#داستان_زندگی
سلام به همه اعضاء کانال 🙏
میخوام داستان زندگیم بگم مثل همه زندگیا پر خوبی و بدی شیرینی و تلخی
من ۱۹ سالم بود و همسرم که پسر عمه ام هستن ۲۴ ساله من یه دختر احساسی👱♀ که یه کم به نظر خودم بیش از حد و غیر عادیه شوهرم یه مرد خوشگل و خوش تیپ که هر روز بیشتر دیوونش میشم اما دریغ از سر سوزنی احساس ولی فوق العاده مسئولیت پذیر و غیرتی که دوس نداشتن آب تو دلم تکون بخوره
دو سال اول زندگیم خیلی خوب بود دعوا داشت عشق داشت همممه چی توش پیدا میشد تا اینکه بعد دو سال من مریض شدم و تشخیص ام اس گذاشتن دکترا دنیا روی سر همه خراب شد ولی شوهرم محکم ایستاد و با رفتارهاش و عکسالعمل هاش ثابت کرد که تا اخرش هست همین مسئله باعث شد ما ۹ سال محروم از بچه باشیم 😢 من دانشگاه رفتم 👩💻شوهرم شکارچی هس شکار میرفت 🏹 با هم خیلی خوب بودیم تا اینکه سال ۹۱ تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم خدا یه پسر کاکل زری 👼 لطف کرد بهمون بچه داری خیلی سخت بود به خاطر همین من خیلی بد اخلاق و حساس تر از گذشته بودم دعواهامون بیشتر شده بود ولی همیشه کسی که معذرت خواهی میکرد من بودم اونم کوتاه میومد پسرم دو سالش بود اوضاع خیلی بهتر شده بود که سر و کله یه مزاحم تو زندگیمون پیدا شد به خاطر حماقت من که ندونسته آتو دادم دستش خیلی اذیتم کرد خیلی خیلی
بعدش ماجرا رو به شوهرم گفتم اونم برخلاف تصور و ترس من مثل یه عقاب پرهاش باز کرد و من و زندگیمون زیر پرش گرفت و حق اون کثافتم گذاشت کف دستش الان بعد ۱۳ سال زندگی مشترک هر روز بیشتر عاشقش میشم😍 و اونم خیلی عاشق من 😍 برخلاف بعضیا که میگن با گذشت زمان سرد میشن ما روز به روز داغ میشیم 🔥 🔥 در آخر توصیه ام به تازه عروس دامادها تو رو خدا نذارین پای هیچ نامحرم و غریبه ای به زندگیتون وا بشه به هم اعتماد کنید و عاشق باشین همدیگه رو درک کنید نمیگم همیشه ولی بعضی وقتا از چشم طرف مقابل به دنیا نگاه کنید
فرصت بدین به همسراتون مخصوصا خانوما به اقایون که بعضی وقتا تنها باشن با دوستاشون باشن تنهایی تفریح کنن
مطمئن باشین اگه این فرصت به اونا بدین ۱۰ برابر چیزی که تفریح کردن به شما خوش میگذرونن
#راز_زندگی_موفق:
❤️#اعتماد❤️#گذشت❤️#عشق❤️
eitaa.com/zendgizanashoyi
#داستان_زندگی
من و همسرم حدود دوازده سال پیش تو دانشگاه همکلاس و هم رشته بودیم البته هیچ رابطه خاصی بین ما نبود تا سالهای اخر دانشگاه که در یک گروه مذهبی بادهم کار کردیم من کلا با پسر نامحرم هیچ ارتباطی برقرار نمیکردم حتی تو فامیل با اشناها فقط در حد سلام و علیک تو این گروه مذهبی هم فقط در حد کاری صحبت میکردیم و چون از سال اول دانشگاه بین بچه ها گفته شده بود همسرم نامزد دارن من خیالم از بابت ایشون راحت بود و باهاشون راحتتر کار میکردم ولی سال اخر دانشگاه ایشون از من خواستگاری کردم من خیلی تعجب کردم و باورم نمیشد هم از جهت نامزد هم از جهت اختلاف هایی که با هم داشتیم ما در هیچ چیز مشتر نبودیم الا در عقاید مذهبی که خیلی بهم نزدیک بودیم. ولی ایشون روستایی بودن من شهری از نظر مال خانواده متوسط به پایین بودم ما خوب به بالا. از دو شهر خیلی دور از هم. از دو فرهنگ خیلی متفاوت ایشون از یکی از اقوام خاص ایرانی بودن. و من گیر کردم که چکار کنم البته چند بار جوابشون کردم به خاطر اینها. ولی ایشون خیلی مصر بودن و از من دلیل میخاستن من هم اختلافاتشونو با خودم میگفتم ولی باز قول میدادن همه اختلاف ها رو حل میکنن. من هم حس میکردم چون واقعا پسر خوبی هست و عقاید عالی داره و از نظر عقیده همونه که من میخاستم نتونستم ردش کنم و گفتم باشه فقط مطمین بودم خانوادم مخالف هستن. وقتی خانوادم فهمیدن خیلی مخالف بودن حتی فامیل هم حتی دوستان دانشگاهم میگفتن تو حیفی و ازین حرفا. ولی من به خدا توکل کردم و از امام زمان کمک خواستم که اگه واقعا خوبن کمککنن بتونم با وجود مخالفت ها ایشونو بپذیرم واقعا من هیچ کس رو نداشتم فقط خدا. همه منو سرزنش میکردن و من فقط از خدا کمک خواستم که مهر ایشون رو به دلم بندازه چون من راستش زیاد ازشون خوشم نمیومد یعنی اون فرد مورد نظرم نبودن. حتی از نظر ظاهری ولی از نظر باطن عالی بودن. بالاخره من تصمیم خودمو گرفتم و چون در خانواده همیشه تصمییم هام قاطع بود دیگه کسی نتونس حرف بزنه و با هم عقد کردیم. ول کم کم با کمک خدا مشکلاتمون حل شد البته خیلی طول کشید چند سال. و روز به روز هم وضع مالی مان بهتر شد هم عشق ما نسبت به هم بیشتر شد.و الان بعد از ده سال زندگی مشترک وضع مالی قابل قبول داریم و همه ه زندگی ما غبطه میخورن و دو تا بچه ناز هم داریم و از همه مهتر عاشق شوهرم هستم خیلی زیاد. و اون رو امانتی از طرف خدا میدونم تا به وسیله اون خودمو کامل کنم و همچنین اون رو هم همینطور خوب و باایمان نگه دارم. خواستم بگم اعتقاد به خدا و توکل به خدا و اینکه اگه خدا چیزی براتون میخاد اون چیز بهترینه رو هیچ وقت فراموش نکنید
eitaa.com/zendgizanashoyi
#داستان_زندگی
نوجوان بودم و پر هیاهو. دختر شاداب و شیطون و پرخنده و البته گرم و صد البته عاشق پسر همسایه😅😅
البته ناگفته نماند که پسر همسایه پسر خیلی سنگین و باوقار درسخون بود و اصلا تو این فازا نبود. خیلی دوسش داشتم و تمام ساعتای رفت و امدش دستم بود و همه رو از پنجره ی خرپشتی رصد میکردم. تا اینکه عشقمو بهش علنی کردم ☺️ .
من😜😉 🤗
اون🙄😒😳
کاملا بی تفاوت و بی احساس به من یا هر دختر دیگه. فقط فکر درس و پرتلاش و سر به زیر
البته نگران نباشید انقدر پاپیچش شدم که بالاخره بعد از مدتها:
من😬😬😀😀
اون😌☺️😄
بالاخره به چنگ اوردمش. البته دیدارامون هر از گاهی بود چون همسایه بودیم و تابلو میشدیم. روزگار خوش و شادی داشتیم تا بالاخره خانواده هامون فهمیدن و پدر منم که کلی ابرو عظمت داشت تو محل 😥
کار به جاهای باریک کشیده بود و پدرم دیگه صحبت نهایی رو با من کرد و خلاصه ی بحث طولانی نفس گیرمون این بود که اگه میخوادت باید بیاد خواستگاری. چند روز بعد اومدن خواستگاری و همه چیز تموم شد مال هم شدیم. البته تاریخ عقد و گذاشتیم و تا اون موقع صیغه کردیم. تو همین دوران صیغه خانوادشون میخواستن برن ویلاشون و منم با خودشون بردن. خیلی خوشحال بودم و برای شب نقشه میکشیدم😈
من خیلی گرم بودم و از فکر شیطنت بیرون نمیومدم. خلاصه شب شد و همه پیش هم خوابیدیم 🤕 و من خوابم نمی برد و البته همسرم همینطور. (این چند خط بالای ۱۸ ساله، ببخشید) ما پیش هم در کنار ده نفر دیگه خوابیده بودیم و البته ی کارایی تونستیم بکنیم ولی فقط در حد لمس ن کار دیگه. 😐😐
خلاصه اون سفر شمال تموم شد و ما برگشیم روزگار خوشمون میگذشت و هفت ماه دیگه تا عقد و عروسی باقی مونده بود. دو ماه از سفرمون گذشته بود و من عادت نمیشدم
ی روز که با یکی دوستام صحبت میکردم گفت نکنه بلا کاری کردی و بارداری؟ منم با تمسخر گفتم نه کاری نکردیم ما هنوز صیغه ایم. گفتم ولی خودم به خودم شک کردم رفتم بیبی چک گرفتم و.....
وااای خدایاااا من حامله بودم 😨😨😨😰😰
اخه ما کاری نکرده بودیم. فقط ی لمس ساده. من هنوز باکره بودم!!!😱😱😱
چند بار دیگه بیبی چک رو استفاده کردم و جواب همشون مثبت بود. باورم نمیشد 😥 زنگ زدم به همسرم و اونم داشت سکته میکرد. خدا میدونه چه حال و روزی داشتیم خانواده هردومون سنتی بودن. از اون خانواده هایی که حتی نسلای قبلمون هم همچین چیزی رو ندیده و نشنیده بودن. اصلا تصور در میون گذاشتن با خانواده ها رو هم نمیکردیم. تصمیم گرفتیم با بهانه های مختلف در عرض دوهفته جهاز بخرم و اون ی کاری دست و پا کنه و عقد و عروسی رو گرفتیم. سر عروسیم من سه ماهه بودم. خلاصه دست به دامن داروهای سقط و ورزشو پریدن و هرکاری بگید کردم که سقط بشه. حتی شوهرم پول جور کرد و امپول فشار زدم که سقط بشه. کیلو کیلو عسل... هیچ کدوم فایده نداشت. باورتون میشه. روزا و ماه ها میگذشت و من شش ماهه بودم 😓
سه ماه دیگم بچم به دنیا میومد. بچه ای هر کاری برای نبودنش میکردم. ناگفته نماند که من خییییلی لاغر بودم و تا اون موقع شکمم خیلی مشخص نبود. فقط ی خورده شکم دراورده بودم که اونم گفتم کیست دارم انگار باید برم دکتر و... پیچوندم همه رو. البته واقعا شکمم جم و جور بود. تا اینکه بالاخره ی روز که داشتم خودم و کشو قوس میدادم که فرجی بشه و بچه سقط بشه کیسه ابم پاره شد و وااای از درد و سختی که کشیدم. همسرم برای کارش به قزوین رفته بود سه ساعت با خونه فاصله داشت. بهش زنگ زدم و گفتم اینطور شده. خودشو یک ساعتو نیمه رسوند. فکر کنم پرواز کرده بود. تا اون بیاد من تو حموم دست پام میلرزید و حالم رو خودتون حدس بزنید. من نوزده ساله بودمو خییییلی بی تجربه.
خلاصه رفتم بیمارستان. گفتن بچه داره با دست به دنیا میاد و سزارین کردن منو. وقتی پسرم اومد گفتن بچه مرده به دنیا اومده. باورتون نمیشه ولی خوشحال شدم از این حرف گفتم درد سختی کشیدم ولی ابروم نرفت حداقل. راحت شدم. تو این فکرا بودم که صدای گریه بچم بلند شد😳😳😳
همه دویدن سمتش و گفتن بچه زندس زندس و... فکر کنید بچه ی نارس شش ماهه زنده بود.
من تنها تو بیمارستان بودم نه همراهی نه همدلی. هیچکس نمیدونست. همسرم امضا و تعهد داد و بچه ی نارس رو و من از زیر عمل دراومده رو اورد خونه.
هیچی بلد نبودیم. فکر کنید چه قدر سختی کشیدیم و بی تجربه و نابلد. حتی ی بچه هم تو فامیل ندیده بودیم. رسیدم خونه مادرم زنگ زد که نیستی کجایی. تو هر روز میومدی چرا دو روزه نیومدی و... خلاصه اون روزم بهانه اوردم. خبر نداشت بنده خدا نوه دار شده.
سه روز با بدبختی گذروندیم تو فکر این بودیم که بچه رو بدیم به ی خانواده که بچه دار نمیشن. ولی اونم نشد. دلمون نیومد. اخرش شوهرم گفت مرگ ی بار شیون ی بار. زنگ بزن و بگو. ی چیزی میشه دیگه. 😰
ادامه 👇👇👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🍃🍃
🍂🍂
🌸
#داستان_زندگی
#بی_خبر_صیغه_شدم
پارسال تو یه تصادف شوهرم فوت کرد، دختر شهرستانی بودم کسیو نداشتم برای همین با خانواده ی شوهرم زندگی می کردم...
یه روز برادر شوهرم صدام کرد رفتم اتاقش رو تخت نشسته بود
ازم خواست کنارش بشینم. کارم داشتی؟
صبر کن. شروع کرد به خوندن یک سری متن های عربی و بعدش گفت:
بگو قبول می کنم
با تعجب پرسیدم چی رو؟
تو بگو گفتم قبول می کنم
از این به بعد تو زن صیغه ایی من شدی
هنگ کردم فک کردم شوخی میکنه
وقتی مغزم اون اتفاق رو تجزیه و تحلیل کرد و به خودم امدم از جام بلند شدم بدنم بی حس بود
باعث شد با زانو بیفتم جلو پاش
اشکام شروع به باریدن کرد
چرا باهام این کار رو کردی؟
_چرا میپرسی چرا چندین بار بهت گفتم دوست دارم بیا ازدواج کنیم قبول نکردی
چطور انتظار داشتی قبولت کنم؟ اونم زمانی که شش ماه بیشتر از مرگ رضا نگذشته بود، من نمیخوام زن تو باشم مردم در موردم چی می گن؟ میگن شوهرش مرد سریع رفت زن برادر شوهرش شد
میگن شوهره هنوز کفنش خشک نشده شوهر کرد
_ما چیکار حرف مردم داریم؟ من تو رو دوست دارم اگه بخوای به حرف مردم باشی باید تا آخر عمرت تنها باشی، حالا هم گریه نکن
من دوست ندارم زن صیغه ایی کسی باشم
_ صبر کن همین امشب با اقاجون حرف میزنم، خونه رو اماده کنم، عقدت میکنم بعدش همه رو یک شب دعوت می کنیم و عقدمون رو رسمی می کنیم
میان گریه لبخند زدم، من از این ازدواج ناراضی نبودم دلم نمی خواست به چشم بیوه بهم نگاه بشه مگه من چند سالم بود؟ حق زندگی داشتم، حق داشتم ازدواج کنم و بچه دار بشم
یک هفته بعد همه چیز علنی شد همراه اقاجون و مامان به محضر رفتیم و عقد کردیم
دو شب بعدش همه رو دعوت کردیم و عقدمون رو رسمی کردیم
من با رامین خوشبختی رو حس کردم و طعم زندگی رو چشیدم
پسرمون این خوشبختی رو کامل کرد
حالا من یک خانواده دارم
خانواده ایی که با تمام وجود دوسشون دارم و حاضرم براشون جون بدم.
eitaa.com/zendgizanashoyi
🌸
🍂🍂
🍃🍃🍃
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#داستان_زندگی
سلام منم میخوام قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم
منم مثل خیلی ها توی زندگیم سختیهایی داشتم ناراحتی هایی بوده اشکهای شبانه ای بوده
پدر مادرمو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم من موندمو یه برادر که کل زندگیم شد چه شبهایی تو بغلش گریه میکردم و بهونه ی مامانمو میگرفتم اون موقع که من ۵ سالم بود داداشم ۱۶ سالش بود
چیزی کم نداشتیم جز پدر مادر که خداروشکر داداشم هیچ وقت نزاشت کمبود پدرمادرمو حس کنم در همه ی شرایط کنارم بود هیچ وقت اشکمو درنیاورد ناراحتم نکرد روزها که میگذشت و من بزرگتر میشدم حسم به داداشم بیشتر میشد انگار دنیامه یا اینطوری بگم انگار بابام بود
یه شانس دیگه ای هم که آورده بودیم از لحاظ مادی چیزی کم نداشتیم که محتاج کسی باشیم
برای همینم صبر داداشم خیلی بیشتر شده بود
تمام وقت داداشم برای من بود هیچ وقت برا خودش زندگی نکرد همه جوره هوامو داشت کلاس اول بودم که روز اول مدرسه رو با داداشم رفتم گریه میکردم نه اینکه از مدرسه بترسم از اینکه نکنه داداشم بره و منو اونجا تنها بزاره 😔 داداشم منو بوسید و بهم قول داد که وقتی مدرسه تموم شد اون اولین نفری باشه که من میبینم 😍 همینطوری هم شد هر روز منو مدرسه میبرد و موقع تعطیلی اولین نفر بود یادمه آخر هفته ها منو شهربازی می برد کلی بهمون خوش میگذشت
شبها پیش داداشم میخوابیدم اما صبح که چشمهامو باز میکردم اون تو اتاق خودش خوابیده بود همه چی قشنگ بود
داداشم بعد از تموم شدن درسهاش شروع به کار کرد علاقه ی زیادی به ورزش های رزمی داشت برای همین کارشو در زمینه ی ورزشهای رزمی شروع کرده بود کم کم یه باشگاه بزرگ راه انداخت که همه کاره ی اونجا خودش بود
شخصیت جالبی داشت هیچ وقت ناراحت و عصبی بودنشو خونه نمیاورد با همه کس رفت و آمد نداشت اهل هیچی نبود جز سیگار ♀ که اونم بعدها فهمیدم میکشه با من خیلی خوب بود تمام حرفهام درد و دلهام و به اون میگفتم یه وقت هایی از دوستهام میشنیدم که با برادرشون دعواشون شده تعجب میکردم 😐 مگه میشه آدم با برادرش دعوا کنه یا با هم قهر کنن 🤔یادمه یه روز از خواب بیدار شدم قرار بود صبح ساعت ۸ داداشمو بیدار کنم طفلی خسته بود چند بار صداش زدم تا بیدار شه اما خواب بود که یهو شیطنتم گل کرد یه لیوان آب ریختم روش ♀ از خواب پرید صداشو بلند کرد که اح چیکار کردی 😔 ترسیدم اون اولین ترسی بود که تجربه کردم همون موقع داداشم بغلم کرد ازم عذرخواهی کرد تا حالا ندیده بودم که عصبی بشه میدونم اشتباه از من بود ولی بغض عجیبی تو گلوم بود
دبیرستانم تموم شد واسه کنکور آماده میشدم استرس زیاد داشتم اما تنها کسی که آرومم میکرد حرفهای داداشم بود
درسهام عالی بود همیشه شاگرد اول بودم دختر آرومی بودم جز بعضی وقتها که شلوغ میشدم ولی رو هم رفته همه ازم راضی بودن خیلی از دوستهام دوست پسر داشتن اما من نه همه بهم میگفتن مثل این عقب افتاده ها چرا از دوست پسر فراری 😒 یادمه به داداشم گفتم 😂😂 اینطوری گفتم 😁 داداش من اگه دوست پسر داشته باشم تو ناراحت میشی 😉 داداشم خیلی خونسرد و آروم بهم گفت خوشگله هر چیزی راه رسمی داره بشین تا یه چیزی و بهت بگم منم نشستمو اینطوری بهم گفت که #دختر یعنی #زیبایی_خدا یعنی #احترام یعنی #پاکی یعنی #عشق ☺️اگه پسرها واقعا اونارو بخوان مطمئن باش همه کار میکنن که به عشقشون برسن واسه به دست آوردن هر چیزی مخصوصا عشق باید قید خیلی چیزهارو زد و تمام تلاشتو بکنی که به عشقت برسی ♀اگه هم برای سرگرمیه که امروز عاشق میشی و فردا فارغ
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#داستان_زندگی سلام منم میخوام قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم منم مثل خیلی ها توی زندگیم سختیهایی د
#داستان_زندگی
#ادامه
بعضی وقتها ما آدمها کارهایی میکنیم که ناخواسته بقیه رو آزار میدن منم به خودم اومده بودم دیگه کاری به کار نرگس نداشتم ازدواج کردن تو خونمون اومد
با هم خیلی خوب شده بودیم همه چی به جا بود منم خیلی عوض شده بودم
😊 حالا ما شده بودیم ۴ نفر که خیلی صمیمی شده بودیم دانشگاه من داشت تموم میشد خیلی از پسرهای دانشگاه میخواستن با من باشن که متاسفانه با کلمه نه روبه رو میشدن ☺️ من بودمو آقا رضا اینم بگما خیلی میترسیدم که رضا هم مثل داداش یهو بگه میخواد ازدواج کنه 😤 برا همین بعضی شبها که پیش هم جمع میشدیم بازی جرات و حقیقت و بازی میکردیم که ازش اعتراف بگیرم ببینم با کسی هست یا نه 😜 خوشبختانه هیچکس نبود ☺️ تا اینکه یه بار ازش پرسیدم کسی تو زندگیت هست که دوستش داشته باشی؟؟؟ اونم گفت آره 😔😔😔😔😔 خدایا دنیا رو سرم خراب شد نرگس متوجه علاقه ی من به رضا شده بود برای همین بیشتر مواقع باهم حرف میزدیم اون روز کلی گریه کردم نرگس هوامو داشت مثل خواهر بزرگتر شده بود برام اما چه فایده رضا یکی دیگه رو دوست داشت 😔
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#داستان_زندگی سلام منم میخوام قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم منم مثل خیلی ها توی زندگیم سختیهایی د
#داستان_زندگی
ادامه
دکترها برای معاینه ش میرفتن و می اومدن آزمایش ها سیتی اسکن همه چی خوب بود جز ستون فقراتش 😔 که آسیب دیده بود برای همینم نمیتونست راه بره برای من مهم خودش بود همین که زنده بود برام کافی بود
تا اینکه دکترها باهاش حرف زدن و گفتن چی شده نمیتونست پاهاشو تکون بده از کمر به پایین هیچ عکس العملی نشون نمیداد خیلی اذیت میشد 😔 اون چند روز خونه نرفتم یا به اصرار داداشم فقط میرفتم یه دوش میگرفتم لباسهامو عوض میکردمو و دوباره برمیگشتم بیمارستان
حال روحی رضا خیلی بد شده بود
یه آدم ورزشکار و پر جنب و جوش حالا باید با ویلچر اینطرف و اونطرف بره دکترها نمیدونستم چی بهش گفتن که رفتارش با من سرد شده بود یک ماه تو بیمارستان موند 😔 بعد از اون آوردنش خونه
میخواستم پیشش باشم اما داداشم نمیزاشت بهم میگفت بهش وقت بده حال روحیش خوب نیست
اما من که این چیزا حالیم نبود تو اتاقش خودشو زندونی کرده بود
مادرش خیلی دوستم داشت همش میگفت دخترم اینقدر خودتو اذیت نکن ان شاءالله حالش خوب میشه و همون رضای سابق میشه 😭😭😭 یه وقتهایی بود پشت در اتاقش می نشستم و فقط صداش میکردم که درو باز کنه و برم ببینمش حالش کم کم بهتر شده بود اما هنوز نمیتونست راه بره چقدر طفلی دکتر رفت و اومد 😔 تا اینکه یه روز مادرش بهم گفت که دیگه نیا اینجا
مگه میشه واسه چی آخه با گریه به داداشم گفتم اونم خبر داشت رضا دیگه منو نمیخواست
خدا لعنتم کنه که خوشی به من نیومده
#داستان_زندگی
#تجربه
سلام به همه عزیزانی که پیام منو میخونن
داستان زندگی من یه خورده زیادی یه جوری سخته البته شاید خودم اینجور فک میکنم...
الان که دارم مینویسم دلم گرفته خیلیییییییی...
من یه خانم ۲۶ ساله هستم یه خانم پر از انرژی و نشاط و عاشق فعالیت اجتماعی و درس خون و البته مذهبی به معنای طلبگی ان شاءالله که لایق این عنوان باشم
هفت ساله که ازدواج کردم یه آشنایی و ازدواج و مراسم کاملا سنتی و ساده وقتی میگم ساده یعنی واقعا ساده یه ماه مونده بود به عروسیم متوجه شدم اقام حالش خوب نیست اواخر خرداد بود من دانشجو و آقا طلبه بودن و درگیر فرجه امتحانا بودیم گفتم شاید حالش خوب نیست به خاطر فشار درسی هستش ولی دیدم نه حالشون خیلی بد شده بالاخره بعد کلی دکتر و ام آر آی و... متوجه شدم آقام تومور مغزی داره وقتی متوجه شدم تا سه روز فقط گریه میکردم خیلی حالم بد بود ما دوران عقد خیلییییییییییییییی خوبی داشتیم و این خبر بد کل وجودم رو ریخت بهم دیگه قرار شد جراحی بشن و این آغاز زندگی سخت من شد چون بعد این عمل تا حالا شش بار جراحی مغز انجام دادن و شرایط خیلیییییییییییی سخت تموم این روزا رو با عشق تموم سپری کردم چون واقعا اقامو دوس دارم و زندگی رو در کنارش دوس دارم ولی در خلال این همه جراحی و دوبار رادیو تراپی حافظشون رو از دست دادن اوایل که منو نمیشناختن ولی حالا بهتر شدن ولی خو بازم نه خیلی این هفت سال خیلیا بهم گفتن طلاق بگیر برگرد ولی خو واسم قابل هضم نبود این حرفشون هفت سال هر ماه هر هفته دکتر و بیمارستان بودم تنها فقط مواقع بستریشون داداشش شبا میومد پیشش که من شبا نمونم بماند که توی غربت چقدر درد کشیدم ولی بازم زندگی رو دوس دارم بی پولیام که دیگه گفتن نداره اقام طلبه بودن و ما تازه ازدواج کرده بودیم
#داستان_زندگی
یه شب خونه خواهرم بودم که شوهرش سرکار بود..نشسته بودم و با خواهرم داشتم تی وی میدیدیم که یهو گوشی من زنگ خورد از همین جای داستان هم بگم که من یه دختر بسیاررر شاد و با انرژی و همچنین حجاب یه کم باز و زیبا😍 بودم و هستم 😄 که هر وقت اطرافیان یه جا جمع میشدن منم باید میبودم که مجلس رو گرم کنم و بخندیم😜😄
اون شب گوشی من زنگ خورد و شماره نا آشنا بود منم با این که شر بودم اما پسر که میدیدم تا ۱ کیلومتریش نمیرفتم و واقعا از این لحاظ ترسو بودم...
به خواهرم گفتمش نا آشنا هست... خواهرم گفت بردار منم برداشتم و گفتم بله..بعد دیدم یه پسر شمالی و چندتا دوستاش باهم گفتن الووووو منم چون تنها با خواهرم بودم و پشت گوشی هم بود و ترسی نداشتم و شیطونیمم گل کرد منم گفتم الوووووو بفرماااااایید... گفتن شمسی خانم؟؟😁
منم گفتم خودممم امررتوون😁
بالاخره هی اونا ی چیز گفتن..هی من... آخر کار هم من چون ترسیدم که مزاحم بشن..بچه خواهرم رو آوردم کنار گوشی که صداش بره اونور و گفتم این بچه ی منه و منم ۴۰ سالمه و خواستم با شماها که مثل برادرمین شوخی کنم و بالاخره خدافظی کردم و تمام و اون شب گذشت.....
سه روز بعد دیدم همون شماره پیام داد چطوری خانم خوبی؟😳
منم دست و پام شروع کرد لرزیدن و پاک کردم پیامشو...بعد هی تک زنگ میزد و بعد زنگ زد..منم چون واقعا ترسیده بودم و بابام و دوتا برادرام مث رستم بالا سر من بودن همیشه سریع جواب دادم و گفتم خواهشا مزاحم نشید اونم گفت من بخدا خیلی خوشم اومده ازت و میدونم در مورد سِنت دروغ گفتی..گفتم نه راست گفتم و الانم شوهرم خونه هست مزاحمم نشید و قطع کردم
دوساعت بعد دوباره پیام داد که من بچه شمالم و مغازه معروفی دارم توی شهرمون و رشته مم وکالته و از خانواده با اصل و نسبم و فامیلمم اینه و اسم مغازمم اینه😳😳
خوب منم تو اتاقم بودم و داشتم درس میخوندم...بعد که درسم تموم شد...گوشی رو برداشتم و هی دل دل کردم و بالاخره جواب دادم
و نوشتم خوب به سلامتی حالا به من چه😒😒
اونم سریع نوشت میخوام باهم آشنا بشیم...بالاخره از اینجا شروع شد پیام دادنای ما...و من اسم و فامیلم رو الکی گفتم...و ماجرا رو بخواهرم گفتم
من شعر هم میگفتم تا زمانی که دو ماهی از پیامک بازی ما میگذشت و من شعرای عاشقانه میگفتم و یه وبلاگ ساختمو شعرا رو گذاشتم تو وبلاگ و آدرس وبلاگم رو براش فرستادم و عکسمم گوشه ی وبلاگ گذاشتم
اونم رفته بود دیده بود و بلافاصله زنگ زد و هی میگفت وااااای واااااای این عکسه تویی؟؟
در مورد شعرام که اصن هیچی نگفت😄
فقط عکسه رو دیده بود😒
بالاخره رابطه ما ادامه داشت تا اینکه دیگه به هموابسته شدیم و گفت میخوام بیام شهرتون ببینمت و این ماجرا رو خواهرام و مامانم میدونستن و منم گفتم باهم آشنا میشیم ولی برای ازدواج😒
و حتی تو پیام ها هم اجازه نمیدادم چرت و پرت بگه و حرفای معمولی بود
بالاخره ی روز با دوستش بلند شدن اومدن شهر ما که ۱۴ ساعت راهش بود..و من گفتم که بیاد خونه یکی دیگه از خواهرام و شوهر خواهرمم بود که باهاش صحبت کنه...بالاخره داشتم از استرس میمردم که رسیدن و ما برای اولین بار بود داشتیم به صورت زنده همو میدیدیم😄
تو راه پله ها که بالا اومد من خورد تو ذوقم🙈
قد کوتاه و ثپل و سفید و بور....یه شمالیه فابریک🙈
و منم پوستم گندمی و قد بلند و چشم و ابرو مشکی👍
بالاخره اومد و تا همو دیدیم خندیدیم
و من تا رفتم تو آشپزخونه خواهرم قیافش اینطوری بود🙍😒
منم خندیدم گفتم زشته نه؟
گفت بهم نمیایید ردش کن بره
بالاخره اون شب شام خورد و بلند شد که بره روی حیاط بهم گفت من خیلی تو رو میخوام و اونم خانوادش خبر داشتن و میخوام بیام خواستگاری..منم دلبسته ش شده بودم و از یه طرفی هم بهم نمیومدیم...ی سال شده بود و همچنان حرف زدن ما ادامه داشت تا اینکه گفت دوباره میخوام بیام دیدنت و اومد و رفتیم رستوران..بهم گفت دستاتو بده.. منم گفتم من هیچوقت اینکارو نمیکنم و نکردم هم و گفتم من جلو خدا خجالت میکشم....همش میگفت عاشق شرم و حیاءت شدم و دخترای شهر ما اینجوری نیستن.....بالاخره اون شبم گذشت و رفت...
و مامانم فشار آورده بود که دیگه بسه😡
اگر میخوان رسمی بیان...الان دوسال شده بود و من وقتی بهش میگفتم هی میگفت خانوادم نمیذارن و میگن فاصله زیاده😢
کار من شده بود گریه و عصبی شده بودم خیلی و از طرفی بابام هم فهمیده بود
و منم هی بهش اصرار میکردم بیاین وگرنه همه چیو تموم میکنم خیلی دوران بدی بود و چند دفعه ای هی میگفت میایم و میزد زیرش
تا اینکه بالاخره مامانش زنگ زد و اومدن وقتی اومدن بابای من و خانوادم قیافه شون اینجوری بود😒😞😔
چون اونطوری که گفته بود خانوادش نبودن و بابای من منو برد تواتاق و گفت اصلا فکرشم نکن که من قبول کنم...
من داشتم از سنگینی وجودم که پر از غم بود میمردم و شده بودم یه دختر عصبی و پر از غم و بی حوصله😢
#داستان_زندگی
ی روز جمعه خالم ک از شهر دیگه ای نزدیک محل زندگی ما بود اومده بود منزل مادربزرگم ک در راه برگشت خیلی اتفاقی مارو دیدن و با اصرار شدید من قرار شد شام منزل ما بمونن. من و دختر خالم رفتیم کافی نت ک دختر خالم جزوه هاشو بگیره جلو کافی نت منتظر شوهر خالم بودیم ک بخاطر ظاهر دختر خالم ماشینای زیادی بوق میزدن من خیلی ناراحت شدم آخه چادری بودم برای خودم عقاید خاصی داشتم ک از نظر هم سنام اومول بازی بود از خیابون فاصله گرفتم دورتر از دختر خالم منتظر شدم. اون روز گذشت بعد چند روز دختر خالم باهام تماس گرفت گفت اون روز جلو کافی نت یکی از آشناهامون تورو دیده از تو خوشش اومده اگه اجازه میدی شمارتو بهش بدم خیلی بهم بر خورد گفتم نه. بعد خالم زنگ زد گفت پسره ول نمیکنه آدرس میخواد خندیدم گفتم با ی نگاه میاد خواستگاری آدرسو بده. ۲ روز بعد بعدازظهر وقتی بابام داشت میرفت سرکار از جلو در برگشت ب مامانم گفت ی خانم با ی آقا پسر خوشگل اومدن جلو در شیرینی دستشون فکنم خواستگارن با اینکه قبلا پسررو ندیده بودم حدس زدم خودشه وای ک با دیدنش منم ی دل ن صد دل عاشقش شدم. اما مشکلاتمون از همون روز شروع شد مامانامون جفتشون با ما بودن اما امان از باباهامون. بابای من میگفت من ب دانشجو ک سربازیم نرفته دختر نمیدم. بابای اونم میگفت من اگه بخوام الان برات زن بگیرم باید دختر خواهرمو بگیری (آخه عمش تو شهرستان ی انگشتر دست دخترش کرده بود گفته بود نامزد پسر داییش تو تهرانه) خلاصه گیر باباهامون ۳ سال طول کشید اما مادرامون همچنان پشتمون بودن بعد سربازی دوباره اومدن خواستگاری ایندفه بابای من راضی بود اما پدرشوهرم ب زور اومده بود بعد اون ۳ سال مشکل همه چیز از خواستگاری تا عقد ۶ روز طول کشید خداروشکر بعد یک سال عروسی گرفتیم اومدم تو ساختمون مادرشوهر مینا اوایلش سخت بود دوتا فرهنگ کاملا متفاوت گلایه هامو پیش شوهرم میبردم خانوادشم اگر گلایه ای داشتن ب شوهرم میگفتن. شوهرمم از روی دوست داشتن من همش عذاب میکشید ک من ناراحتم دیدم این میون فقط شوهرم داره عذاب میکشه تو زندگی خودم ناراحتی. افکارمو عوض کردم سعی کردم با شرایط جدید خودمو عادت بدم الان بعد ۷ سال از زندگیم خیلی راضیم خانواده شوهرمم ازم راضین. پدرشوهر مادرشوهرم همیشه همه جا میگن این دختر ماس نه عروس. پدرشوهرم بدون مشورت با من کوچکترین کاری انجام نمیده مادرشوهرم بدون من خرید نمیره. منم از خیلی از خواسته هام گذشتم همونی شدم ک اونا میخواستن خیلیم راضیم. شوهرم همیشه میگه من خوشبخت ترین مرد روی زمینم شاید از نظر خیلیا در حق خودم کم لطفی کردم از خیلی از خواسته هام گذشتم اما خیلی راضیم احساس آرامش و خوشبختی میکنم. الانم ی زندگیه عاشقانه با همسرمو پسر ۴ سالم دارم. با اینکه خونه ام خریدم اما دلم نمیخواد از مادرشوهر مینا جدا بشم کنارشون احساس آرامش میکنم. همیشه ک نمیشه همه چیز کامل باشه گاهی باید از بعضی چیزا بگذری تا ب آرامش برسی. من تو زندگیم چنتا درس گرفتم اینکه حجابی ک اون روز اول ک داشتم باعث تمسخر خیلیا بود باعث شد پسری ک از همه لحاظ از من بهتر بود عاشقم بشه و بمونه (آخه همیشه به شوهرم میگم چ جوری تو ی نگا از من خوشت اومد میگه اون روز از نجابتت خوشم اومد).
دوم اینکه همیشه مثل فیلما نیست ک اگه والدین راضی نباشن خوشبخت نشی. بنظر من فقط باید تو زندگی صبور بود تا ب موقش همه چیز درست بشه. ببخشید سرتونو درد اوردم
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#درخواست_راهنمایی سلام و خسته نباشید من ۲۶ سالمه یک ازدواج ناموفق داشتم و سه سال پیش دوباره عروسی ک
#پاسخ
#داستان_زندگی
سلام ممنون از کانال خوبتون، خواستم داستان زندگیمو بگم شاید بدرد اون خانم که ازدواج کردن و شوهرشون یه دختر داره، بخوره. من ۲۷ سالمه و دوتا بچه دارم و وقتی ۴ سالم بود مادرمو از دست دادم و ما چندتا خواهر و برادر بودیم و پدرم با خالم ازدواج کرد مثلا هوای مارو داشته باشه و از اونجایی که خاله ام سن زیادی نداشت و زود باردار شد ما خیلی عذاب کشیدم البته ناگفته نماند دخالت بقیه کار رو بدتر کرد من و خواهر برادرام بچگی خیلی بدی رو گذروندیم و تا الان بخاطر پدرم که خیلی شکسته شده و ما درک میکردیم که پدرم خیلی تحت فشار از همه طرف، کوتاه میومدیم تا پدرم بیشتر از این ناراحت نشه. مثلا خاله ام برای بچه اش لباس میخرید ولی برای ما نه، بهترین چیزا رو به بچه های خودش نگه میداشت و جلو هر کسی ما رو کنف میکرد و ما از ترس حرفی نمیزدیم و فقط منتظر بزرگ شدنم بودیم که ازدواج کنیم و وقتی عقد کردیم هم بازم برادرام و پدرم رو تحریک میکرد گرچه همه میدونستیم و اهمیت نمیدادیم و به همین صورت شد که همه ما ازدواج کردیم و الحمدلله الان هممون زندگی متوسطی داریم و داریم تلاش میکنیم برای بهتر شدنش ولی داغ بی مادری هیچوقت هیچوقت تنهامون نمیذاره با اینکه الان هممون بچه داریم همیشه یه حسرت خیلی بزرگ تو زندگیمون هست و همین الان که دارم مینویسم دلم داره میترکه چون به این نتیجه رسیدم که هرکی مادر نداره هیچی توی این دنیا نداره و الان ماه تا ماه با اینکه دلم بشدت برای پدرم تنگ میشه ولی خونشون نمیرم وقتی میرم خیلی ناراحت میشم چون میبینم چقد رفتارش فرق کرده برا بچه های خودش و همچی فراهم براشون ولی من و خواهر برادرام حتی جایی نداریم تو اون خونه
الانم خواهرانه چندتا نکته رو میگم اگه دوست داشتین و اول برای رضای خدا و بعد دل اون بچه انجام بدین، من خودم دختر ۵ ساله دارم با اینکه بچه خودمه ولی گاهی به باباش میگه مامانم کتکم زد یا بهم غذا نداد 😅 یا وقتی حتی کوچکترین خریدی بخوام انجام بدم باید برای دخترم بگیرم چون گریه میکنه و میگه مامانم فقط برا خودش خرید میکنه و شوهرم چون میدونه فقط میخنده و اینم بگم شوهرم میگه من دخترم بیشتر دوستدارم😆😆 اینا رو میگم که بدونی اکثر بچه ها اینطورین ولی شما فکر میکنی چون بچه شوهرت این چیزا رو میگه، ولی اگه میشه با مادر بزرگاش صحبت کنه و نزار بیشتر دخالت کنن و اگه برات امکان داره روز تولد یا روز دختر براش کادو بخر و کلا هر محبتی رو اول به اون کن چون اون بچه بزرگتر و بیشتر میفهمه و من برای بچه های خودم هم همین راهکار دارم حتی وقتی باردار بودم سر بچه دومم هم به دخترم میگفتم من بخاطر تو میخوام یه بچه دیگه بیارم که تو تنها نباشی، و یه نکته دیگه اینکه اصلا بچه رو تنها نفرست جایی که بمونه سعی کن با خودتون به مهمونی بره و با هم برگردین و اگه برات امکان داره کلاس ورزش و کلاسای دیگه ثبت نامش کن و با هم برین که وقتش پر بشه و کمتر بهونه بگیره من خودم یادم میاد وقتی مادرم فوت کرد از اینکه کسی بیرون خونه بهم محبت میکرد متنفر بود و احساس حقارت میکردم مطمئن باش این بچه هم الان میفهمه و همچی متوجه میشه، خواهرم از خدا بخواه که کمکت کنه که بتونی با خوبی و محبت این بچه رو بزرگ کنی چون شما خواسته یا ناخواسته تو اینده اش هم تاثیر داری ان شاءالله که خدا بهترین ها رو برات در نظر بگیره. دخترها کلا بابایی هستن و نمیشه کاریش کرد ولی شما سعی کن حساسیت کمتر کنی من و همه کسایی که بچه داریم میدونیم بچه داری کار سختیه و ما که بچه خودمون هم هست به مشکل بر میخوریم ولی سعی میکنیم حلش کنیم، ببخشید طولانی شد امیدوارم کمکی بهتون کرده باشم😍😍
eitaa.com/zendgizanashoyi
#داستان_زندگی
وقتی اثاث کشی کردیم و اومديم خونه جدید آخر شب وسیله هارو گذاشتیم تو خونه و ميخواستيم بریم خونه مادربزرگم که شب بخوابيم اونجا وقتی که داشتیم ميرفتيم دم در دوتا پسر بودن که یکی از اونا نظر منو به خودش جلب کرد اون موقع مدرسه ميرفتم و هر وقت که تو کوچه میدیدمش زیر چشمی نگاهش میکردم به نظرم پسر خوبی ميومد.... رفته رفته حس میکردم بیشتر از قبل دوسش دارم يه روز رفتم تو حیاط که ماشین بشورم يه آهنگ هم گذاشتم و شروع کردم به شستن ماشین يه لحظه سنگینی نگاه یکی رو رو خودم حس کردم وقتی سرمو گرفتم بالا دیدم پسر همسایس که داره نگاهم میکنه وقتی دید من نگاهش کردم رفت بعد از چند دقیقه اونم اومد تو حیاطشون و شروع کرد به شستن ماشین اون موقع ها سرباز بود تابستون بود و من بخاطر اینکه وقتی صبح که ميره پادگان ببينمش میخوابیدم رو بالکن ....خلاصه دو سالی گذشت من تک فرزند بودم و بعد ۱۷ سال خدا بهم يه خواهر کوچولو داد خیلی خوشحال بودم يه روز رفتم رو تراس که لباس پهن کنم اونم نشسته بود تو حیاط خیلی نگام کرد منم داشتم از خجالت آب میشدم وقتی کارم تموم شد سریع اومدم داخل قلبم داشت از جا کنده ميشد بعد از اون بخاطر اینکه دوباره ببينمش هی ميرفتم رو تراس يه روز رو تراس بودم که نگام کرد و زل زد بهم منم نگاهش کردم و با سر ازش پرسیدم که چيه؟ اونم گفت میتونم شمارتونو داشته باشم منم اخم کردم و گفتم نه ولی اون گفت من شمارمو ميندازم تو جعبه پستی درتون تو رو خدا برش دار همون روز شماره رو برداشتم ولی تا یک هفته بهش زنگ نزدم البته گوشی هم نداشتم يه روز با گوشیه دوستم بهش مسيج دادم که من دختر همسايه ام و از اون به بعد دوستی ما شروع شد و من بعضی وقتها با گوشیه دوستم بهش زنگ ميزدم تا اینکه بهم گفت ميخوان از این خونه برن و برن يه منطقه ديگه که حدوداً یک ساعت با اینجا فاصله داشت خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نبود به اجبار اون يه گوشی ازش گرفتم که دور از چشم خانواده بهش زنگ ميزدم و شبا تا صبح بهم مسيج میدادیم و علاقمون به هم هر روز بیشتر ميشد و رابطمون بهم نزدیک تر..... یک سالی میگذشت از دوستیمون ديگه تلفنی حرف زدنمون تبدیل شده بود به قرارهای هر روزه ديگه خسته شده بودم از دوستی پنهانی و بهش میگفتم که اگ دوستم داری باید بیای خواستگاری ولی ميگفت خانوادم قبول نمیکنن....یه شب بابام مسافرت بود منم داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو مامانم اومد تو اتاقم و گوشی رو ديد و ازم گرفتش خیلی دعوام کرد خیلی گریه کردم فرداش که رفتم مدرسه به دوستم گفتم که وقتی رفتی خونه بهش بگو که اينطوري شده..... از اون به بعد مامانم فهمیده بود ولی وقتی دید که دوست داشتنمون واقعيه ديگه چیزی نگفت و فقط ميگفت بهش بگو بیاد خواسگاریت منم بهش میگفتم ولی اون ميگفت که خانوادش قبول نمیکنن....سربازیش تموم شد و مدرسه ی من تموم شد و دیپلمم رو گرفتم و دانشگاه قم قبول شدم ولی چون راه دور بود بابام اجازه نداد که برم و گفت برو آزاد دنبال کارهای دانشگاه بودم که خیلی خواستگار واسم ميومد من خیلی میترسیدم که نکنه خانوادم قبول کنن و بین همه ی اونا یک نفر اومد که خیلی پسر خوبی بود و بابام ميگفت این خوبه و اگ قرار باشه درس نخونه این مورد خوبيه واسه ازدواج......منم بهش گفتم که اگ نيای خواستگاری منم مجبور میشم که با این ازدواج کنم ولی گوشش بدهکار نبود تا اینکه يه شب بابام اجازه داد که اون پسره بیاد خواستگاری و وقتی اومدن من زنگ زدم بهش و گوش داد و فهمید که قضیه جديه و اگ دست نجونبونه باید از هم جدا بشيم..... اون تماس خیلی روش تاثیر گذاشت و با خانوادش دعوا کرده بود که باید بیاید بریم خواستگاری