمن... از اون شب به بعد متنفر شدم از مادرش ولی مجبور بودم که همش برم خونشون و همش کار کنم چون اگه کار نمیکردم یکاری میکرد که با شوهرم دعوام بشه و کتم بزنه شبا شوهرم سر کار بود منم میخوابیدم خونه اونا روزا هم شوهرم ميومد میخوابید منم اونجا باید خونه زندگيه اونو تمیز میکردم افسرده شده بودم تا چند ماه همینجوری بود و سر چیزای الکی شوهرمو یاد ميداد و مینداختش به جون من. خیلی اذيتم میکرد...ديگه شب کاری شوهرم تموم شد و کمتر میرفتیم خونشون یعنی یک روز در ميون.؟. کم کم ديگه خودش اون روشو نشون داد و ميومد خونمون وقتی شوهرم نبود کلی حرف بهم ميزد و بهم فحش ميداد و تهمت ميزد ولی من هیچ حرفی نمیزدم و میریختم تو خودم و فقط گریه میکردم کم کم پدر شوهرم هم یاد ميداد و اونم بهم فحش ميداد....ديگه شوهرم کمتر باهام دعوا میکرد چون یکی دوبار وقتی داشتن بهم فحش میدادن صداشونو ضبط کردم دادم به شوهرم....چند سری وقتی با شوهرم میرفتیم خونشون شروع میکرد دعوا کردن باهامون شوهرم از من دفاع میکرد...تا اینکه یک شب رفتیم خونشون کلی با شوهرم دعوا کرد و دروغ گفت ولی شوهرم همش از من دفاع کرد فحش های خیلی بد که اصلا روم نميشه به زبون بيارم به من داد شوهرم رفت تو اتاق خواب و اینم رفت پیشش کلی تو گوش شوهرم خوند ولی یدفعه شوهرم داد زد که بسه هر چی پشت سرش گفتی برو تو روش بگو جلو خودش بگو یکدفعه از اتاق اومد بیرون و دست گذاشت تو گلوی من که خفم کنه جیغ کشیدم و شوهرم اومد از اتاق بیرون کلی گریه کردم پدر شوهرمم همینجوری نشسته بود و داشت نگاه میکرد انقد نفرین کرد بهمون و فحش داد شوهرم گفت پاشو بریم اومديم بریم که اومد دستمو گرفت و چنگ انداخت ميخواست که منو بزنه ولی شوهرم نزاشت وقتی اومديم بیرون از خونه اومد تو راه پله که منو هل بده ولی من سريع رفتم و اونم شروع کرد به داد زدن و فحش دادن.....از اون به بعد ديگه دیر به دیر میرم خونشون ولی همونی ام که میرم کلی تیکه ميندازه ولی خداروشکر الان منو شوهرم خیلی باهم خوبیم تنها مشکلمون هم اونان که بعضی وقتها دخالت میکنن ...... خانوما این چیزهایی که گفتم ۲۰ درصد بالاهاییه که سرم آوردن و خیلی خلاصه شدس تو رو خدا واسم دعا کنید....راستی قبلا که ميومد خونم کلی حرف ميزد و ميگفت بی سلیقه ای و از این حرفا ولی دیگه هر وقت مياد ديگه جرات نمیکنه حرفی بزنه چون خونه زندگیم ۱۰ برابر خونه خودش تمیزتره الان هم که عذاب کشیدنام از طرف اون کم شده خدا بهمون بچه نميده تو رو خدا واسم دعا کنید.....ببخشيد خیلی طولانی شد eitaa.com/zendgizanashoyi
به قلم یک اقای محترم چندتا کاری که پدرانمون در حق مادرامون نکردن ما برای زنامون بکنیم؛ ۱. بدونیم طبق فرمایش پیامبر زن دست ما امانت خداست پس امانت دار باشیم، با مراعات حالشون و انصاف تو رفتارمون و ظلم نکنیم بهش. یادمون باشه یه روزی باید به خدا درباره امانتش جواب بدیم.🌹 ۲. بدونیم زن بهترین هدیه خداست به ما پس هر چی بهتر به هدیه احترام بگذاریم در اصل به صاحب هدیه احترام گذاشتیم.💝 ۳. بدونیم راضی نگهداشتن زن خیلی سادس کافیه بهش محبت کنیم، به حرف دلش گوش بدیم،تو سختیا کنارش باشیم، بهش وفادار باشیم، پشت و پناهش باشیم، مرتب حواسمون بهش باشه، عشق و احساسمون رو خرجش کنیم، برای رفاهش تلاش کنیم اونم زیاد.🌹 ادامه دارد... eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام خانم های قررری من یه ایده برای سالگرد ازدواج دارم وقتی دارین خونه رو به مناسبت سالگرد ازدواجتون تزیین میکنید تزیینات رو داخل اتاق خواب انجام بدین و کیک رو روی تخت بزارین و دورش رو تزیین کنید. مسیر ورودی همسرتون رو تا اتاق خواب پر از گلبرگ کنید و بعدش کنارش رو با فاصل شمع بزاریدمیتوانید دورش روهم شمع روشن کنید و یه اهنگ عاشقانه قشنگ هم بزارید و تعداد لامپ هارو به حداقل برسونید و از خوش بو کننده هوا هم استفاده کنید. خودتون یه لباس باز قشنگ بپوشیدو ارایش کنید و تو اتاق منتظر اقایی بمونید. میتونید کل مسیر رو با دوربین ثبت کنید تا بتونید واکنش همسر رو وقتی شما نبودید توی فیلم بعدا ببینید. امیدوارم ازش استفاده کنید و یه شب به یاد موندنی داشته باشین. اگه خوشتون اومد برای منم دعا کنید. ممنون eitaa.com/zendgizanashoyi
🔴 💠 زن و شوهری که نمی‌توانند به راحتی همسر خود را از دل بیرون کنند این کارها را تمرین کنند: ✍ اندیشیدن به نقاط وی ✍ خدا بخاطر پیش نیامدن شرایط سخت‌تر و ناگوارتر ✍ ایجاد ارتباط فوری و محبت‌آمیز ✍ تصور حالات خوش و گذشته زندگی ✍ و تمجید از وی در نزد دیگران 💠 بدانید مبارزه با ، شما را بشدّت همسر می‌کند. 🍃❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
صبح ها دلواپسی هایم را در عطر تنت گم می کنم و با "صبح بخیر" چشمانت نَفَس می گیرم... 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
نمی دانم! نور از آفتاب است یا از تو؟ فقط می دانم... صبح بخیر هایت؛ دنیای مـرا نورانی مـی کنــد !!! 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخندهایت آرزوهای منند 😊 بخند تا یکی یکی برآورده شوند 😍 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
به چیزی بیشتر از دوستت دارم نیاز دارم! چیزی شبیهِ عطرِ نفس هایِ تو که جانِ تازه ای ببخشد به نبضِ احساسم...! 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi