eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا دلم نمیخواد قصه بدبختی بخونم یا تعریف کنم چون هر چی انرژی منفی هست میاد سراغ آدم دختری بودم که درسش خیلی خوبه تو مدرسه و معمولا بالاترین نمرات رو میگیره یکم تو دلم شیطنت داشتم اما هیچ وقت کار اشتباه نکردم همه ی فکر و ذهن و تفریح درس خوندن و به هیچ خواستگاری اجازه نمیدادم بیاد خلاصه کنم یه مدت یه ضرب خواستگار میومد تا شد و دیگه گفتن حتما یکیو دوست داره که ازدواج نمیکنه به خواستگار بعدی اجازه دادم بیاد وقتی صحبت کردیم و تحقیق زیییییییاد پدر مادرم نامزد کردیم اختلافای کوچیکی داشتیم اما خوب بودیم دوازده سال پیش گوشی چیزی نداشتیم که زیاد در ارتباط باشیم اما همون گاها که میدیدیم یه بحث کوچیک بینمون بود که همش من کوتاه میومدم...تا بعد یه سال مراسم عروسی گرفتیم که بماند پدر شوهرم و مادر شوهرم خیلی سن و سال بالا بودن و خیلی چیزا رو نمیپذیرفتن مثل فیلمبردار. آرایشگاه😕 که شوهرم هزینه رو خودش وام گرفت پرداخت کرد..تو دانشگاه آزاد کارمند شد بعد چند وقت درامد بالایی داشت😊😊 بعد سه ماه خونه ساختیم و باردار شدم اما دعوامون بیشتر از دوران نامزدی شد بعضی رفتاراش واسه عهد بوووق بود?😒 حتی نزاشت درسمو که دانشگاه دولتی قبول شدم ادامه بدم😭😭 با همه اخلاقاش کنار میومدم اما شوهرم پول ندیده بود تا رنگ پول رو دید خودشو باخت..شروع کرد به خیانت کردن ....الان از اون روزا ده سال میگذره از کارش اخراج شد ده تا شغل عوض کرد خونه ماشین زمین هایی که خریده بود و از پدرش به ارث گرفته بود همه رو فروخت هنوز هم خیانت میکنه و من و هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره. خودش چند نفر رو به کمپ برده بود برای ترک اعتیاد اما حالا خودش معتاد هست...حتی کسی بخواد بهم کمک کنه به خاطر بچه‌هام ازش میترسن یواشکی بهم میرسونن. حالا برای جدا شدن و مستقل شدن برام هم خیلی دیره😔 بیست و نه سالمه با دوتا بچه تو روستا زندگی میکنم نه میتونم درس بخونم نه جاییی به من کار میدن چون هیچی بلد نیستم..اگه دختر خانماییی یا مادرایی که قصه منو میخونن حداقل درستونو بخونید بعد ازدواج کنید که اگه سرنوشت براتون بد نوشت حداقل گلیم خودتونو از اب بکشید بیرون...خیلی از حادثه های زندگیمو نگفتم مثلا خانماییی که برام زنگ میزنن یا جلومو میگیرن که هرزه هستن و بهم میگن شوهرت بابت.....به ما بدهکار هست..شوهرم دونه دونه طلاهامو جلو چشام تقدیمشون میکرد...ببخشید اگه اوقاتتون رو مکدر کردم...التماس دعااااای فراوان دارم ازتون توی این شبها🙏🙏 eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام داستانم یکم طولانیہ معذرت میخوام. اون زماناے قدیم جورے بود ک دخترو پسر ھمدیگرو نمیدیدند و ازدواج میکردن پدر و مادر منم اینطورے ازدواج کردن ھردوتاشون سن کم بعد ازدواجشون بعد ۱ ماہ مادرم حاملہ میشہ و برادرمو بدنیا میارہ بعد از بدنیا اومدن برادرم اختلافاشون خیلے زیاد میشہ ب ۲ سال میکشہ. دعواشون یہ روز خیلے بالا میگیرہ مامانمم براے تلافے کتکایے ک خوردہ غذاے بابامو مسموم میکنہ 😔 اونو میکشہ ولے عمم عموھام و پدر بزرگم نمیتونن ثابت کنن ک کار مادرم بودہ ک غذاے بابامو مسموم کردہ ب چند روز نمیکشہ ک میفہمہ مامانم دوماھہ باردارہ وقتے من بدنیا اومدم منو و داداشمو میبرہ میندازہ سرخانوادہ ے پدریمو بہشون میگہ این بچہا و شما دیگہ ب من نامحرمید. و این شروع تمام بدبختیاے من بود. پدربزرگ مادربزرگم ک پیر بودن و توان بچہ دارے نداشتن بزرگترین عمم ازدواج کردہ بود میموند عمہ ے وسطیم ک منو داداشمو واقعا مثل بچہاے خودش بزرگ کرد اونم با شیر گاو. عمم میگہ یہ بار منو براے شیر خوردن پیش مادرم میبرہ ولے اون قبول نمیکنہ و میگہ پول میگیرم بہش شیر بدم حیف اسم مادر براے این زن ۔ وقتے ک بزرگ شدم قایمکے منو میدید و عممو پیش من بد میکرد ھمہ ے این حرفارو برعکس براے من تعریف میکرد میگفت عمت نزاشت من تورو ببینمو بہت شیر بدم ۔ عمم بخاطر منو داداشم خیلے زحمت کشید حتے تا سن ۲۵ سالگے عروسے نمیکرد ک مارو از اب و گل در بیارہ وقتے ک عروسے کرد جارے عمم منو دید و پسند کرد براے پسر کوچیکش و خیلے از ما دور بودن. ما قزوین و اونا اراک. پدربزرگم اصلا راضے نبود ولے علیرضا یہ پسر معمولے نبود یہ پسر چشم پاک و بسیجے ک حتے تسبیحش ازش دور نمیشد با وساطت عمم پدربزرگم راضے شد منو ب راہ دور بدہ شوھرم خیلے مردہ خوبے بود مادرشوھرم خیلے عالے تر یہ زن فوق العادہ ک ھرچے ازش بگم کم گفتم جورے بود ک اگہ تنہا میرفتم بیرون برمیگشتم میگفتم واے مامان یہ لباس دیدم چ قد خوشگل بود ھمون موقعہ حاضر میشد برہ لباسو براے من بخرہ و این خوشے ادامہ داشت تا پسرم بدنیا اومد دیگہ ھمہ از خوشحالے سر از پا نمیشناختن مخصوصا ک برادرشوھرم دوتا دختر داشتو نوہ ے پسرے نداشتن تا سہ سال عالے بود ھمہ چیز۔ مثل یہ ملکہ بغل دست مادرشوھرم زندگے میکردیم ولے مثل اینکہ بازم زندگے روشو برگردوند شوھرم معتاد شد ب شیشہ. منو وادار میکرد برم از مادرشوھرم پول بگیرم براش از درو ھمسایہ قرض کنم براش حتے کتکمم میزد ولے من بخاطر این ک زندگیمو دوست داشتم خیلے صبورے کردم براش تا اینکہ خانوادم سرزدہ جمع شدن اومدن اراک خونہ ے ما مہمونے دقیقا ھمون موقع ک رسیدن من از شوھرم کتک خوردہ بودمو صورتم کبود با وضع ما ک رو ب رو شدن پدربزرگم خیلے عصبانے شد گفت من اونجا خیالم راحتہ نوہ ے عزیزم اینجا در ارامشہ ولے زندگیش ب چ روزے افتادہ من فقط گریہ میکردم اصلا قابل توصیف نبود. دست منو پسرمو گرفتن برمون گردوندن قزوین ب شوھرم گفتن ترک کن بیا اونجا خونہ بگیر و زندگے کن بعد یہ ماہ شوھرم پاشد اومد گفت ترک کردہ رفتیم سمت خونہ ے عمم خونہ اجارہ کردیمو زندگے کردیم ولے ب چند روز نکشید ک دیدم پاے رفیقاشو ب خونہ باز کرد من این دفعہ محکم تر سرزندگیم وایستادمو ھمرو بیرون کردم. شوھرم میرفت از دوستاے داداشم قرض میکرد و دوستاے داداشمو مینداخت بجون داداش بیچارم اونم بخاطر من ھیچ حرفے بہش نمیزد ولے این ھمش نبود شوھرم بی غیرتم شدہ بودہ یہ روز پسرمو بردم مدرسہ و برگشتم دیدم سر بساطتہ دارہ میکشہ دعوامون دراومد شروع کرد ب کتک زدن من صداے درمون میومد از زدن من خستہ شد رفت درو باز کرد یکے از طلبکاراش بود قبل از اینکہ بیان تو من زنگ زدم ب داداشمو گفتم زود خودتو برسون. مرد رو اورد داخلہ خونہ بہش گفت بشین اینجا پیش زن من تا من برم برات پول بیارم کثافت منو با یہ مرد تو خونہ ول کرد خودش پا شد رفت نگاہ کثیف مردہ ھمش روم بود خودمو از ترسش تو اشپزخونہ زندونے کردہ بودم تا اینکہ داداشم رسید وقتے مرد رو توخونہ دید یہ حسابے کتک بہش زد و از خونہ انداختش بیرون بعدش فہمیدم بی غیرت منو با مردہ گذاشتہ ک جاے پول حساب کنہ خودش پا شد رفت اراک رفتم از مدرسہ پسرمو برداشتمو رفتیم خونہ ے داداشم فرداشم درخواست طلاق دادم مادرشوھرم وقتے اینارو شنید شکست خجالت میکشید حتے بیاد ب نوہ ش سر بزنہ بخاطر کار پسرش eitaa.com/zendgizanashoyi
سوم راهنمائی بودم و یه روز جمعه که با آبجیام داشتم تلویزیون نگاه میکردم، یهو دیدم بابام با خنده اومد توخونه و یاالله می گفت. دیدم عمم با پسرشن که از یه شهر دور اومدن وارد شدن. مات و مبهوت احوالپرسی کردیم و اتاقو ترک کردیم، من که اصلا حس خوبی نداشتم. بعد از چند روز فهمیدم اومدن خواستگاری و چون من دختر اول بودم بیشتر توجها روی من بود من خیلی به بابام گفتم که من نمیخوامش و اونها هم که سیریش بودن اصلا نمیرفتن و بد شانسی این وسط عمم مریض شد و بستری شد و اونا بیشتر وایستادنو اصرار کردن اولش بابام هرچی اصرار کرد گفتم نمیخوامش، بابام ناچار به آبجی دومم گیر داد گفت توقبولش کن. آبجی دومیم که زرنگ بود گفت من خودمو می کشم تا اینکه یه روز بابام سرسفره گفت تو که خواهرزادمو قبول نمیکنی نمیخواد سر سفره ی من بشینی منم ناراحت شدم و دیگه ول کردم واسه خودشون. مامانم دلش نمی خواست چون از اوایل ازدواجش با بابام خاطره ی تلخی داشت. به زور قبول کردیم و حتی واسه خرید حلقه مامانم نذاشت که برم خلاصه دیگه دست از سر من برداشتنو رفتن شهر خودشون. منم مدام تو فکر فرو میرفتم که من چطوری با پسر عمم زندگی کنم و گریه می کردم یه روز صبح که صورتم روی کتاب بود و گریه کرده بودم بابام متوجه شده بود. گفت من حلقه رو میبرم پس میدم. گفت هیچی از دخترم بهتر نیست. بابام حلقه رو برد پس داد و حتی بابام و منو تهدید کرده بودن. چون هنوز به رسم قدیم پایبند بودن. مامانم منو باترس و لرز مدرسه می فرستاد و میترسید. راستی اینو بگم که پسر همسایمون که دانشجو بود یکسال پیش از این قضایا عاشقم شده بود و منم این وسط بهش علاقه مند شده بودم، اما چون وضع مالی خوبی نداشتن جرئت نمی کرد بیاد خواستگاری. وقتی قضیه پسرعمم پیش اومد دلو زد به دریا و اومد خواستگاری. خوشحال شده بود که بابام حلقه رو پس داده. منم برای فرار از بقیه ی خواستگارا که هیچ کدومشون رو نمی خواستم بهش جواب مثبت دادم. دوران عقد سختی زیاد کشیدیم چون من دختر اول بودم و مامان و بابام خیلی متعصب بودن با رفت و آمد شوهرم مخالف بودن و خلاصه بعد از ۸ ماه ازدواج کردیم و رفتیم توخونه ی برادر شوهرم توی روستا ساکن شدیم. من سنم کم بود با اینکه دوست داشتیم همدیگه رو باهم لجبازی می کردیم و دعوا زیاد داشتیم. از تفاوت های بین زن و مرد آگاهی نداشتم. شوهرم چون کار گیرش نیومد مجبور شد کشاورزی کنه و منم از کشاورزی بدم می اومد و بیشتر باهم دعوا میکردیم بعد از چند سال فهمیدیم که چطوری باهمدیگه برخورد کنیم و لذت زندگیمون بیشتر شد.
سلام من تو ی خانواده شش نفره بدنیا اومدم دو خواهر و دو برادر. هفت سالم بود با برادر بزرگترم و بچه های کوچه بازی میکردیم دنبال ی بچه گربه که نمیتونستیم بگیریم سر و کله ی پسر که دوازده ساله بود و پسر همسایه بود پیدا شد بچه گربه رو گرفت و داد داداشم بعد به من گفت با من عروسی میکنی😳 منم که بچه بودم از عروسی مگه چیزی میدونستم خلاصه رفتیم پی بازیمون گذشت این پسره ول کن من نبود همش یا بالا پشت بوم بود یا تو کوچه یادمه هشت یا نه ساله بودم وقتی مسافرت میرفتیم بابام کلید میداد به اینا شبا بخوابن خونمون از مسافرت برگشتنی میزمون پر نقاشی بود همش پسر و دختر همو بوس میکردن من با بچگیم دوزاریم میافتاد انقدر از پسره متنفر بودم که نگو از ترسم بیرون نمیرفتم همش رد شدنی ی متلک بارم میکرد منم که از ترس به کسی جز دوستای صمیمیم نمیگفتم مجبور بودم برا اینکه از جلو خونشون رد نشم و خونه دوستام برم کوچه رو دور میزدم و راهمو دور میکردم خلاصه گذشت و من شدم اول راهنمایی و این اقا میخواست بره سرباز قبل رفتن مادرشو فرستاد خواستگاری منم دیونه شدم انقدر گریه کردم به مامانم گفتم همش به من متلک میگه اسایش ندارم ولی مگه ول کن بود از طریق دختر همسایه بهم نامه داد و پشت دیوار کشیک میدا منم جلو در بدون اونکه نامه رو باز کنم پارش کردمو چند تام فحش به دختره و پسره دادمو درو کوبیدم خلاصه پسره رفت سرباز زمان جنگ هم بود اخیش راحت شده بودم ازاد میرفتم بیرون متنفر بودم از قیافش ولی مگه ول کن بود دوم راهنمایی بودم از جبهه نامه فرستاده بود مدرسه. منم از همه جا بی خبر مربی پرورشیمون که از دوستای مامانم بود به مامانم گفتو مامانم به من 😔 بازم گریه کردم شانس اوردم مربیمون این رازو نگه داشتو ابروم پیش معلما و مدیر و معاون نرفت مامانم رفت گلگی و دعوا پیش پدر مادر پسره. پسره هم که اومد مرخصی کتک حسابی از پدرش خورد. همیشه سر نماز دعام این بود خدایا اینو یا شهید کن یا اسیر. من راحت شم. کلاس سوم راهنمایی بودم که خبر شهادتشو از مدرسه شنیدم که گفتن حاضر شین میریم تشیع جنازه شهید رفتیم ولی حال من خوب نبود حتی نمیخواستم تشییع جنازش شرکت کنم چون همسایه بودیم از کوچه رد شدنی که مدرسه میخواستم برم فامیلاشون همه منو نشون میدادن که اخی پسره اینو میخواستا. مادرش که دیگه جواب سلامم نمیداد و با حرص نگام میکرد ولی گذشت .. قسم خورده بودم که این پسره رو حلال نکنم هر وقت یادم میافتاد حال دلم خراب میشد ولی دیگه بعد ازدواجم با خودم گفتم خوب عشق اونم یطرفه بوده و شهید وطنه روحش شاد ولی نمیدونم اگه زنده بود سرنوشت من چی میشد و چه مشکلات دیگه ای پیش روم میاومد چون تو اون مدت انقدر استرس داشتم که هر چند وقت یبار موهام سکه ای میریختو امپول از سرم میزدن تا موهام رشد کنه نمیدونم شاید اگه بود هزاران هزار مشکلات دیگه پیش میومد میخوام بگم عشق زورکی بدرد نمیخوره باید دو طرفه باشه و خدارو شکر زندگی خوب و ارومی دارم و خوشبختم چون اگه غیر این میشد همیشه عذاب وجدان داشتم که شاید آه شهید منو گرفته ولی خدا خیلی مهربونه و جای حق نشسته 🚨 eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام، من وقتی شانزده سالم بود با همسرم که پسر عمه مادرمه نامزد کردیم خانواده من بسیار سنتی بودن و پدرم خییلی سخت گیر بود حتی اجازه نداد یه بار دستش بهم بخوره 😞 و روزها گذشت تا اینکه وقتی نوزده سالم بود عروسی کردیم همسر از رفتارهای سختگیرانه پدرم به شدت انتقاد میکرد و اونو تعصب بی مورد میدونست منم خیییلی به خانواده ام مخصوصا پدرم وابسته بودم و سر این مسئله همیشه بگو مگو داشتیم تا اینکه یک بار سه ماه بعد عروسیمون سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم 😔 من در بهت و ناباوری فقط نشستم زمین و زانوهامو بغل کردم بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم ولی شوهرم فورا اومد سمتم و بغلم کرد و بوسیدم و هی میگفت دستم بشکنه دستم بکشنه من یکی دو روز خودمو میگرفتم و لوس میکردم ولی بالاخره آشتی کردیم تا اینکه برای دومین منو کتک زد این بار بلافاصله خونه رو ترک کردم و به آغوش خانواده ام پناه بردم با اولین برخوردی که با مادرم داشتم مادرم گفت الهی دستش بشکنه و پدرم و برادرام هزارتا نقشه برای انتقام گرفتن و خبر جدال من و شوهرم همه جا پیچید من هم چون میدیم اینهمه حامی دارم باخیال راحت ریز ریز مسائل زندگی رو گذاشتم کف دست بزرگترام 😔 کار به اوج رسیده بود و امیدی برای برگشت نبود اما بعد یکی دو شب احساس دلتنگی بهم دست داد انگار دوست داشتم برگردم ولی دیگه همه پل های پشت سرم خراب شده بود 😞 دنبال راهی میگشتم که جواب بده بالاخره برادر شوهرم که از خودش بزرگتر بود جلو اومد و تعهد داد که همسرم دیگه دست روم بلند نکنه من به خونه برگشتم درحالی که دیگه اون روحیه قبلی رو نداشتم، همسرم سعی کرد با مشاوره و... بر خودش مسلط بشه و دیگه به هیچ وجه این کار رو تکرار نکنه ولی برای من خیلی سخت بود فراموش کنم ولی به یکباره عزمم رو جزم کردم که زندگیمو نجات بدم، با خودم فکر کردم دلیل این دو بار کتک خوردنم رو پیدا کردم و متوجه شدم حساسیت بیش از اندازه من نسبت به خانواده ام گاهی احساس حسادت همسرم رو بر می انگیخته، و فکر کردم گاهی سکوت بهتر از حرف های پشیمان کننده است، یاد گرفتم مسائل من هر چقدر هم بزرگ باشن باید در چارچوب خانه خودم حل شوند، یاد گرفتم پدر و مادر از روی علاقه شدید گاهی مصلحت فرزندشون رو لا به لای محبتشون گم میکنند و یاد گرفتم اگر پشتیبان شوهرم باشم و بهش اعتماد داشته باشم زندگی شیرینی خواهم داشت بعله من الان نه سال است که دارم شیرین زندگی میکنم فقط به خاطر عبرت گرفتن از گذشته ام، همسرم را عاشقانه دوست دارم و بدون بهانه بهش محبت میکنم و بارها برایش دوست داشتنم را تکرار کرده ام دوستان عزیزم زندگی زناشویی راه رفتن بر لبه تیغ است باید از هر طرف تعادل را رعایت کرد در قهر و آشتی، در گله و شکایت، در احترام و وابستگی به والدین خود و همسرت تا اینکه بتونی به آرامشی که دوست داری برسی eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام وقت شما بخیر من مدت ها بود تصمیم گرفته بودم خاطرات زندگیم را بنویسم اما شرایط جور نبود وقتی امروز توی کانال دیدم به خود گفتم حداقل برای دوستان خاطرات زندگیم را تعریف کنم شاید داستان زندگیم مسیر کسی را عوض کند. من متولد ۷۰ در یکی از روستاهای اطراف تبریز چشم به جهان گشودم. روستایی زبیا با طبیعتی بی نظیر اما متاسفانه وقتی من ۵ سالم بود خانواده از این روستا به یکی از شهرستان های اردبیل کوچ کردن. روزها به سرعت سپری میشد و من بزرگتر می شدم. پدرم در مغازه میوه فروشی مشغول کار بود و برادرانم کمک حال پدرم. وقتی لفظ پدر را مینویسم دلم برای صدا زدنش لک میزند. من در یک خانواده پر جمعیت مشغول زندگی بود مادرم زیاد رفت و امدهایم را کنترل نمیکرد و پدرم نیز برای سیر کردن شکم ۸ نفر سخت تلاش میکردن و من از این بی توجهی ها این ها سوء استفاده میکردم و با پسرهای مختلفی رابط برقرار میکردم. وقتی گذاشته را مرور میکنم چیزی جز حسرت و لعنت نمیتونم به خودم بگویم روزها سپری میشد و رابطه های من ها زیادتر و بدتر. شاید باور نکنید در دروان راهنمایی بدترین خاطرات زندگیم را تجربه میکردم و بهترین عذاب وجدان ها را میکشیدم اما شیطان و وسوسه های شیطانی رهام نمیکرد..مادرم وقتی از چیزی بو می برد خیلی نفرینم میکرد اما فایده نداشت. از خانه بی اجازه پول برمیداشتم😔😔😔و برای کثافت ها خرج میکردم. روزها به همین روال سپری می شد و من روز به روز به مرداب نزدیکتر میشدم البته گاهی در دنیای کودکانه ام توبه میکردم اما کمبود عاطفه از طرف خانواده در من خلائی ایجاد کرده بود که...وقتی وارد سوم راهنمایی شدم نمیدانم دعا چه کسی در حقم مستجاب شد سرم به سنگ خورد فهمیدم که میسرم را بی راهه رفتم. تصمیم گرفتم وارد حوزه علمیه بشوم اما مگر خریداری هم می تونستم داشته باشم دلم را به دریا زدم و چادر دختر داییم را به امانت گرفته و روانه ی حوزه علمیه شهرمان شدم و برای ادامه تحصیل برای ازمون ورودی حوزه ثبت نامه کردم خدایا من کجا این افکار کجا. هیچ کس باور نمیکردم که از ازمون قبول بشم اما قبول شدم و وارد حوزه و درس هاش. من کسی بودم که حتی نمی تونستم نمازم را صحیح بخوانم درس های حوزه هم کلا متن عربی. توانایی خواندن نداشتم اما ادم سر به زیری شده بودم به خاطر گذشته ام انکار خداوند توفیق بندگی را ازم گرفته بود. با قرآن اصلا انس نداشتم ۲ ماه از وارد شدنم به حوزه میگذاشت که دوستم مرا برای برادر شوهرش خواستگاری کرد. بی خبر از گذشته ام.😔😔😔 و به اجبار من پدرومادرم راضی به ازدواج بنده شدن اما شرط گذاشتن که باید به درسم ادامه بدهم چه بگویم از روزها خوش نامزدی و بدی هاش. ۷ ماه نامزد ماندیم و بعد رفتیم سر خونه زندگی خودمون ..در این دورانی که وارد حوزه شده بودم توبه واقعی کرده بودم و سمت نامحرم نمیرفتم. همسرم به دلیل بیکاری در نزد پدرم مشغول کار شد متاسفانه متوجه شدم از مغازه دزدی میکند دنیا روی سرم خراب شد از طرفی هم باردار بودم دختر قصه شما فهمید که چوب گذشت را میخورد اما اخه من توبه کرده بودم ...😭😭😭😭 اما تاوان سنگینی داشتم پس میدادم از طرفی هم نمیتونستم به کسی بگویم ..هرچقدر هم تذکر میدادم فایده نداشت ..بچه اولم بدنیا اومد پسری خوشگل و بسیار زبیا به عشق امام زمان و پیامبر نامش را..... نام نهاده ام البته در این فاصله فردی باحجاب و اهل نماز شده بود..و مشغول درس خواندن و سرگرم زندگی و مشکلاتش. روزی که دومین فرزندم به دنیا امد فهمیدم پدرم همه کسم عزیزتر از جانم ورشکست شده خدایا خدایا چه تاوان سختی داشتم پس میدادم ...به خاطر پاس نکردن چک های پدرم تمام دارایی هاش را فروخت و از شهر فراری شد. پدرم فرد باایمان و فرد باانصافی بود اهل حلال اما اعتماد به غربیه زندگیش را نابود کرد به دلیل بدهی بالا غریبانه و شبانه با اندکی وسیله راهی ....... شدن. بدترین شب عمرم بود مادرم که تکیه گاه زندگی ام بود رفت نمیدونم به کدام گناه و اشتباه بدبخت شدن....و بد باختن. در این مدت من نیز با حمایت انان لیسانسم را گرفتم نتونستم دوری انان را تحمل کنم راهی .... شدم و در انجا مشغول زندگی. پدرم که ادم شریفی بود مجبور به زندگی مستاجری و کارگر شده بود. من وقتی این صحنه ها را تماشا میکردم هر لحظه شکسته تر از قبل میشدم. ۳ سال گذشت و ما بدترین دردها را کشیدیم از طرفی شاکی ها پدرم و برادرم به خاطر پاس نکردن چک ها زیاد شده بودن به حدی که پدرم از ترس به دیدار مادر وپدر خود نمی رفت. متاسفانه یکی از فامیل هایمان ادرس مان را به شاکی ها داده بود انها نیز امدن و برادرم را روانه ی زندان کردن. پدرم طاقت نداشت مادرم سلامتیش را از دست داد و از ناحیه چشم دچار مشکل اعصابی شد و در نهایت پدرم فوت کرد.
سلام ۱۲ سال پیش وقتی روز آخر اعتکاف میخواستم وسائلمو جمع کنم ب بچه‌ها گفتم چادرم تا میزنم و تا شب عقدم بازش نمیکنم چادرم تازه و مجلسی بود البته هیچ خبری نبود شوهرخواهر کوچکتر از خودم داشتم کاران هردوشون بچه دارن میشه گفت ب خاطر اونا قبول کردم ۵ ماه بعد اقامون اومدن خواستگاری 💐 بعد دوهفته هم عقد کردیم ۷ ماه عقد بودیم پر از دلتنگی تا اینکه تصمیم گرفتم برسم زیر ی سقف ما خودمون میخواستیم بریم مشهد ک مادروخواهر شوهرم مخالفت کردند ک باید حتما عروسی بگیرید اینها گذشت تا فردای پا تختی ک ای کاش نگرفته بودیم😞 اون روز وقتی دخترا داشتن برا پا تختی میخوندن و جواب پس میدادن یکی از فامیل های خودم فیلم گرفته بود با گوشی نیمه ها پاتختی پا شدن برن چن نفر از فامیل های شوهرم تو کوچه جلوشونو میگیرن ک حتما باید گوشی رو ببینیم ک مطمئن شویم فیلم نگرفته باشید اونم گفته بود فیلم مراسم عقدم توگوشیمه و نداده بود و دعوا شد چ دعوایی یهو یکی پرید تو خونه ک دعوا شده شلوغی بود و بعضی ها هم جو گیر شده بودن چ سرها ک شکست فامیلمون روهم زده بود ن ب خاطر بی فکری یا خصومت میشد بی درد سر حلش کرد تازه اطمینان هم نداشتن ک حتما فیلم گرفتن بد جور ابروی هر دو طرف رفت تا چند سال اسم پاتختی ک میومد مو ب تنم سیخ میشد هر کی منو نمیشناخت می گفتن همونه ک تو پاتختیش دعوا شد یک ماه و نیم از عروسیمون می گذشت اما پدرم و مادرم خونم نیومدن حتی خواهرام اگه خودم زنگ میزدم اونم وقتی پدرم نبود تا میفهمید منم شروع ب داد و قال میکرد نمیدونم حق داشت یا نه در این میان دم مادر شوهرم گرم، پشتم وایساد خواهراش برام خواهری کردن شوهرم تاج سرم هم همین طور تو این سالها هیچ حرفی از دهن هیچکدوم نشنیدم شاید پشت سرم حرفی بود اما احترامم رو نگه داشتن شوهرم هم هفته ای یک با چن ساعتی منو میبرد خونه مادرم جای دیگه کار میکرد و هفته ای میومد اما حرف مردم ما رو اواره شهر کرد تو شرائطی ک مشکلات مالی زیادی داشتیم تو مخارج عروسی هم کم آورده بودیم خیلی سختی کشیدیم سعی میکردم فشار ب شوهرم نیارم ب هر سختی بود گذشت شوهرم همیشه میگه تا ب حال منو شرمنده نکردی دوتا بچه دارم و خداوند رو شاکرم ک تاج سرم حرف مردم رو پشت گوش انداخت و با هم زندگیمون رو ساختیم اینجا جا داره ب خاطر تمام محبتهایی که بهم داشتن ازشون تشکر کنم من هیچ وقت نمیتونم جبران کنم فقط میخواستم بگم ک گذشت چیز بدی نیس تو همه ی زندگیها مشکلات و پیش آمدهایی هس، زیاد ب جزئیات تکیه نکردم ک وقتتون گرفته نشه برای تمام زوج های عاشق صلوات eitaa.com/zendgizanashoyi
من داستان زندگیم و براتون خلاصه وار میگم و امیدوارم اگه راهکار جدیدی دوستان دارند بزارن کانال ۱۸ سال پیش با وجود خواستگاران زیادی که داشتم به حرف پدرم که گفت این آخرین خواستگاریه که پاش و میزاره خونه و دیگه حق نداری ایراد الکی بگیری و قبول کن، ازدواج کردم، البته بگم چون یکی از همکاران برادرم بود و قبلا چندبار دیده بودمش و از قیافه و تیپش خوشم اومده بود قبول کردم، متاسفانه انتخابم رو احساس بود و خانوادم دیگه رو این یکی خواستگار زیاد تحقیق نکردن، یه جورایی خسته شده بودن ایشون زد و معتاد از آب دراومد شاید اوایل تفننی میکشید اما به مرور مصرفش بیشتر شد، بماند که چه سختیهایی کشیدم، چه زخم زبان ها از خواستگارهام و خانواده هاشون شنیدم و چه بدبختی هایی از سر گذروندم، من حتی طلاق هم پارسال گرفتم، چه فرصت ها بهش دادم و... باز رجوع کردم و باز ایشون مصرفش و از سر گرفت، با وجود اینکه قول داده بود، دست رو قرآن گذاشته بود منم میدونستم ته دلم باز میکشه، اما به خاطر دو فرزندم کوتاه اومدم شما بگید من چیکار کنم؟ نه از زیبایی کم دارم، خانم مومن و مذهبی هم هستم، سپردم به خود خدا، اما گاهی واقعا کم میارم، یه چیز بگم من هنوز شوهرمو خیلی دوست دارم با وجود همه بلاهایی که سرمون درآورد ایشونو بارها کمپ ترک اعتیاد بردیم و باز متاسفانه از سرگرفته، میگه خسته شدم دیگه نمیخوام برم سراغش، اما بازم میره eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام میخاستم داستان زندگیمو بگم. من تو سن ۱۷ سالگی دیپلم فنی گرفتم و وارد دانشگاه کاردانی شدم. شعار اطرافیانم این بود که خوشبخت کسیه که درس بخونه و وارد دانشگاه بشه و بعدشم جذب بازار کار بشه و به اصطلاح دستش تو جیب خودش باشه. با این فکر رفتم هنرستان که سریع تر جذب بازار کارشم. کاردانی رو که گرفتم. برادرم فوت کرد 😭 اون موقع ۱۹ سالم بود و خواهر بزرگترم تازه ازدواج کرده بود. بعد ازدواج اون، به اصطلاح "پرونده ی من، رو اومده بود". شرایط سنی و موقعیتم مناسب ازدواج بود. اما مرگ برادرم تو سن ۲۴ سالگی شرایط روحی همه رو بهم ریخت. برای تغییر روحیه ام دنبال کار بودم. کم سن بودم کسی بهم کار نمیداد. شرکتهای خصوصی ام که خودتون شرایطشونو بهتر میدونین... خودم دوست داشتم اگه یه مورد مناسب پیدا شد ازدواج کنم. بعد که کمی شرایط مساعد شد از لحاظ روحی منتظر یه مورد خوب بودم، که برا خواهرم یک مورد مناسب پیدا شد اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتیم. پدرم و بقیه ام همینطور بودن. بالاخره او هم رفت سر خونه زندگیش. برای بار دوم تو مسیر زندگیم وقفه ایجاد شده بود. خانواده ما پر جمعیت بود و این دو اتفاق سبب شد که کمی از لحاظ مالی به خانواده فشار بیاد. هنوز فشارهای مالی سبک نشده پدرمم به رحمت خدا رفت. مرگش برام یه تلنگر بزرگ بود، چون رابطه قوی ای باهاش داشتم. خدا بیامرزدش بعد رفتنش تنم حسابی لرزید. اینقدر شوک شده بودم که تا چند روز حتی نمیتونستم گریه کنم. تو این مدت ادامه تحصیل دادم دانشجو ترم آخر لیسانس بودم و جسته گریخته هر کاری که مناسب بود بصورت پاره وقت انجام میدادم. یه جورایی به قول خودم نون آور خونه شدم. گرچه اون خدا بیامرز خیلی چیزا برامون گذاشته بود و حقوقش بود اما کفاف خرج رو نمیداد ... بگذریم... خلاصه بگم سرتونو درد نیارم دیگه سنم زیاد شده بود و خیلی از موقعیتا رو از دست دادم گاهی خواستگار که می اومد میفهمید پدر ندارم و فشار اقتصادی جامعه رو میدید میگذاشت و می رفت. گاهی ام دیگران جای ما تصمیم میگرفتن و به خانواده ما نگفته به اصطلاح خودشون بزرگتری کرده و خواستگار رد میکردن و میگفتن که بهتون نمیخوره... تا اینکه چند سالی گذشت. خواهر بعدیم براش یه مورد خوب پیدا شد حالا خانواده ام خودشونو مقصر میدونستن که اگه اول دختر بزرگتر رو میدادن شرایط من اینطوری نبود. خیلی طول کشید تا قانع شون کردم که منو سنگ جلو پای خواهرام نکنن شاید برا من هیچ موقعیتی پیدا نشه. البته خواستگار زیاد داشتم اما هیچکدوم مناسب نبودن. از لحاظ ایمانی نماز نمی خوندن یا اخلاق مناسبی نداشتن. بالاخره ایشونم ازدواج کردن. منم یواش یواش بیخیال داشتم میشدم. سر خودمو شلوغ کردم با رفتن به کلاس و کار و کتاب و... همواره مطالعه میکردم روحیه ام رو حفظ می کردم. سعی میکردم گوش به حرفای سبک مردم ندم و مقایسه با همسن و سالام رو ندید بگیرم. تا اینکه یه روز یکی با واسطه اومد محل کارم. اینقدر خواستگار و آدمای مختلف می اومدن و جور نمیشد که بیخیال شده بودم. با اون واسط رودربایسی داشتم. روم نشد مستقیما بهشون بگم نه چون اصلا ملاکهای منو نداشت. قبلش به خدا توکل کرده بودم. رابطه ام با خدا خیلی قوی شده بود. حساب کرده بودم تموم قرضامو بهش بدم. نماز قضاهامو ادا کردم چرتکه سایر اخلاقامو داشتم میکردم. به خودم گفتم میگه و و . ولی تو ذهنم و و و و... بود که هیچکدومشو این مورد نداشت. به خودم گفتم حالا چرا من بگم نه، حتما این موردا، برا اونم ملاکه، بزار خودش بیاد بگه نه 😅 از فکرم پشیمون شدم. ایشون با اصرار واسط اومدن محل کارم و چند دقیقه ای صحبت کردند و رفتند. خیلی سنگین و متین بودند. ایشون از من سه سال کوچکتر بود البته اصلا به چهره شون نمیخورد. من این موضوع رو به واسط گفته بودم که یکی از ملاکهام سن هست ولی براشون مهم نبود. بعد رفتن چند بار تماس گرفتن که جواب بدم هرچی فکر کردم نتونستم با خودم کنار بیام و با مشورت یکی از اعضای خانواده رد کردم. این موضوع رو تو خونه هم مطرح نکردم که مامانم ذهنش مشغول نشه. یه سالی گذشت و تو این بین چند نفری اومدن که بازم نشد. تقریبا یه سال گذشته بود که دیدم از طریق واسطه دیگه ای به شوهر خواهرم گفته شد. خواهرمم بهم گفت و منم دلیلم رو و نظری که مشورت کردمو گفتم و ایشونم انتقال دادن. جالب بود روزای بعد واسطه های دیگه ای از طرق مختلف زنگ میزدن در رابطه با ایشون. همه خانواده ایشون رو میشناختن و تعریف میکردن و گاهی ام تهدید و دعوا که تو چرا میگی نه 😮 ادامه دارد... eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام خسته نباشین من ۲۰ ساله ازدواج کردم. اوایل زندگیمون خیلی رمانتیک پیش میرفت. شوهرم خیلی عاشقم بود و از همه نظر هوامو داشت ولی من یک زن مغرور بودم و از همسر بودن فقط ژست گرفتن و تیکه انداختن و زخم زبان زدنشو بلد بودم، البته تو مسائل ج.ن.س.ی با همسرم تفاهم داشتیم و تموم دلخوشیه شوهرم و تحملش این بود که بالاخره شب میشه و منو تو آغوش میکشه و... کمکم بچه دار که شدم حواسم از شوهرم پرت شد و به بچه داری سرگرم شدم و این کوچکترین دلخوشیشم ازش گرفتم، فقط میخاستم بدونم شوهرم دوستم داره، به روش های خیلی اشتباه شوهرمو امتحانش میکردم و زنگ میزدم صدامو تغییر میدادم که ببینم چند مرده حلاجه ولی شوهرم واقعا چشم و گوش بسته و خداترس بود و میگفت من زنمو با دنیا عوض نمیکنم خیالم راحت میشد ولی همینطور به غرورای بیجام و حرفای تیکه دارم ادامه میدادم و خوشحال بودم که شوهرم اهل خیانت نیس ولی اینو یادم رفت بگم شوهرم خیلی عصبی و دمدمی مزاج بود ولی عاشقانه دوستم داشت و بعد از هر دلخوری نازمو میکشید و حسابی به همه سازم میرقصید، مسافرت که میرفت پیامای عاشقانه برام میفرستاد ولی من کوچکترین اهمیتی نمیدادم. وقتی که پیاماشو نشون دوستام میدادم، حسررت محبتای شوهرمو میخوردن ولی من عین خیادمم نبود، چند سالی که گذشت کم کم شوهرم بهانه گیر شد، دیگه محل به ژستام نمیذاشت زودتر میرفت میخوابید، به خانوادم بی اهمیت شد و خونمون تبدیل شد به جهنم ولی نمیدونستم چرا و هیچ فکری برای درست شدن اخلاق خودم نکردم مدام در پی تغییر رفتار همسرم بودم که اتفاقا جواب برعکس میداد و روز به روز سردتر و مغرورتر و نامهربانتر شد، تا جایی که بچه دومم را که حامله شدم لگد میزد که سقط بشه. افسرده شدم اونم دیگه با کوچکترین بحثی رختخوابشو جدا میکرد و تا صبح تو گوشیش بود، زایمانم که کردم مث غریبه ها نه حرفی نه خوشحالی نه هیچ چیزی که منو دلخوش کنه، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم با زنای متاهل و دخترای مجرد تو فضای مجازی چت میکنه، دنیا تو سرم خراب شد. بیرون رفتناش از خونه و از شهرمون زیاد شد تا جایی که یک روز گوشیش دستم افتاد و دیدم کارش از چت گذشته و داره قول ازدواج از یک زن طلاق گرفته میگیره، حال خودمو نفهمیدم به خونه پدرم رفتم، شاید کاراشو کنار بگذاره و بیاد دنبالم ولی افسوس اونقدر از هم دور شده بودیم که تازه دلش خوش بود که نیستم و اون میتونه به کثافتکاریاش ادامه بده، کثافتکاری که میگم حرفای س.ک.س.ی.ش بود و کارهای کثیف و درخواستای بی شرمانش که از چند تا خانوم بدتر از خودش بود، اصلا نه من نه بچه ها براش مهم نبودن، شبا با خودارضایی میخوابید. هر وقتم وقتشو داشت سراغ زنای خراب میرفت یا فیلمای پورن میدید منم تنها با بچه های کوچیکم، مجبور بودم بخاطر بچه هام برگردم و زندگی کنم، حالا چند سال از اون زندگی میگذره. شوهرم با اونی که قول ازدواج داده بود رابطش هم خورد، با هم زندگی میکنیم ولی رومون تو روی هم باز شده، هنوزم یکسره باید سرش تو گوشیش باشه، هنوزم تا صدای یک زنو میشنوه اختیار از دس میده، توی جمع کوچکترین احترامی بهم نمیذاره. اگه حتی بمیرمم دلش برام نمیسوزه. خیلی خودشو سر از من میدونه، ولی من دارم به ظاهر زندگی میکنم یعنی واقعا طلاق عاطفی گرفتیم. مثل انسانی هستم که واقعا زیر پام خالیه، حتی یک پس انداز کوچولو هم هیچوقت نداشتم که خیلی پس انداز برای یک زن امنیت میاره. هیچکس جز خودم نمیدونه اینا نتیجه بی سیاستی و غرور بیجای خودمه. الان که چندین سال از زندگیم میگذره یاد اوائل زندگیم که میفتم اتشم میگیره که چرا به این فکر نکردم که مردا هم تا یکجایی تحمل دارن و همیشه پای اخلاقهای گند ما نمی ایستن...حالا من کوتاه میام زجر میکشم تحمل میکنم بی پولی رو، تنهایی رو، یک جو عشق و محبت و حرفای قدیمی رو. دریغ از شنیدن یک دوستت دارم، خامومای جوون گروه ازتون خواهش میکنم تا دیر نشده به همسراتون محبت کنین و بیخیال غصه ها و این چی گفت و اون چیکار کرد بشین و روی خوشتونو بذارین برا شوهراتون تا جونشونو براتون بدن. غرور بیجا ‌و حرفای تلخ آخر عاقبتش میشه زندگیه من..نه میتونم طلاق بگیرم برم چون راحت میگه برو، نه دارم از زندگی لذت میبرم، نه یک جواب پیام میده، نه یک زنگ میزنه فقط گاهی وقتا شبا که میلش بکشه اونم مثل فیلمهای سوپر میخواد باهام س.ک.س کنه. من فقط به دلخوشیه بچه هام زندگی میکنم که اونام بعد از مدتی تنهام میذارن. ممنون از تحملتون برای شنیدن یک گوشه از زندگیه من😔🙏 eitaa.com/zendgizanashoyi
خانم معلم، اولیای سیاوش را به منظور صحبت در مورد وضعیت رفتار و تحصیل پسرشان، به مدرسه فراخواند. پدر سیاوش رفت و وقتی خودش را معرفی کرد، معلم به او گفت: میخواهم بدانید که فرزندتان نیاز به داروی ریتالین (دارویی برای کسانی که مشکل تمرکز و بیش فعالی دارند) دارد. او سرِ کلاس، بسیار تشویش و اضطراب دارد و در یادگیری، دچار مشکل است. پدر با پیشنهاد معلم موافقت کرد، اما سیاوش گفت که در مقابل چشم دانش آموزان کلاس، خجالت می کشد دارو را بخورد. معلم پیشنهاد داد که سیاوش برای خوردن قرص ریتالین به اتاق معلمان برود و یک قهوه هم برای خانم معلم آماده کند و سپس به کلاس برگردد. سیاوش موافقت کرد. کارها به مدت یکماه بر وفق مراد بود. خانم معلم یکبار دیگر پدر را فراخواند و رفتار پسرش را ستود و نهایت رضایت خود را از رفتار و آرامش و یادگیری سیاوش ابراز کرد. پدر از شنیدن سخنان معلم خوشحال شد و با تبسم رو به فرزندش کرد و گفت: بسیار زیباست که حالا تو بهتر از قبل یاد می گیری، درباره تغییری که از آن گذر کردی و موفقیتی که به آن دست یافتی بگو. سیاوش گفت: پدر، بسیار ساده بود، من به اتاق معلمان می رفتم و قهوه خانم معلم را آماده می کردم و قرص ریتالین را در قهوه او می انداختم...! معلم بسیار آرام شده بود، عصبانی نمی شد و با مهربانی به ما درس می داد...! به راحتی کودکان را ملامت نکنیم. گاهی اوقات ما احتیاج به تغییر داریم نه آنها.!! eitaa.com/zendgizanashoyi
با سلام و احترام داستان ما از آنجا شروع شد که بنده در دانشگاه از ریاضی به جامعه شناسی تغییر رشته دادم و همرشته ای و همکلاسی حاج خانوم شدم البته بخاطر تفاوت ترم، بعضی از کلاسها رو باهم بودیم در کلاسها بخاطر مباحثی که مطرح می کردیم و تقریبا در اقلیت بودیم متوجه شدیم هم نظر و اعتقاد هستیم اما در مدت سه سال همکلاسی بودن بنا به اعتقادات مون حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکرده بویم تا اینکه اواسط اردیبهشت ماه ۹۵ بود که با رفقا برای یک برنامه تلویزیونی برای با موضوع داشتیم هماهنگی می کردیم. تصمیم داشتیم در هر برنامه ۳ نفر از دانشجویانِ مذهبیِ مسلط روی موضوع، دعوت بشوند و به بیان نظرات شون بپردازند که عمدتا برگرفته از فرمایشات رهبری بود. این شد که ما برای دعوت از حاج خانوم اولین پیامم را به ایشان دادم و ضمن توضیح در مورد برنامه از ایشان خواستم هم خودشان شرکت کنند هم دوستان شون رو دعوت کنند و این شد ما... آن برنامه به سه قسمت نکشیده به علتی توقیف شد انگار که تنها رسالتش رساندن ما به هم بود. در همین ماجرا بود که متوجه شدم ایشان فرد بسیار مناسبی برای ازدواج هستند. از طریق نهاد رهبری پیگیر مشخصات ایشان و شماره تلفن منزل شان شدم. با خانواده هم همزمان مطرح کردم خواستگاری رفتیم.. تقریبا مطمئن بودم خود همسرم موافق است اما پدر و مادرشان را شک داشتم تا اینکه دو روز بعد از دومین جلسه خواستگاری با تماس تلفنی مادرم فهمیدم شک م درست بوده والدین شان مخالفند! به دلیل اینکه در خواستن همسرم مصمم بودم تصمیم گرفتم سیر گزینش سازمانی را که خیلی علاقه به استخدام در آن را نداشتم شروع کنم تا لااقل برای خواستگاری حرفی برای گفتن داشته باشم سیر مراحل استخدام به خوبی پیش میرفت و من هم امیدوار و این را در صحبت دو نفره ای که در جلسه خواستگاری داشتیم خدمتشان گفتم. مخالفت پدر و مادرشان دلایلی داشت از جمله اینکه در تدارک مراسم ازدواج خواهرشان بودند. در هرحال چاره ای جز ، و نبود... اما چون بهم کاملا دلبسته شده بودیم این انتظار برای وصال احتمالی! خیلی خیلی سخت و طاقت فرسا بود. یک سالی که با همین منوال گذشت پر بود از دوگانه های امیدواری و ناامیدی، عاشقانه فکر کردن و منطقی فکر کردن، جگرخونی و خوشحالی. یک ظهر گرم تابستانی بود که تماس گرفتند و گفتند کار استخدام گره خورده باید می امدم تهران. تهران اب پاکی روی دستم ریخته شد و من ماندم و دو دست خالی! دست خودم و دست کسی که قرار بود روزی دست در دست هم تا بهشت برویم... از تهران بدون معطلی و دست دست سریع بلیت مشهد را گرفتم تا از امام رضا(ع) حاج خانوم و شرایط رسیدن به ایشان را بگیرم. غروب نزدیکای اذان به پدرخانم تماس گرفتم و گفتم در خانه امام رئوف، ایشان را پیش شما شفیع خودم می گیرم خواهش می کنم قبول کنید! میدانستم که همسرم هم مقابل خانواده شان حسابی از بنده حمایت کرده اند و اصلا در این مدت خواستگاری راه نداده اند. الحمدلله به لطف اهل بیت(ع) همزمان با رضایت پدر ایشان، با لطف و همکاری فراوان پدر خودم، کسب و کاری راه انداختیم و این بود پایان یک سال خواستگاری های متعدد از حاج خانوم و آغاز دوران نامزدی و فانتزی بازی های مذهبی! ماه عسل مان هم رفتیم پیاده روی اربعین، کربلا! 😊😊😊 eitaa.com/zendgizanashoyi