خدا دختـ♥️ـــر را آفرید ...
لبخندی زد و در گوشش😌
اینچنین زمزمه کرد:
حواست به حسادت مــ🌙ــاه باشد!
مراقبــ باش نورت
خورشیــ☀️ــد را نیازارد!!!🍃
از کنار رود 🌊 که رد شدی کمی از
پاکی ات به او ببخش! 🌸 به کوه که رسیدی🚶♂ قدری غرور به قله هایش قرض بده!!!😌
و بدان...☝️
"#زیبایی، #نورانیت، #پاکی و #غرورت"
همه در گرو داشتن آن⚡️گنجی ست که در کوله بارت نهان کردم.💎😇
آری...
خـدا؛ مُشتی #حیا🍃
بدرقه راهش کرده بود...🌈
بــانو بکوش که در #کلاس_بندگی
از خدایت بیست بگیری ...👌👌
eitaa.com/zendgizanashoyi
🔴 #حلال_خواری
درباره عبدالله مبارک چنین گفتهاند که پدرش باغبان بود روزی صاحب باغ آمد و به مبارک گفت: فوری مقداری انار شیرین بیاور تا بخوریم.
مبارک چند عدد انار آورد و صاحب باغ چشید و گفت: ترش است برو انار شیرین بیاور، چند مرتبه مبارک انار اورد و صاحب باغ بعد از چشیدن میگفت: ترش است برو انار شیرین بیاور.
بالاخره صاحب باغ ناراحت شد و رو به مبارک کرد و گفت؛ تو هنوز بعد از مدتی که در این باغ هستی درخت انار ترش را از شیرین تمیز نمیدهی؟
مبارک در جواب گفت: درست است که مدتی است، من در این باغ هستم، اما هنوز از انار این باغ نخوردهام که بدانم کدام درخت انارش ترش و کدام شیرین است، چون شما فقط نگهبانی و آبیاری باغ را به عهده من واگذار کردهاید و از شما اجازه نگرفتم که از میوههای باغ استفاده کنم.
صاحب باغ تعجب کرد، به همین سبب او را امتحان نمود و فهمید که مبارک راست میگوید از آن پس به او علاقمند شد و #دخترش را به #ازدواج او درآورد، #خداوند هم بر اثر #پاکی و #صداقت او از این ازدواج فرزندی به او عطا میکند به نام #عبدالله که هنوز نامش بر سر زبانها است و این طفل از عارفان معروف میشود و به جایی میرسد که در احوالات او میگویند؛ شخصی به او گفت: «خواب دیدم یک سال از عمر تو بیشتر نمانده است» عبدالله در جوابش گفت: «روزگار دراز پیش ما نهادی، یک سال دیگر ما را اندوه هجران مییابد کشید و تلخی فراق میباید چشید.»
📗 مفاسد مال و لقمه حرام، ص ۳۴
استغفار فرشته ها برای حلال خواران
قال رسولالله(ص) «من مَنْ أَكَلَ الْحَلَالَ قَامَ عَلَى رَأْسِهِ مَلَكٌ یَسْتَغْفِرُ لَهُ حَتَّى یَفْرُغَ مِنْ أَكْلِهِ»
📗 بحارالانوار، ج ۳، ص ۳۱
رسول خدا(ص) میفرمایند: «کسی که از مال حلال میخورد فرشتهای بالاسر او میایستد و برای او استغفار میکند تا وقتی که فارغ از خوردن شود.
eitaa.com/zendgizanashoyi
#داستان_زندگی
سلام منم میخوام قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم
منم مثل خیلی ها توی زندگیم سختیهایی داشتم ناراحتی هایی بوده اشکهای شبانه ای بوده
پدر مادرمو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم من موندمو یه برادر که کل زندگیم شد چه شبهایی تو بغلش گریه میکردم و بهونه ی مامانمو میگرفتم اون موقع که من ۵ سالم بود داداشم ۱۶ سالش بود
چیزی کم نداشتیم جز پدر مادر که خداروشکر داداشم هیچ وقت نزاشت کمبود پدرمادرمو حس کنم در همه ی شرایط کنارم بود هیچ وقت اشکمو درنیاورد ناراحتم نکرد روزها که میگذشت و من بزرگتر میشدم حسم به داداشم بیشتر میشد انگار دنیامه یا اینطوری بگم انگار بابام بود
یه شانس دیگه ای هم که آورده بودیم از لحاظ مادی چیزی کم نداشتیم که محتاج کسی باشیم
برای همینم صبر داداشم خیلی بیشتر شده بود
تمام وقت داداشم برای من بود هیچ وقت برا خودش زندگی نکرد همه جوره هوامو داشت کلاس اول بودم که روز اول مدرسه رو با داداشم رفتم گریه میکردم نه اینکه از مدرسه بترسم از اینکه نکنه داداشم بره و منو اونجا تنها بزاره 😔 داداشم منو بوسید و بهم قول داد که وقتی مدرسه تموم شد اون اولین نفری باشه که من میبینم 😍 همینطوری هم شد هر روز منو مدرسه میبرد و موقع تعطیلی اولین نفر بود یادمه آخر هفته ها منو شهربازی می برد کلی بهمون خوش میگذشت
شبها پیش داداشم میخوابیدم اما صبح که چشمهامو باز میکردم اون تو اتاق خودش خوابیده بود همه چی قشنگ بود
داداشم بعد از تموم شدن درسهاش شروع به کار کرد علاقه ی زیادی به ورزش های رزمی داشت برای همین کارشو در زمینه ی ورزشهای رزمی شروع کرده بود کم کم یه باشگاه بزرگ راه انداخت که همه کاره ی اونجا خودش بود
شخصیت جالبی داشت هیچ وقت ناراحت و عصبی بودنشو خونه نمیاورد با همه کس رفت و آمد نداشت اهل هیچی نبود جز سیگار ♀ که اونم بعدها فهمیدم میکشه با من خیلی خوب بود تمام حرفهام درد و دلهام و به اون میگفتم یه وقت هایی از دوستهام میشنیدم که با برادرشون دعواشون شده تعجب میکردم 😐 مگه میشه آدم با برادرش دعوا کنه یا با هم قهر کنن 🤔یادمه یه روز از خواب بیدار شدم قرار بود صبح ساعت ۸ داداشمو بیدار کنم طفلی خسته بود چند بار صداش زدم تا بیدار شه اما خواب بود که یهو شیطنتم گل کرد یه لیوان آب ریختم روش ♀ از خواب پرید صداشو بلند کرد که اح چیکار کردی 😔 ترسیدم اون اولین ترسی بود که تجربه کردم همون موقع داداشم بغلم کرد ازم عذرخواهی کرد تا حالا ندیده بودم که عصبی بشه میدونم اشتباه از من بود ولی بغض عجیبی تو گلوم بود
دبیرستانم تموم شد واسه کنکور آماده میشدم استرس زیاد داشتم اما تنها کسی که آرومم میکرد حرفهای داداشم بود
درسهام عالی بود همیشه شاگرد اول بودم دختر آرومی بودم جز بعضی وقتها که شلوغ میشدم ولی رو هم رفته همه ازم راضی بودن خیلی از دوستهام دوست پسر داشتن اما من نه همه بهم میگفتن مثل این عقب افتاده ها چرا از دوست پسر فراری 😒 یادمه به داداشم گفتم 😂😂 اینطوری گفتم 😁 داداش من اگه دوست پسر داشته باشم تو ناراحت میشی 😉 داداشم خیلی خونسرد و آروم بهم گفت خوشگله هر چیزی راه رسمی داره بشین تا یه چیزی و بهت بگم منم نشستمو اینطوری بهم گفت که #دختر یعنی #زیبایی_خدا یعنی #احترام یعنی #پاکی یعنی #عشق ☺️اگه پسرها واقعا اونارو بخوان مطمئن باش همه کار میکنن که به عشقشون برسن واسه به دست آوردن هر چیزی مخصوصا عشق باید قید خیلی چیزهارو زد و تمام تلاشتو بکنی که به عشقت برسی ♀اگه هم برای سرگرمیه که امروز عاشق میشی و فردا فارغ