روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند..
که شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! موقع خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار میکردی؟...
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمیکردی!؟
شخص گفت: نه! (میدانست که اگر بگوید نماز میخواندم، با وسواس و دقتی که مرحوم کاشی در نماز داشت، کار بیخ پیدا میکند و شاید مجبور شود از نو نماز بخواند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار میکردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم #من_یاغی_نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال ایشان میپرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم....
✨خدایا ما خودمون هم میدونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که
خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن🙏
eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها
عاشق چشمانت شدم
وقتی که بوسیدی مرا ❤️
eitaa.com/zendgizanashoyi
یا الله...
❤️عاشقانه های شهدا❤️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پسر عمه م بود...
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...❤
سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
که موقع برگشتنم از مدرسه...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر...
کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم...💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی...
با زود ازدواج کردن و...
با نظامی ازدواج کردن من مخالفه...
بابامم تبعا مخالف بود...
ولی اون سمج گفته بود...
"اگه این کار نشه، خودمو از هواپیما میندازم پایین...!"
مادرم گفت:
"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"
گفت:
"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...❤
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...💕"
وقتی فهمیدم شوکه شده بودم...یه باره ازش متنفر شدم...
مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد...
ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...💕
گفتم: "مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...💔
شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام...
هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بعله رو گفته بودم دیگه...
بخاطر خاطرات دوران بچگی...
تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد...
ناراحتیم زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز...!!!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم...💕
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری...💕
#حکایت_همچنان_باقیست...
#شهید_عباس_بابایی
eitaa.com/zendgizanashoyi