eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
8.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
سفر نگو! که دل از خود سفر نخواهد کرد اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد... ⁦❤️⁩ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من با سه قانون زندگی می کنم ... عشق بدون عمل هیچه .... ⁦❤️⁩ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگو که میرسه به تو، هنوز صدای من، خدا آغوش رحمتت هنوز بازه برای من ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
یک وقت‌هایی باید خودت را به‌ بیخیالی بزنی.. بیخیال تمام آدم‌هایی که دوستت ندارند! بیخیال تمام کارهایی که می‌خواستی بشود اما نشد! بیخیال هرکس که امروز وارد زندگی‌ات شد و فردا رفت! بیخیالِ تلاش‌های بی‌نتیجه‌ و دوست داشتن‌های بی‌ثمرت! وقتی کسی دوستت ندارد اصرار نکن! وقتی کسی برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه‌هایش جا نده! زندگی همین است، شاید تو برای همه وقت بگذاری ولی قرار نیست که همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند.. شاید که بهانه‌هایشان برای فرار تو را قانع نکند؛ گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی؛ بگذار فکر کنند نفهمیدی! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
آدم‌هاے خوب رنج بیشترے می‌ڪشند چون از رنج دیگران هم رنج می‌برند. ✍ ایوان ڪلیما ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قـ..ـاضی اصـ..ـلی خـ..ـداست... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
هنگامی که پیرتر می‌شویم، بیشتر درمی‌یابیم که مهم نیست چه ظاهری داریم، یا اینکه مالک چه هستیم... مهم انسانی‌ست که به آن مبدل گشته‌ای ‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫داستان واقعی... تنها یک‌ چیز می‌تواند تحقق یک رویا را غیر ممکن سازد: "ترس از شکست" ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت 🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۴۳ ماشین رو داخل برد و جلوی ساختمون عمارت نگه داشت... دستش روی بوق بود و تقریبا از خدمه گرفته تا اهالی عمارت تو ایوان و حیاط جمع شدن... دستهاشون رو روی گوش هاشون گزاشته بودن و ناصر خان دستش روی بوق بود ... بیشتر خنده ام گرفته بود ... به من نگاه کرد و به اردشیر که بالای ایوان با اون اخـ ـ ـم هاش و عصبانیتش به ماشین خیره بود نگاه کرد و گفت: مطمئنی ؟‌ اخـ ـم هاش رو ببین نمیشه بایه کیلو عسل هم خـ ـ ـوردش ... اخـ ـمی کردم و گفتم : مهربون ... _ ولی من مهربونی نمیبینم ... _ مطمئنم ... دستشو از رو بوق برداشت و گفت : اگه راست گفته باشی اگه درست گفته باشی ... خدا شما رو برای هم انتخاب کرده باشه هنوز عقد نکردن و زمان داری برای ازدواج ... اما اگه عقد کرده باشن یعنی نه قسمت هم بودید هم خواست خدا بوده .... چه دلـ ـشوره ای بود چه استرسی ... حق با پدرم بود ... اشاره کرد پیاده بشیم و گفت: من همیشه کنارتم‌... هر چی بشه هر چی بخواد بشه فرقی نداره من ناصر خان پدر خاتون هستم ... بهم قدرت میداد و پیاده شدیم ... همه تعجب کرده بودن ... صدای عاقد رو شنیدم که از اتاق بیرون میومد و گفت : مگه عروس اوردین مرد مومن ...؟‌ پدرم کتشو مرتب کرد و گفت : بله ... اردشیر پله هارو پایین میومد و گفت : چی شده ؟ پدرم کنارم اومد ... دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و گفت : شما چیکار کردی ؟‌ به من نگاهی کرد چشم های قـ ـرمزم رو که دید گفت: گریه کردی ؟‌ جلوتر اومد ... روبروم ایستاد و گفت : چرا گریه کردی!؟‌ پدرم دستمو محکـ ـمتر فشـ ـرد که اروم باشم تمام تـ ـ ـ ـنم یخ کرده بود و گفت : تحمل اشک هاشو نداری ؟‌ اردشیر از ما متعجب بود و سرشو بالا گرفت به خاله نگاه کرد ... همه همونطور متعحب بودن و نگاهمون میکردن ... اشک از رو گونه ام سـ ـ ـر خـ ـورد و پایین رفت ... اردشیر دستشو جلو اورد اما نتونست اشکمو پاک کنه و گفت: خاتون جـ ـ ـون به لـ ـ ـبم کردی یچیز بگو؟! سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش خیره بودم و گفتم: خیلی وقته چشم هام ‌...قلبم ...اسیـ ـ ـر تو شده ... ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت 🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۴۴ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برام مهم نیست الان به موقع است یا نه ....الان دیر شده یا نه ....ولی میخوام بگم ... جلوی همه عمارتی هات بگم ... میخوام جلوی دخترهات بگم‌... جلوی پدرم بگم ... من قبل از اومدن به اینجا مهرت به دلم نشسته بود ... من وقتی اومدم اینجا میدونستم تو با دلم چیکار کردی ... من نتونستم تو این دوسال هم فراموشت کنم ... جات خالی بود همیشه خالی بود ‌..وقتی اومدم اینجا با هزار امید اومدم ... اما هر روزش اینجا معما بود ...تو پی اخری بودی اخرین دیدار ... نتوستم راحت از اینجا برم‌‌...جونم بود که داشت از اینجا میرفت ... اره همه گوش کنین ...من عاشق ار_ــــ بابتون بودم و هستم‌... صدامو بالا بردم و گفتم : قسـ ـ ـم میخورم به جون خودش قسـ ـ ـم که تو اوج ناامیدی شد امید قلبم .... من رفتم ولی اشتباه کردم ... من فکر میکردم اردشیر منو نمیخواد ولی من که میخوامت ‌...من که دوستت دارم ..‌. اشکی نداشتم‌ دیگه بریزم ... اردشیر فقط نگاهم میکرد و طاهره بود که لبخند میزد ... دخترا هم خوشحال بودن ... با چشم هام پی مهردخت گشتم ... لباس سفید تـ ـ ـ ـنش بود و حق داشت هر چیزی بگه ... اون بالا نشسته بود و با اخـ ـ ـم‌ نگاهم‌ میکرد ... اب دهـ ـنمو قـ ـورت دادم گلوم در_د میکرد و گفتم : میدونم که مهردخت رو دوست داشتی اما فقط دوست داشتن بود ... اردشیر خان فقط میتونه عاشق خاتون باشه ... پدرم‌ دستشو رو شونه اردشیر گزاشت و گفت : من اشتباه متوجه ات کردم‌... خاتون و کاوه نه علاقه ای بوده نه هست ... کاوه خواستگار دخترم بوده ... سوالی ازم پرسیدی که جوابشو الان بهت میدم ...پرسیدی خاتون کاوه رو دوست داره ؟‌ سرشو تکون داد و گفت : نه خاتون تو رو دوست داره ... چقدر لحظات تلخ و شیرینی بود ... دیگه برام دنیا معنا نداشت ... خاله توبا با اخـ ـ ـم نگاه میکرد و گفتم : کاش ...کاش ... ولی نتونستم کامل بگم .... سکوت عجیبی حاکم بود و مهردخت به سمت پایین میومد و گفت: تو چطور میتونی اینطور بی حـ ـ ـیا باشی که بگی عاشق اردشیری ... تو چطور دختری هستی ...همه میگفتن فرهاد و نازخاتون برای هم مـ ـ ـ ـیمیرن ... ولی انگار همه اشتباه میکفتن ... ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ شاید فردایی نباشد ، پس با هم مهربان باشیم🥺 ‎‎‎شب تون بخیر ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا