eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
653 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞 💖💖 💝💝 💕💞💕💞💕💞 ... . عاشق 💞 خدا بود... کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗 یاد گرفته بودم که... به جای تشكر بهش میگفتم... "الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(ع)...❤" تو جوابم میگفت... "دعات قبول....☺️ ولی آخه من خود خدا رو میخوام...❤" همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (ع) داشت... اینو به خوبی میتونستم... از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم... بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(س)بشه... خیلی شوخ‌طبع بود...😄 بعضاً اصرار میکردم كه... "صادقم...❤ یكم جدی باش..." ولی اون میگفت... "زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉 زندگی واسش تنها یه بازی بود... تنها حرف‌ جدی ما مربوط میشد به شهادتش...❣ همون جلسه خواستگاری... كارشو برام توضیح داد و گفت... ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه... وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد... بی‌تابیش😥 شروع شد... تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره... پا به پاش تو جریان كاراش بودم و... به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود... ولی این اواخر... هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕 چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه... صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود... اوج احساسات و وابستگیهای دیوانه‌وارمون به هم...💕 واسه هر دومون عذاب‌آور بود... وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه... حالم دگرگون شد...😣 گریه كردم...😭 از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و... این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه... از اون به بعد واسه مون عادی شده بود... صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔 گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭 قبل رفتنش... مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕 كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم... مراسمی كه جز خدا و من و صادق... هیچ شركت‌ كننده‌ای نداشت...😔 سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم... () eitaa.com/zendgizanashoyi ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💕💞💕💞💕💞 💖💖 💝💝 💕💞💕💞💕💞 ... خوب یادمه... دومین جلسه دیدارمون بود که بهم گفت... "دوست دارم مثه همسر شهید تجلایی... لحظه جاری شدن خطبه عقد...💕 از خدا برام شهادت بخوای...!" بله... شهادت صحبت همیشگیمون بود... از جلسه اول خواستگاری...💕 تا لحظه آخری كه با هم بودیم...💕 حرف از شهادتش و تنها موندنم بود... مهریه م یه حج بود... كه تصمیم گرفتیم تا نابودی آل‌سعود نریم... ۱۴سكه بهار آزادی به نیت ۱۴ معصوم(ع)... ۳ خرداد ۱۳۹۱... همرمان با آزادسازی خرمشهر... عقد کردیم...💕 ۱۴ ماه بعد هم... یعنی ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۲... زندگی مشترکمونو زیر یه سقف شروع كردیم...💕 سر سفره عقد...💕 چند دفعه توگوشم گفت... "آرزوم یادت نره... دعا كن شهید شم..." واسم سخت بود كه این دعا رو بكنم... هر چند خودمو قانع كرده بودم كه... شهادت بهترین نوع ترک دنیاست و... تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته... ولی باز ته دلم آشوب میشد...😔 فردای روز عقد...💕 كه پنج‌شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز... اونجا با خودم كلنجار میرفتم كه واسش شهادت بخوام یا نه...؟ بعد به خودم گفتم... الان كه بین این مزارها راه میرم... اگه شهیدی هم ‌اسم صادقم دیدم... مصرانه براش شهادت میخوام...! تو همین فكر و خیال بودم كه روبروم شهیدی هم‌ اسم صادق دیدم...! نشستم و فاتحه‌ای خوندم و گریه كردم... صادق که اومد جریانو براش گفتم و خوشحال شد... همون شهید همنام صادق... باعث شد که براش آرزوی شهادت كنم... () eitaa.com/zendgizanashoyi ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅
💕💞💕💞💕💞 💖💖 💝💝 💕💞💕💞💕💞 ... . عاشق 💞 خدا بود... کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗 یاد گرفته بودم که... به جای تشكر بهش میگفتم... "الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(ع)...❤" تو جوابم میگفت... "دعات قبول....☺️ ولی آخه من خود خدا رو میخوام...❤" همسرم ارادت خاصی به اهل بیت(ع) داشت... اینو به خوبی میتونستم... از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم... بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(س) بشه... خیلی شوخ‌طبع بود...😄 بعضاً اصرار میکردم كه... "صادقم...❤ یكم جدی باش..." ولی اون میگفت... "زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉 زندگی واسش تنها یه بازی بود... تنها حرف‌ جدی ما مربوط میشد به شهادتش...❣ همون جلسه خواستگاری... كارشو برام توضیح داد و گفت... ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه... وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد... بی‌تابیش 😥 شروع شد... تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره... پا به پاش تو جریان كاراش بودم و... به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود... ولی این اواخر... هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕 چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه... صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود... اوج احساسات و وابستگی های دیوانه‌وارمون به هم...💕 واسه هر دومون عذاب‌آور بود... وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه... حالم دگرگون شد...😣 گریه كردم...😭 از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و... این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه... از اون به بعد واسه مون عادی شده بود... صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔 گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭 قبل رفتنش... مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕 كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم... مراسمی كه جز خدا و من و صادق... هیچ شركت‌ كننده‌ای نداشت...😔 سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم... () eitaa.com/zendgizanashoyi ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄