eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
9.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫داستان واقعی... تنها یک‌ چیز می‌تواند تحقق یک رویا را غیر ممکن سازد: "ترس از شکست" ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت 🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۴۳ ماشین رو داخل برد و جلوی ساختمون عمارت نگه داشت... دستش روی بوق بود و تقریبا از خدمه گرفته تا اهالی عمارت تو ایوان و حیاط جمع شدن... دستهاشون رو روی گوش هاشون گزاشته بودن و ناصر خان دستش روی بوق بود ... بیشتر خنده ام گرفته بود ... به من نگاه کرد و به اردشیر که بالای ایوان با اون اخـ ـ ـم هاش و عصبانیتش به ماشین خیره بود نگاه کرد و گفت: مطمئنی ؟‌ اخـ ـم هاش رو ببین نمیشه بایه کیلو عسل هم خـ ـ ـوردش ... اخـ ـمی کردم و گفتم : مهربون ... _ ولی من مهربونی نمیبینم ... _ مطمئنم ... دستشو از رو بوق برداشت و گفت : اگه راست گفته باشی اگه درست گفته باشی ... خدا شما رو برای هم انتخاب کرده باشه هنوز عقد نکردن و زمان داری برای ازدواج ... اما اگه عقد کرده باشن یعنی نه قسمت هم بودید هم خواست خدا بوده .... چه دلـ ـشوره ای بود چه استرسی ... حق با پدرم بود ... اشاره کرد پیاده بشیم و گفت: من همیشه کنارتم‌... هر چی بشه هر چی بخواد بشه فرقی نداره من ناصر خان پدر خاتون هستم ... بهم قدرت میداد و پیاده شدیم ... همه تعجب کرده بودن ... صدای عاقد رو شنیدم که از اتاق بیرون میومد و گفت : مگه عروس اوردین مرد مومن ...؟‌ پدرم کتشو مرتب کرد و گفت : بله ... اردشیر پله هارو پایین میومد و گفت : چی شده ؟ پدرم کنارم اومد ... دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و گفت : شما چیکار کردی ؟‌ به من نگاهی کرد چشم های قـ ـرمزم رو که دید گفت: گریه کردی ؟‌ جلوتر اومد ... روبروم ایستاد و گفت : چرا گریه کردی!؟‌ پدرم دستمو محکـ ـمتر فشـ ـرد که اروم باشم تمام تـ ـ ـ ـنم یخ کرده بود و گفت : تحمل اشک هاشو نداری ؟‌ اردشیر از ما متعجب بود و سرشو بالا گرفت به خاله نگاه کرد ... همه همونطور متعحب بودن و نگاهمون میکردن ... اشک از رو گونه ام سـ ـ ـر خـ ـورد و پایین رفت ... اردشیر دستشو جلو اورد اما نتونست اشکمو پاک کنه و گفت: خاتون جـ ـ ـون به لـ ـ ـبم کردی یچیز بگو؟! سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش خیره بودم و گفتم: خیلی وقته چشم هام ‌...قلبم ...اسیـ ـ ـر تو شده ... ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت 🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۴۴ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برام مهم نیست الان به موقع است یا نه ....الان دیر شده یا نه ....ولی میخوام بگم ... جلوی همه عمارتی هات بگم ... میخوام جلوی دخترهات بگم‌... جلوی پدرم بگم ... من قبل از اومدن به اینجا مهرت به دلم نشسته بود ... من وقتی اومدم اینجا میدونستم تو با دلم چیکار کردی ... من نتونستم تو این دوسال هم فراموشت کنم ... جات خالی بود همیشه خالی بود ‌..وقتی اومدم اینجا با هزار امید اومدم ... اما هر روزش اینجا معما بود ...تو پی اخری بودی اخرین دیدار ... نتوستم راحت از اینجا برم‌‌...جونم بود که داشت از اینجا میرفت ... اره همه گوش کنین ...من عاشق ار_ــــ بابتون بودم و هستم‌... صدامو بالا بردم و گفتم : قسـ ـ ـم میخورم به جون خودش قسـ ـ ـم که تو اوج ناامیدی شد امید قلبم .... من رفتم ولی اشتباه کردم ... من فکر میکردم اردشیر منو نمیخواد ولی من که میخوامت ‌...من که دوستت دارم ..‌. اشکی نداشتم‌ دیگه بریزم ... اردشیر فقط نگاهم میکرد و طاهره بود که لبخند میزد ... دخترا هم خوشحال بودن ... با چشم هام پی مهردخت گشتم ... لباس سفید تـ ـ ـ ـنش بود و حق داشت هر چیزی بگه ... اون بالا نشسته بود و با اخـ ـ ـم‌ نگاهم‌ میکرد ... اب دهـ ـنمو قـ ـورت دادم گلوم در_د میکرد و گفتم : میدونم که مهردخت رو دوست داشتی اما فقط دوست داشتن بود ... اردشیر خان فقط میتونه عاشق خاتون باشه ... پدرم‌ دستشو رو شونه اردشیر گزاشت و گفت : من اشتباه متوجه ات کردم‌... خاتون و کاوه نه علاقه ای بوده نه هست ... کاوه خواستگار دخترم بوده ... سوالی ازم پرسیدی که جوابشو الان بهت میدم ...پرسیدی خاتون کاوه رو دوست داره ؟‌ سرشو تکون داد و گفت : نه خاتون تو رو دوست داره ... چقدر لحظات تلخ و شیرینی بود ... دیگه برام دنیا معنا نداشت ... خاله توبا با اخـ ـ ـم نگاه میکرد و گفتم : کاش ...کاش ... ولی نتونستم کامل بگم .... سکوت عجیبی حاکم بود و مهردخت به سمت پایین میومد و گفت: تو چطور میتونی اینطور بی حـ ـ ـیا باشی که بگی عاشق اردشیری ... تو چطور دختری هستی ...همه میگفتن فرهاد و نازخاتون برای هم مـ ـ ـ ـیمیرن ... ولی انگار همه اشتباه میکفتن ... ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ شاید فردایی نباشد ، پس با هم مهربان باشیم🥺 ‎‎‎شب تون بخیر ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دوباره صبـح زيـبـايى رسـيده 🍃دوباره سر زد از مشرق، سپيده 🌸عجب نقشى زده نقاش عالم 🍃چه تصوير قشنگى آفريده 🌸سـلام صبح شنبه تون بخیر 🍃امـروزتـون زیبـا 🌸و پر ازحس خوب زندگی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
ریشه انسانها ، فهم آنهاست ! یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ، که نیرویی پشت آن باشد. با تمام شدنِ نیرو ، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است! ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛ که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند و سربلند می شود . هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ، ریشه داشته باشد ، از زیر خاک و سنگ ، از زیر عادت و غریزه ! و از زیر حرف ها و هوس ها ، سر بیرون می آورد و با قلبی از عشق افتخار می آفرینید . ریشه ما ، همان " فهم " ما است. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
گاهی به گذشته نگاه کنیدچه مسیر طولانی را پشت سر گذاشته‌ایدپس من به خاطر راهی که آمده ام قوی هستم خدایا شکرت ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت 🌸🍃🍃🍃 پارت۱۴۵ مهردخت کامل پایین بود و گفت : اون عشق افسانه ای چیشد ... اولین بار بود که برای چیزی میخواستم بجـ ـ ـنگم و گفتم: اون عشق همون افسانه بود چون عشق نبود ... عشق تو واقعیت عشق حقیقت ... عاقد حـ ـاج اقایی بود که خیلی هم شوخ طبع بود ... با خنده از بالا گفت : اردشیر خان امروز اینجا چخبره ؟‌! برای من پیغام فرستادی اومدم بعد میگی نمیخوای زـ ن بگیری ... الان یه نفر اومده میخواد به رور زنـ ـ ـت بشه ؟ چقدر اون جمله اش برای من با ارزش بود ... از پایین نگاهش کردم و گفتم : عقدشون نکردی؟ با سر گفت نه و ادامه داد ...اردشیر خان دلش که نباشه نمیخواد ... به اردشیر نگاه کردم چشم هاش میخندید و گفتم: نتونستی؟‌ با چشم ها و ابروهاش گفت : نه ....لبخند زدم‌ و گفنم: بخاطر من ؟‌ دوباره با همون اشاره گفت: اره ... دستشو به سمتم دـ راز کرد و گفت : دستمو میگیری؟ به پدرم اشاره کردم و گفت: به امید خدا جلوتر رفتم‌ ... مهردخت روبروم ایستاد و گفت: تو چی داری که من ندارم ؟! کنار زـ دمش و گفتم: عشق اردشیر رو ... دستمو بـ ـین دست اردشیر گزاشتم و منو با خودش بالا برد ... خاله توبا بعد از مدتها لبخندی زد و گفت: میدونی دارم کی رو میبینم ؟ تـ ـ. ـرسیدم مبادا مخالفت کنه و گفت: دارم خواهرمو میبینم ... دارم دختری رو میبینم که مثل خاتون ما زرنگ و زبـ ـل ... دختری که دست پروده خاتون ماست ‌... اردشیر دستمو محـ ـ ـکم گرفته بود و گفت : خاتون هنوز پشیمون نشدی با همچین مادرشوهری سر کردن ... دستمو روی دستش گزاشتم و گفتم : نه ... همه تلخی ها با یه لبخند تو فراموش میشه ‌... همه چی با یه خاتون گفتن تو از یادم میره ... اردشیر وارد اتاق شد و عاقد اینبار با لبخند جلوتر اومد و گفت: اردشیر خان بخـ ـ ـو_نم ؟ اردشیر بله ای گفت ... پدرم بالا اومد و گفت : باورم نمیشه دخترمو دارم همینقدر ساده شوهر میدم... خاله توبا با اخم گفت: همچین ساده هم نیست داره عروس اردشیر خان میشه ‌... میبینی که همین الانم هستن کسانی که میخوان زــ ن پسر من بشن ... خاله تو هر شرایطی زبـ ـ ـونش تلـ ـخ بود ... ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت 🌸🍃🍃🍃 پارت۱۴۶ اردشیر رو به مادرش گفت: خواهش میکنم ... خاله دیگه چیزی نگفت ... اردشیر تو گوش اسد چیزی گفت و نشست روی صندلی ...من کنارش نشستم ... انگار رویا بود انگار خواب بود و هنوز بیدار نشده بودم‌... اردشیر دستمو وـ ل نمیکرد و طولی نکشید اسد برگشت یه صنـ ـدوق دستش بود و گفت : همینه ؟‌ اردشیر با سر گفت اره ... اسد بازش کرد ... اردشیر خودش بلند شد یه چـ ـ ـادر سفید حریر با گلهای صورتی روی سرم انداخت و همونطور کنار گوشم گفت : اینو وقتی بجه بودم با اقام رفته بودم مشهد اونجا حـ ـ ـرـــ یدم ... مادربزرگم انتخاب کرد برای زـ ن اینده من .‌.. خاله توبا اـ هی کشید و گفت : قسمت رو ببین .‌‌فکر میکردم هیچوقت این چـ ـ ـادر سر کسی نمیشه ... کنارم نشست و عاقد با پدرم صحبت میکرد ... مهردخت به چهارچوب تکیه کرده بود و گفت : اردشیر ؟‌ چیکار میکنی ؟ میدونی چیکار میکنی؟ من همون مهردختم همون که ... اردشیر بین حرفش پـ ـ ـرید و گفت: همونی که تو نوجوانی دلباخته اش بودم و فکر میکردم عاشقش ... من اگه خاتون هم برنمیگشت نمیتونستم ... قبل از اومدنش همه چی رو کنسل کردم ... _ اما ... _ دیگه اما نداره ... دخترای اردشیر دونه دونه زمین مینشستن و با پیراهن های رنگی نگاهم میـ ـکـ ـردن ... اردشیر رو به عاقد گفت: بخـ ـ ـوـ ن ... عادت داشت به دستـ ـ ـور دادن... پدرم با محبت و عشقش نگاهم میکرد و داشتم پر میکشیدم ... من اون لحظه مثل یه رویا یه لحظه زـ نی رو دیدم که کنار پدرم ایستاده ... بخدا قسـ ـ ـ ـم که دیدم من مادرمو کنار پدرم ایستاده بود رو دیدم ..‌.نتونستم حرفی بزنم و یه لحظه بود ولی اون بود ... عاقد مهریه رو تعیین میکرد که اردشیر گفت : خونه خاتون رو مهـ ـ ـرش میکنم ... با تعجب نگاهش کردم ...اون برگه ها که دستش بود خونه خاتون بود... رو به من گفت : خونه بجگی هاتو برات حـ ـ ـ ـرـ یدم‌... لبخند زدم و از زیر اون چـ ـ ـادر که دستمو جلو گرفته بودم تا بالا باشه و ببینمش نگاهش کردم ... لبخندمو جواب داد و گفت: میخواستم یچیزی باشه که پشتوانه خودت باشه ...حتی اگه میرفتی اونجا برای تو بود ... نمیخواستم کسی جر تو صـ ـاحبش باشه ... چه مهـ ـ ـریه شیرینی ... با همون اولین بار بله محـ ـ ـ ـکمی دادم به تمام رویاهام ... به تمام عشقم... ادامه دارد.... ┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄ ساده ترین کار جهان این است که خودت باشی، دشوارترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---