✳#سوتی_خواستگاری
سوتی خواستگاری 😅
من شب خواستگاریم برادرکوچیکم که ۱۹ سالش بود به طوری که من و بقیه نفهمیده بودیم دوربین گوشیش و روشن کرده بود و درست روبروی آقاداماد گذاشته بود آخه من تک خواهرم و ۴ برادری که داشتم شدیدا روی خواستگارام تعصب داشتن ولی این کوچیکه خیلی بیشتر😊 و خلاصه بعد از اینکه خواستگاری تموم شد و خانواده داماد رفتن پدرم ازم پرسید بابا از نظر خودت پسر خوب بود یا نه هنوز داشتم توضیح میدادم که اره خوب بودن مخصوصا صداقتی که توی یکی از حرفاش دیدم و چون خواستم عین جمله ی خود آقاداماد گفته باشم یه قسمتایشو فراموش کردم که ناگهان برادرکوچیکم بلند گفت فکر نکن فکر نکن من الان عین همون جمله رو پخش می کنم و هممون تعجب زده نگاش کردیم و اون که تازه فهمیده بود چی سوتی داده و خودشو پیش ما لو داده بود خندش گرفت و منم دنبالش 😂😂😂 و یه سوتی دیگه هم شبی که توحرم امام رضا رفته بودیم عقد کنیم این بود که شوهرم اون موقع که پیکان داشتن و داخل پارکینگ هم ماشینو پارک کرده بود سر برگشتنا که باهم محرم شده بودیم ماشینو گم کرده بود و نمی دونست کدوم قسمت پارک کرده😅😅 و اون موقع تمام فامیل بسیج شده بودن که ماشینو پیدا کنند و هرکدوم به یه سمت میرفتن و کلی به آقاداماد می خندیدن و میگفتن آقاداماد هول شده واسه همون یادش نمی یاد ماشینو کجا گذاشته و خلاصه بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره پیداش کردیم😂😂
eitaa.com/zendgizanashoyi
#ارسالی_آقا_محسن_از_کاربران_کانال
✳#سوتی_خواستگاری
سلام علیکم، گفتید سوتی های دوران خواستگاریتون بنویسید منم گفتم بگم، من یک ازدواج سنتی داشتم که خیلی هم راضی هستم، یعنی اینطور که یه بنده خدایی خانومم رو معرفی کرد که ما بریم خواستگاری، تو رسم ماهم جلسه اول اصلا رسمی نیست برا اینه كه دختر و پسر هم رو ببینن برا اولین بار و ظاهر هم رو اگه پسندیدن برن برای مراحل بعد حتی تو خونه خود دختر هم نیست مثلا ما رفتیم خونه برادر خانومم و خانوم رو اونجا دیدیم، همونطور که گفتم اصلا قرار نبود اتفاقی بیفته یا حرفی زده شه فقط ظاهر پسند کنیم، منتهی مثل اینکه دختر خانوم خیلی به دل مادرم نشست برای همین پنج دقیقه هم نشده یهو گفت خوب برین تو اتاق صحبت هاتونو بکنید، هم من شکه شدم هم برادرخانومم و... خلاصه مادرم همهرو گذاشت تو عمل انجام شده و ما رفتیم تو اتاق ، حالا مثلا قرار بود صحبت کنیم پنج دقیقه اول که کلا جفتمون ساکت بودیم، بعد پنج دقیقه خانوم گفت بفرمایید سوالاتتون رو بپرسید منم برگشتم گفتم شما اول سوالاتتون رو بپرسید چون سوال آماده نداشتم و قرار هم نبود این جلسه صحبت بکنیم ، باز بعد پنج دقیقه تعارف تیکه پاره کردن ایشون گفت باشه من اول میپرسم و رفت یک دفترچه برداشت آورد که از قبل توش سوال هارو نوشته بود و به ترتیب میپرسد و جواب رو می نوشت، منم آماده نبودم، اولین بارم هم بود ،شکه هم شده بودم این صحنه هم که دیدم ، کلا دیگه نمیدونستم دارم چی جواب میدم، اصلا یک وضعی بود، بعد سوال های خانوم که تموم شد نوبت من شد، منم یک چندتا سوالای خودش رو پرسیدم دیدم چیزی ندارم بپرسم شروع کردم پرسیدن از مسائل روز خاور میانه و... 😑 تا بالاخره تموم شد از اتاق اومدیم بیرون و هی تو دلم میگفتم گند زدم و تموم شد و دیگه رنگ این دختر رو نمی بینم و....
ولی الحمدلله چون جواب هایی که به سوال های خانوم میدادم به علت اضطراب و.... صادقانه شده بود، خواستگاری به مراحل بعد رفت و در مراحل بعدی جمعش کردم خدارو شکر این قضیه رو....🙃
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام
من خودم مجردم. این خاطره ماله عمه من هست. زمانی ک شوهر عمه من اومد خاستگاری ایشون؛ عموی من ک تقریبا نه سالش بوده و خیلی فضول با بقیه عمه هام میخاستن حرف های بزرگ ترها رو گوش بدن.
خونه های قدیم اگر یادتون باشه ی دره خیلی بزرگ داشت ک مثل دیوار دو تا اتاق رو از هم جدا میکرد و مادربزرگ من پشت این در رختخواب چیده بوده.
خلاصه عمو و عمه های من میرن بالای رختخواب ها که ب حرفا گوش بدن😂😂😂😂 ی دفعه در باز میشه ی کوه رختخواب که چهارتا بچه همروش بودن میریزه رو سر برادرشوهر عمه من😂😂😂😂😂😂 بنده خدا رو ب زور میکشنش بیرون.
عمم که از خجالت آب شده ؛ اون بچه پرروها هم پاشدن یه سلام گفتن و از اتاق فرار کردن بیرون😂😂
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳#سوتی_خواستگاری
سلام به دوستان و همراهان گلم
فریده هستم ۲۲ ساله آقامون ۲۸ساله میخوام یه خاطره خیلی باحال از روز خواستگاریمون براتون تعریف کنم که شاد بشین😜 همسرم که اومده بودن خواستگار وقتی که بزرگترا گفتن برین اتاق حرفاتونو بزنین ماهم که رفتیم تواتاق.. همسرم رفت تکیه داد به رختخواب خونمون که....😃 چشمتون روز بد نبینه همه رختخوابا ریخت رو سرش منم که هم کلی خنده ام گرفته بود هم خجالت میکشیدم پاشم جمعشون کنم خلاصه نشستم زیر زیرکی میخندیدم که اونم بیچاره چاره ای پیدا نکرد بلند شد خودش همشو جمع کرد مرتب کرد بعدش نشست دوتامونم که شوکه شده بودیم همش زیر لبی میخندیدیم خلاصه آخرش نتونستیم خوب حرفامونو بزنیم و همه وقتمون صرف رختخواب جمع کردن شد و از اتاق اومدیم بیرون وقتی رفتن برا خانواده ام که تعریف کردم اول معذب شدن که خیلی زشت شده اما بعدش کللللـــی بهمون خندیدن..ـ😂 اینم یه خاطره با حال از روز خواستگاریمون😂 که هروقت یادمون میفته کلی به اون روز میخندیم
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام راجع به سوتیای روز خواستگاری
ما خونمون ۲ ماه بود عوض کرده بودیم توی ای دو ماه تقریبا هر روز برقای ما ۱۰ دیقه میرفت موقع خواستگاریم تقریبا ۳ هفته ای بود برقا نمیرف تا اون شب اول که اومدن یکبار برقا رفت توی اسانسور گیر کردن و تو تاریکی سلام احوال پرسی کردن باز تا ۱۰ دیقه ای نشستن دوباره برق رفت
باز تا من میخواستم برم تا وارد سالن شدم دوباره برق رفتش
خلاصه اون شب کلا خواستگاری ما توی تاریکی اتفاق افتاد😁
********************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام دوستان... یادمه روز خواستگاریم وقتی منو شوهری میخواستیم بریم تو اتاق که باهم حرفامون بزنیم. بعد داشتیم به همدیگه تعارف میکردیم که شما اول بفرما... بعد شوهرم گف بفرما خواهر😳😳😂😂😂
زهرا از خوزستان
*******************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام به دوستان عزیز
من مهناز ۲۹ سالمه
همسرجانم تو ماه رمضان اومد خواستگاریم و ما به این خیال که روزه هستن راحت نشسته بودیم که متوجه شدیم روزه نیستن 😳 و ما شروع به پذیرایی کردیم و همسر گلی طوری میوه میخورد🍎 انگار بار اولشه میوه دیده و آب دهن همه مون رو راه انداخت 😅یادش بخیر این موضوع برای سال ۸۸ هست😍 زندگی بالا پایین زیاد داره قدر همدیگرو باید بدونیم الهی همه تو زندیگشون خوش و موفق باشن🙏❤️🙏
****************************
✳️#سوتی_خواستگاری
من یه بار برام خواستگار اومد و منم سرما خورده بودم
در حین که داشتم حرف میزدم یه حباب خیلی بزرگ از دماغم زد بیرون
کلا دیگه رفتم تو اتاقم تا اخر مجلس
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام من دوبار ازدواج کردم هر دو بارشم سوتی داشتم تو خواستگاری بار اول از بس استرس داشتم خواهرم چایی رو ريخت گفتم دستام ميلرزه چيکار کنم خواهرم گفت فک کن گوسفند نشسته از دم ريلکس ميشي منم چايي رو که گرفتم جلوشون همين که رسيدم به خواستگارم تو ذهنم اومد که الان بع بع ميکنه خندم گرفت چايي رو ريختم روش بيچاره کلا سوخت بار دومم پدرشوهرم تنها روز تاسوعا اومد خواستگاريم گفت تا اوکی ندی من از اينجا نميرم منم گفتم باشه بيايد چند روز بعدش اومدن همين که رفتيم اون اتاق که صحبت کنيم همسرم رفت رو صندلی چرخشی کامپيوترم چند چرخ خورد با اين حال که بار اولم بود ديده بودمش کلا جا خوردم فک کنيد از بس چرخ خورد که سرش گيج رفت ولو شد وسط اتاق منم همش ميگفتم ميشه بشينيد تا آخرش همش ميگفتم بشينيد لطفا اون هي ولو شده بود رنگش سفيد شده بود هيچ حرفي نزديم اوردنمون بيرون کلا هربار يادش ميافتم از خنده روده بر ميشيم 😂😂😂😂
********************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام
خاطره ی من خيلي بانمك و داغ
شب خاستگاري سيني اول چايي رو خودم بردم و خداروشكر اتفاقي نيفتاد ولي تايم نشستن خانواده داماد طولاني شد و پدرم درخواست سيني دوم چاي رو كردن.
سري دوم خواهر كوچكترم ك اون موقع ده سالش بود رفت و چايي آورد و اولين نفر چاي رو ب مادر شوهر تعارف كرد ك چشمتون روز بد نبينه سيني پر از چاي داغ يكباره سرازير شد روي مادر داماد😬😬😬😬 .
خيلي اوضاع سخت و خنده داري بود خواهرم ك ترسيده بود و كلي گريه كرد😅😅😅😅
الان از اون روزا ده سال ميگذره و خواهرم خانمي شده واسه خودش شوهرم هر بار سر ب سرش ميذاره و ميگه واسه خواستگاريت ميام و روي مادر داماد چای ميريزم
خلاصه اين خاطره خيلي واسمون ب ياد موندني شده😂😂
ي خاطره ديگ اينكه وقتي گفتن عروس و داماد برن با هم ی گوشه حرفاشون رو بزنن قند تو دل جفتمون آب شد اخه با هم دوست بوديم و بهش قول داده بودم ي روز اتاقمو نشونش بدم😅
اون شب رفتيم تو اتاقم و كلي خوش و بش كرديم😜😜😜🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈
اتاق من طبقه ي بالا بود
يادمه من و آقاي خاستگار😂 بالاي پله ها ايستاده بوديم و حرفاي خانواده هامونو گوش ميداديم ك چون خيلي ب هم چسبيده بوديم نزديك بود سوت شيم پايين و آبروريزي شه😅
ايييييييي چ روزاي خوشي بود يادش بخير خيلي شيرين بود😍😍😍😍
خدايا شكرت واسه همه چي
با همه ي سختي هايي ك تو اين ده سال داشتيم ك كم هم نبوده ولی راضی ام
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام به همه خانمای قری. خیلی خوشحالم که منم جزء این کانال هستم
جلسه اول صحبت بود که برای اولین بار آقایی رو میدیدم. وقتی مادرم داشت چایی پخش میکرد آقایی طوری میلرزید که انگار زلزله اومده بود😁😁
بعد از خوردن چایی خانواده ها گفتن برین با هم صحبت کنید😅😅
وقتی وارد اتاق شدیم انقدر منتظر موندم تا آقایی عبای خودشون رو تا کنن ( آخه همسرم طلبه هستن) ایشون خیلی از این کار من خوششون اومده بود
بعد از اینکه نشستیم آقایی فقط فقط به کمد دیواری بالاسرم نگاه میکرد، هر دو تامون مثل بید میلرزیدیم😂
تا اینکه آقایی بحث رو شروع کرد و بعد از اینکه در مورد خانواده هامون با هم صحبت کردیم، احساس کردم که آقایی میخواد چیزی بگه، چند لحظه منتظر موندم، یکدفعه دیدم آقاییم گفت: من برای اولین باره که دارم با یه خانم نامحرم صحبت میکنم... استرس دارم... نمیتونم ادامه بدم😆😆😆
منم انگار که دنیا رو بهم داده باشن (چون خودمم خیلی استرس داشتم ) گفتم منم استرس دارم و نمیتونم صحبت کنم. آقاییم خیلی خوشحال شد که هر دو تا مون به خاطر استرس نمیتونستیم صحبت کنیم. رفتیم بیرون از اتاق و به خانواده ها گفتیم که نمیتونیم صحبت کنیم و قرار شد که روز بعدش بیان. فردای اون روز استرس کمتری داشتم. آقایی با مادرشون اومده بودن، ولی بدون ماشین. وقتی خانواده من پرسیدن که چرا بدون ماشین اومدین، گفتن ماشین رو حاج آقا ( پدرشوهرم) برده. ایندفعه صحبت هامون سه ساعت طول کشید.
این نکته رو بگم که آقایی بیش از صد سوال رو در یک برگه جا کردن و به شیوه های مختلفی از من میپرسیدن. من بعد از اینکه جواب میدادم میگفتم این سوالتون عین اون سوالتون بودااا😜😜😜😜....بعدشم آقایی میگفت شیوه ما همینه که یه سوالو از جهت های مختلف بپرسیم....
آخر صحبتامون آقایی گفت نظرتون در مورد من چیه؟؟! وقتی بریم بیرون خانواده ها منتظر جواب هستن.... من گفتم نظر شما چیه؟! گفتن مثبته. منم سرمو پایین انداختم و ایشون جوابو فهمیده بودن. وقتی از اتاق رفتیم بیرون مادرشوهرم ازم پرسید چی شد؟؟!! منم گفتم نمیدونم از پسر خودتون بپرسید....
شب خواستگاری رسید... وقتی خانواده ها اومدن من تو آشپز خونه بودم که بعد ازصحبت خانواده ها در مورد مهریه و این حرفا با سینی چای بیام و ازشون پذیرایی کنم ولی عموی آقایی هی میگفت: چرا عروس خانم نمیاد....
که داداشام به نوبت اومدن گفتن چرا نمیای گفتم من قراره بعد از صحبتشون با چایی بیام. گفتن نمیخواد همین الان بیا. وقتی رفتم یکدفعه عموی آقایی که داشت صحبت میکرد ماجرای تصادف رو گفت فکر کرد که همه در جریانیم.
ظاهراً اون روزی که اقاییم با مادرشوهرم بدون ماشین اومده بودن ، شب قبلش ( یعنی اولین روز صحبت) آقایی که برای تبلیغ با رفقا رفته بود بیرون یه تصادف وحشتناک میکنه ولی برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته بودن...
ما همه با تعجب نگاهشون میکردیم....
صحبت ها تموم شد و پدر شوهرم صیغه محرمیت منو آقایی رو خوند، که همون لحظه عموی من که با پدرشوهرم رفت و آمد داشت به شوخی بهشون گفت: معلوم نیست چی گفتی یه لحظه ای این دو تا رو به هم محرم کردیاا😂😂. توی جمع یواشکی حواسم به آقاییم بود. سرشو انداخته بود پایین و تو خودش بود، که یکدفعه داداشم ازش شماره تلفن خواست. دستپاچه شد چند بار شمارع داد که یکدفعه دادلشم گفت: علی آقا چند لحظه فکر کن بعد دقیق بگو( اخه داداشم درمانگاه شهرمون کار میکرد و میخواست این اطلاعاتو به همکاراش بده تا برای گروه خون کارمون زودتر تموم بشه) موقع رفتن آقایی خیلی استرس داشت چون قرار بود صبح فردا برای آزمایش گروه خون بریم، که از سر همین استرسا اشتباهاً برای خاله من هم دست دراز کرد.
وقتی رفتن سریع شماره آقایی رو تو گوشی پدرم ذخیره کردم که عکسای تلگرامش رو ببینم به عکسشون خیره شده بودم که یکدفعه مادرم اومد و گفت اون عکس کی بود😱😱
منم عکسو نشون دادم. مادرم گفت ای کلک همین الان اینجا بودناااا
اینم بگم الان که یک سال و سه ماه از اون روزا میگذره، هنوز که هنوزه آقایی میگه آخر ما از دست تو چایی نخوردیما؛ 😉😉😉 منم درجا با بلبل زبونی میگم: من میخواستم چایی بیارم ولی عموی خودت نذاشت...
ببخشید اگه طولانی شد... امیدوارم باب میلتون بوده باشه
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام ✋
روز خواستگاری که تشریف آوردن من چون زیاد تمایل نداشتم میخواستم جواب رد بدم (۱۸ سالم بود) موقع صبحت های دو نفریمون شروع کردم به ساز مخالف زدن که خونه ی مستقل میخوام؛ حتما ادامه تحصیل میدم و ۱۰۰ درصد باید بیرون از منزل کار داشته باشم؛ تو خانواده ی به دنیا اومدم که همه چی برام فراهم بوده کلا هر چی بخام باید برام بخری؛هر ماه چند دست لباس و برا جشن عروسی حتما دو سرویس طلا باید داشته باشم؛ ماشینتونم به نام من باید بشه موقع عقد وخیلی چیزای دیگه و هر چیزی که میگفتن من دوست ندارم و خوشم نماید من برعکس عمل میکردم 😂😂🙈 و هر چی من میگفتم عرض میکردن در توانم نیست یا نمیشه کلا میدان جنگ بودو ساز مخالف تا خواستگاری 😂 با خودم گفتم اصلا دیگه زنگ نمیزنن برا جواب گرفتن راحت شدم😂😂😂
خانواده ها هم نمیدونن من چی گفتم تو اتاق 😂 قرار شد یه هفته بعد برا گرفتن جواب تماس بگیرن فردا ساعت دقیقا ۷ صبح خواهرشون تماس گرفتن ما هم فکر کردیم چیزی جا گذاشتن که اون موقع صبح زنگ زدن اما گفتن جواب میخواییم😂😂😂 مامانم گفت قرارمون یه هفته بعد بود شما دیشب ساعت ۱۰ از خونمون رفتید 😐
خواهرشون گفتن از ۵ صبح نزاشته بخوابیم مدام میگه زنگ بزن جواب + رو بگیر😂😂😂
و من عصبانی که چرا این اینجوریه کرد ما که نقطه ی مشترک نداشتیم چرا باز زنگ زده برا گرفتن جواب😐😐
خلاصه😍😍😍
زمان عقد، دستشون یه انگشتر داشتن از استرس مدام با انگشتر ور میرفتن که یه هو در اومد افتاد زیر مبل حالا من و ایشون در حال گشتن انگشتر مهمونا هم در حال نگاه کردن بهمون که این دوتا چکار دارن میکنن 😳😂 خواهرا و مامانامونم سفره عقد گرفتن بالاسرمون خبر ندارن زیر سفره چه خبره ؛عاقد بیچاره هم پشت در پذیرایی نشسته در حال خوندن خطبه منم زیر مبل در حال گشتن یه هوپیدا کردم اون قدر ذوق داشتم که تا گفتن بله بر میگردم رو صندلی؛ که هم زمان ( آیا وکیلم )به جا گفتن بله داد زدم هورااااااا پیدا کردم 😂😂😂 عاقد بیچاره مونده بود این جواب یعنی بله یا خیر
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
همه زدن زیر خنده عاقد هم بالاتکلیف گفت یعنی چی دوباره میخواست بپرسه عروس خانم وکیلم من فکر کردم باهام کار دارن اسممو صدا میزنن به محض گفتن عروس خانم بدون که بقیه ی حرف رو بشنوم بلند داد زدم بله بله بله 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
الآن که ۸ سال میگذره شوهرم میگه تو از. من هول تر بودی باز خوبه ۵ صبح از فامیلا نبودن اما ۳ بار بله ی تو رو همه شنیدن😂😂😂😂😂
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام. در مورد سوتی خواستگاری😂
روز اولی که خانواده همسر من اومدن برا خواستگاری هی به مامانم گفتم من استرس دارم پذیرایی نکنم بهتره. مامانم گفت نه زشته، تو چایی رو نیار که یه وقت رو پای کسی نریزی ولی میوه بیار. خلاصه جو خیلی سنگین بود و همه ساکت بودن که مامانم چایی رو برد و گردوند و پیش دستیا رو چید جلوی خواستگارا. منم با ظرف بزرگ میوه اومدم تو که با همسر چشم تو چشم شدم که بهم لبخند زد.😍 یهو هول شدم و پام گیر کرد به لبه دو تا فرشی که وسط اتاق کنار هم بودن و کله پا شدم😂😂 بعد میوهها به طرز بامزهای خودبهخود قل خوردن رفتن سمت مهمونا و تقریبا جلوی پای هر کس یکی دو تا میوه قرار گرفت 😂😂 دیگه اون جو سنگین شکست و همه با خنده خم شدن و سهمیه میوهشون رو از جلوی پاشون برداشتن گذاشتن توی پیشدستیشون 😂😂😂
هنوزم همسر و خانواده همسر گاهی باهام شوخی میکنن میگن دو تا میوه قل بده بیاد 😁😁😂😂😂
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام
درمورد سوتی خواستگاری😂
این سوتی که تعریف میکنم در مورد خواستگاری خالمه (من چون رابطم باخالم خیییییلی صمیمیه و فاصله سنیمون کمه توی خواستگاریشون بودم)
یکی از داییای من خیلی ساله ک رفتن یشهر دیگه زندگی میکنن وتقریبا با شهرخودمون یکم غریبه شدن
روز خواستگاری مامانبزرگم بهشون گفتن برن شیرینی بخرن
خلاصه عصر شد و خواستگارا اومدن
پذیرایی کردیم ک مادری(مامانبزرگم) گفتن ک توروخدا ببخشید شیرینیها زیاد خوب نیستن، امروز فرشاد فرستادیم واسه خرید شرینی ایشونم ک خیلی اینجاهارو بلد نیست و همینجوری رفته از یجا خریده
اون بنده خداهاهم تشکر ک خیلی خوبه وفلان
داییمم میگفت من واقعا عذر خواهی میکنم
ظاهر شیرینی فروشیه خیلی خوب بود و منم گول خوردم 😂 تازه دم در با ی آقایی هم سرجای پارک یخورده بحثمون شد
که پدر داماد دلیلُ پرسیدن ک داییم گفتن اقا بعضیا واقعا بی فرهنگن، من ۵ دقیقه جای ایشون پارک کردم اومدم انقدر اعصابشون خرد بود ک انگار ماشینشو دزدیم،، واقعا عجب ادمایی پیدا میشن، ادم براشون متاسف میشه و ...
اون بنده خداهاهم تایید میکردن و تاسف میخوردن
و حالا قسمت جالب ماجرا😎😂👇
آقایون خانما بعدا مشخص شد اون شیرینی فروشی ماله پدر داماد بوده😌😂😂
و توی مراسم عقد متوجه شدیم اون شخصیم ک داییم باهاشون درگیر شده پسر عموی داماد بوده😂😂😂😂 ک باباشون با بابای داماد شریکه و خلاصه اون روز قرار بوده توی مغازه باشه
سرعقدم وقتی قرار بود داماد بله بگه طفلی نمیدونست و واسه همین چیزی نمیگفت و بعد از یمدت ک خبری نشد عاقد گفت پسرم زیر لفظی میخای باباجان؟!😂😂😂ک داماد با دستپاچگی گفت نه اقا بلههه😂
عموشون گفت پسرم تو ک انقد از خداته خب پس چرا معطل میکنی😂😂😂
شااااد باشید😂💛
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام به همگی
سوتی روز خاستگاری من اینه که از آقامون پرسیدم جوشی هستین گفت آره منم اینجوری😮 بعد گفت چند روزه دوسه تا جوش رو صورتم زده.😂😂
******************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام من میخواستم یکی از سوتی های خواستگاریمونو بگم
من و اقام رفتیم تو یه اتاق که باهم حرف بزنیم من خجالت میکشیدم، خواهرم امد اتاق که روم باز بشه و حرف بزنم میخواست نصیحت کنه گفت ابجی گلم صحبت یکسال زندگیه حرف بزن منو اقامو میگی مردیم از خنده، بعد اقام گفت دختر خاله فقط یه سال،😃 اخه منو اقام دختر خاله پسر خاله هستیم، شاد و خندون باشید ممنون
مریم هستم
******************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام
در رابطه با موضوع سوتی های خواستگاری پیام میدم.
شب خواستگاری من توی اتاق بودم که مهمونا اومدن و وقتی خواستم بیام بیرون با خودم تمرین میکردم که بلند و رسا بگم سلاااام.
قبل از اینکه بیام بیرون داشتم تو دلم میگفتم بسم الله خراب نکنم
همانا که در باز کردم بلند گفتم بسم الله الرحمن الرحیم 😱😱😱
کل جمع مرده بودند از خنده 😂😂😂
******************************
✳️#سوتی_خواستگاری
یه سوتی از دوستم بگم
روز خاستگاریش مامانش بهش گفته بود ک اول به بزرگترا میوه رو تعارف کن این بنده خدام فک کرده بود از بزرگ ب کوچیک باید تعارف کنه هی زیگزاگی پذیرایی میکرد و میگشت دنبال بزرگتر بعدی 😅
بعد مجلس همه مسخره ش کرده بودن و تازه دوزاریش جا افتاده بود 😂😂
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام خيلي بحث باحاليه😂😂
من ياد خاستگاری خواهرم افتادم چون از اقوام دور بودن و از شهر ديگ ميومدن قرار بود واسه شام بمونن خونمون موقع شام خواهرم انقد استرس داش خيليم ميخواس باكلاس رفتار كنه اومد كبابشو با قاشق چنگال نصف كنه يهو كبابه نصفش پرت شد تو کاسه خاستگار😂😂😂يني همه سرشونو تا ته برده بودن پايين كسي نفهمه دارن ميخندن😂😂😂😂
*******************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام
من دوره خواستگاریم و کنکورم باهم تداخل داشتن....منم درس خون بودم خیلی...یادمه پدرومادرهمسرم ک اومدن من سلام کردم و رفتم اتاقم ک درس بخونم😂😂ولی چون خسته بودم خوابیدم🙊🙊🙊بعد مادر همسرم اومد قلقلکم داد و من پریییدم🙊🙈ابروم رفت خلاصه همه میخندیدن میگفتن تموم کردی درستو؟؟؟
حالا من اونموقع ها اصلا حوصله شوهر موهر و این جنگولک بازیا رو نداشتم و شدیدا تو دررررس بودم...ما یه رسمی داریم ب اسم بار بیارون ینی خریدای عقد و قبل عقد میارن خونه دختر و وقتی اومدن اونم با دوربین برای فیلمبرداری من با شلوار خونگی بودم و ژولیده♀♀♀♀♀خدایاااااا چرااااااا😂😂😂هنوز فیلماش هست
*****************************
✳️#سوتی_خواستگاری
سلام در مورد سوتی خواستگاری من خدای سوژم تو خانوادمون هنوزم که هنوزه یاد مییارن میخندن
شب خواستگاریم که پدربزرگ داماد گفت آب میخوام قرصمو بخورم مادرم منو فرستاد لیوان تو پیش دستی گذاشتم بردم جلوشون لیوان سر خورد افتاد رو شلوارشون که مجبور شد شلوار خونگی پدرمو بپوشه و با همونم بردنش خونه😂😂
روزیم که عاقد اومده بود مارو رسمی کنه یهو منو دستشویی گرفت که داشتم میمردم عاقد تا خوند خالم گفت عروس خانوم رفته گل بچینه من گفتم نه من هینجام بخدا بلند گفتم بلههههه که زود تموم شه بتونم برم دستشویی یهو کل سالن رفت رو هوا خود عاقد داشت میترکید از خنده
هنوزم بعد چندسال منو اذیت میکنه همسرم که چقدر عجله داشتی زنم بشی
😂😂😂😂
eitaa.com/zendgizanashoyi