eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام میخاستم داستان زندگیمو بگم. من تو سن ۱۷ سالگی دیپلم فنی گرفتم و وارد دانشگاه کاردانی شدم. شعار اطرافیانم این بود که خوشبخت کسیه که درس بخونه و وارد دانشگاه بشه و بعدشم جذب بازار کار بشه و به اصطلاح دستش تو جیب خودش باشه. با این فکر رفتم هنرستان که سریع تر جذب بازار کارشم. کاردانی رو که گرفتم. برادرم فوت کرد 😭 اون موقع ۱۹ سالم بود و خواهر بزرگترم تازه ازدواج کرده بود. بعد ازدواج اون، به اصطلاح "پرونده ی من، رو اومده بود". شرایط سنی و موقعیتم مناسب ازدواج بود. اما مرگ برادرم تو سن ۲۴ سالگی شرایط روحی همه رو بهم ریخت. برای تغییر روحیه ام دنبال کار بودم. کم سن بودم کسی بهم کار نمیداد. شرکتهای خصوصی ام که خودتون شرایطشونو بهتر میدونین... خودم دوست داشتم اگه یه مورد مناسب پیدا شد ازدواج کنم. بعد که کمی شرایط مساعد شد از لحاظ روحی منتظر یه مورد خوب بودم، که برا خواهرم یک مورد مناسب پیدا شد اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتیم. پدرم و بقیه ام همینطور بودن. بالاخره او هم رفت سر خونه زندگیش. برای بار دوم تو مسیر زندگیم وقفه ایجاد شده بود. خانواده ما پر جمعیت بود و این دو اتفاق سبب شد که کمی از لحاظ مالی به خانواده فشار بیاد. هنوز فشارهای مالی سبک نشده پدرمم به رحمت خدا رفت. مرگش برام یه تلنگر بزرگ بود، چون رابطه قوی ای باهاش داشتم. خدا بیامرزدش بعد رفتنش تنم حسابی لرزید. اینقدر شوک شده بودم که تا چند روز حتی نمیتونستم گریه کنم. تو این مدت ادامه تحصیل دادم دانشجو ترم آخر لیسانس بودم و جسته گریخته هر کاری که مناسب بود بصورت پاره وقت انجام میدادم. یه جورایی به قول خودم نون آور خونه شدم. گرچه اون خدا بیامرز خیلی چیزا برامون گذاشته بود و حقوقش بود اما کفاف خرج رو نمیداد ... بگذریم... خلاصه بگم سرتونو درد نیارم دیگه سنم زیاد شده بود و خیلی از موقعیتا رو از دست دادم گاهی خواستگار که می اومد میفهمید پدر ندارم و فشار اقتصادی جامعه رو میدید میگذاشت و می رفت. گاهی ام دیگران جای ما تصمیم میگرفتن و به خانواده ما نگفته به اصطلاح خودشون بزرگتری کرده و خواستگار رد میکردن و میگفتن که بهتون نمیخوره... تا اینکه چند سالی گذشت. خواهر بعدیم براش یه مورد خوب پیدا شد حالا خانواده ام خودشونو مقصر میدونستن که اگه اول دختر بزرگتر رو میدادن شرایط من اینطوری نبود. خیلی طول کشید تا قانع شون کردم که منو سنگ جلو پای خواهرام نکنن شاید برا من هیچ موقعیتی پیدا نشه. البته خواستگار زیاد داشتم اما هیچکدوم مناسب نبودن. از لحاظ ایمانی نماز نمی خوندن یا اخلاق مناسبی نداشتن. بالاخره ایشونم ازدواج کردن. منم یواش یواش بیخیال داشتم میشدم. سر خودمو شلوغ کردم با رفتن به کلاس و کار و کتاب و... همواره مطالعه میکردم روحیه ام رو حفظ می کردم. سعی میکردم گوش به حرفای سبک مردم ندم و مقایسه با همسن و سالام رو ندید بگیرم. تا اینکه یه روز یکی با واسطه اومد محل کارم. اینقدر خواستگار و آدمای مختلف می اومدن و جور نمیشد که بیخیال شده بودم. با اون واسط رودربایسی داشتم. روم نشد مستقیما بهشون بگم نه چون اصلا ملاکهای منو نداشت. قبلش به خدا توکل کرده بودم. رابطه ام با خدا خیلی قوی شده بود. حساب کرده بودم تموم قرضامو بهش بدم. نماز قضاهامو ادا کردم چرتکه سایر اخلاقامو داشتم میکردم. به خودم گفتم میگه و و . ولی تو ذهنم و و و و... بود که هیچکدومشو این مورد نداشت. به خودم گفتم حالا چرا من بگم نه، حتما این موردا، برا اونم ملاکه، بزار خودش بیاد بگه نه 😅 از فکرم پشیمون شدم. ایشون با اصرار واسط اومدن محل کارم و چند دقیقه ای صحبت کردند و رفتند. خیلی سنگین و متین بودند. ایشون از من سه سال کوچکتر بود البته اصلا به چهره شون نمیخورد. من این موضوع رو به واسط گفته بودم که یکی از ملاکهام سن هست ولی براشون مهم نبود. بعد رفتن چند بار تماس گرفتن که جواب بدم هرچی فکر کردم نتونستم با خودم کنار بیام و با مشورت یکی از اعضای خانواده رد کردم. این موضوع رو تو خونه هم مطرح نکردم که مامانم ذهنش مشغول نشه. یه سالی گذشت و تو این بین چند نفری اومدن که بازم نشد. تقریبا یه سال گذشته بود که دیدم از طریق واسطه دیگه ای به شوهر خواهرم گفته شد. خواهرمم بهم گفت و منم دلیلم رو و نظری که مشورت کردمو گفتم و ایشونم انتقال دادن. جالب بود روزای بعد واسطه های دیگه ای از طرق مختلف زنگ میزدن در رابطه با ایشون. همه خانواده ایشون رو میشناختن و تعریف میکردن و گاهی ام تهدید و دعوا که تو چرا میگی نه 😮 ادامه دارد... eitaa.com/zendgizanashoyi