eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان واقعی، حتما بخونید دوستی تعریف می کرد: چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای . افراد زیادی اونجا نبودن، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیرمرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و… بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خب همه ما با تعجب و داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که داده بود از رستوران خارج شد. *خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا میکنه. دیگه داشتم از میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماءشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت: داداش او جریان یه دروغ بود، یه شیرین که خودم میدونم و خدای خودم. دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت.، اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیرمرده در جوابش گفت ببین اومدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه، اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همینطور که داشتن با هم میکردن اون کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بی درنگ جواب داد پسرم ما هردومون اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کن بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین. ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها که دیگه نداشتیم، گفت داداشی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم. واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید. eitaa.com/zendgizanashoyi