eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
650 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
یا الله... ❤️عاشقانه های شهدا❤️ 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 پسر عمه م بود... با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم... مثه برادرم بود...❤ سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه... زیر چشمی میدیدمش... که موقع برگشتنم از مدرسه... ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر... کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤ صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤ بی هیچ حرفی... به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد... ۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم...💕 مادرم بهش گفته بود: با ازدواج فامیلی... با زود ازدواج کردن و... با نظامی ازدواج کردن من مخالفه... بابامم تبعا مخالف بود... ولی اون سمج گفته بود... "اگه این کار نشه، خودمو از هواپیما میندازم پایین...!" مادرم گفت: "اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!" گفت: "اگه خودش نخواست... همسرشو باید خودم انتخاب کنم...❤ جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...❤ بعدشم میرم ناپدید میشم...💔" وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست... گفتن برو با ننه بابات بیا... قبل رفتن گفت: "پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید... ببینید اصلا خودش میخواد...💕" وقتی فهمیدم شوکه شده بودم...یه باره ازش متنفر شدم... مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد... ازش بدم اومده بود... مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...💕 گفتم: "مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...💔 شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام... هر طوری بود متقاعدم کرد... آخرشم گفتم: "هر چی شما و بابا بگید..." بعله رو گفته بودم دیگه... بخاطر خاطرات دوران بچگی... تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد... ناراحتیم زیاد طول نکشید... گمونم تا غروب همون روز...!!! تازه فهمیدم چقد دوسش دارم...💕 با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری...💕 ... eitaa.com/zendgizanashoyi