eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
11.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🍃 زندگی زیبا🌱
با سلام خدمت همه 🙏♥️ انشالله اگه همگی موافق هستن مثل شب های قبل امشب میخام یه قرعه کشی برگزار بکنم با هدیه های ارزشمند و جوایز عالی 🙏♥️👆 از الان تا ساعت ده شب مهلت ثبت نام در قرعه کشی هست 😍 برای شرکت در قرعه کافیه فقط این استیکر رو (😍✅) برای بنده بفرستید بدون هیچ چیزی فقط همین دستگیر فرستاده بشه بنده خودم ثبت میکنم و به سه نفر هدیه داده خواهد شد 🙏 منتظر همه شما عزیزان هستم از امشب میخام هرروز این کار رو انجام بدم 😍 @GHSTVDW085 @GHSTVDW085 فقط به این آیدی بالا ارسال بکنید استیکر رو 🙏♥️
می گویند قلب هر کس به اندازه مشت بسته اوست اما من قلب هایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند دلهای بزرگی که هیچ وقت در مشت های بسته جای نمی گیرند ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
💫حکایت زیبا وخواندنی 💫 💎مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. 📌📖 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
💕از گره های بیشمار زندگی گله نکن آن بافنده ی آفریننده میداند حاصل صبر بر این گره ها فرشی گران بها خواهد شد... 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
مادر بزرگ می گفت حرف سرد مِهر گرم رو از بین می بره! راست می گفت... حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است. مثل چشم ها و دست های خیلی ها بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ... حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام ممنون از همه بابت مشارکت ها انشالله فردا شب قرعه کشی به صورت لایو انجام میشه که خودتون همه توی قرعه کشی باشید ♥️🙏 شبتون بخیر
🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۱۷ به صغری بیگم گفتم من از کنار ننه بتول تکون نمیخورم میخوام بالای سرش باشم مبادا چیزی بخواد من نشنوم ..اونم گفت پس منم براش ناهار آماده میکنم بچه ها یکی یکی بخونه اومدن بعدش رضا یکسر بخونه اومد وبهم گفت قدسی جان ننه حالش چطوره ؟ گفتم خوابیده گفت مراقبش باش وهرچه به عقلت میرسه براش انجام بده ..رضا از اتاق بیرون رفت ناگهان دستهای ننه به سمت آسمان بلند شد هی دستاشو بالامیگرفت انگار کسی اومده دستشو بگیره آرام و طوریکه هول نشه گفتم ننه ! ننه جان کاری داری ؟ اما انگار در این دنیا نبود دستمو ‌سمتش دراز کردم انگشتامو سفت گرفته بود رو پیشونیش عرق نشسته بود گفتم ننه جان پاشو داری خواب میبینی صدای اذان ظهر بلند شد ننه انگار برقی بهش وصل شد یه نیروی خاصی انگار وارد بدنش شد با صدای ضعیفی گفت قدسی جان مادر اذان دادن ؟گفتم بله گفت دستمو بگیر برم وضو بگیرم گفتم نه ننه الان برات لگن و پارچ آب میارم تا رفتم حیاط و آفتابه بیارم دیدم ننه پیراهن چیت سفیدش رو‌تنش کرده وشلوارش هم سفید بود گفتم وای ننه کی لباستو عوض کردی گفت همین الان از کیفم درآوردم پوشیدمش آخه گفتم شاید احتیاط داشته باشه لگن رو زیردستش گذاشتم وضوش رو گرفت و‌جانماز ش رو جلو رختخوابش پهن کرد اما هرکاری کرد نتونست ایستاده نماز بخونه گفت مجبورم بشینم نمازش رو که خوند چادرش رو روی بدنش کشید گفتم الان میرم یه کم غذا برات میارم گفت وای نه تا خرخره پُرم ! گفتم آخه چیزی نخوردی گفت میل ندارم تکیه اش رو به متکا داد دیگه حواسش اینجا نبود هی ذکر میگفت دائم لا الله الا الله میگفت ..صغری بیگم براش یه سوپ رقیق درست کرده بود قاشق سوپ رو جلو لبهاش بردم گفتم ننه جان بخور گفت نه وسرشو تکون میداد بزور یک قاشق سوپ تو دهنش ریختم دستمو پس زد نمیخورم ،،،یکدفه رنگش دوباره مثل گچ شد دستش تو دستم بود انگار که گلی رو بود کرد نفس عمیق کشید و سرش پایین افتاد فریاد زدم ننه جون چی شد ! ننه جوابمو بده اما انگار سالها بود که مرده بود و ننه بتول به همین راحتی تموم‌کرد …سریع صغری بیگم رو صدا زدم گفتم صغری جان بیا که ننه تمام کرد !!! به کمک صغری بیگم جسم بی جان ننه رو صاف کردیم و بعد تا می تونستم جیغ زدم وگریه کردم گفتم ننه جان خیلی بی معرفتی ! تو هم منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چه کنم ادامه دارد..‌. ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۱۸ تنم میلرزید با گریه گفتم صغری جان رضا رو خبر کن بیاد چادر سفید ننه رو روی صورتش کشیدم رضا تا جنازه ننه رو دید گریه کردگفت خدایا چه دسته گلی ازدست رفت گفتم رضا سریع باماشین برو حاج احمد رو بیار که بایدمقدمات کار ننه رو انجام بدیم با رفتن رضا بالای سر ننه هم اشک ریختم هم یاسین خوندم بخدا که از اتاق ما بوی عطر گل محمدی می اومد ..سریع مُهر نمازش رو برداشتم و کلید خانه اش رو آماده کردم و چادر سفید رو از روش برداشتم و در کیف خودم گذاشتم و ملحفه ایی روی جسم بی جانش کشیدم حاج احمد تا جناره ننه رو دید با گریه شدیدی گفت بتول ! بتول جان چه آرام و بی صدا رفتی ؟ چرا مریض بودی بمن چیزی نگفتی ؟بعد رو کرد بمن گفت خیلی برای خواهرم زحمت کشیدی حمام بردی نگهداریش کردی ! نمیدونم چطور تشکر کنم ! گفتم حاج احمد آقا من وظیفه ام رو انجام دادم الان هم باید چیزهایی به شما بگم بسمت کیفم رفتم گفتم این کلید خانه اش هست که به شماداده شده وخودتون میدونید چکارش کنید منهم این چادر نماز و‌مُهر رو باید به زن غساله بدم تا وصیت رو انجام داده باشم و اینکه جنازه باید به روستا منتقل بشه و زیر درخت بزرگی که اونجا هست دفن بشه حاج احمد با گریه گفت اونهم به چشم !!!دکتر رو خبر کردیم گواهی فوت صادر شد ننه روبا احترام به روستا بردیم وقرار شد فردا دفن بشه من قبل از راه افتادن به حسن و عفت گفتم هیچکدومتون حق ندارید به ده بیاین یکروز خودمون باهم سر مزار ننه بتول میریم اونها هم قبول کردن دیگه کسی رو نداشتم که بخوام خونش برم بناچار در خونه ننه مستقر شدیم در خونه رو باز کردم همه جارو طبق معمول با صغری بیگم آب و جاروکردیم تمام اهالی روستا بسرعت خبر دار شدند ودر خونه ننه بتول حاضر شدن در بین مهمانها شمسی رو دیدم اما دیگه مثل قبل نبود کمی سر به زیر تر و آرامتر شده بود سلام کرد گفت قدسی جان چه خوب شد دیدمت ! بعد از رفتن عفت عروسم ماه منیر چه دمُی در آورد آخ که نبودی ببینی ،به اصغر گفت باید از این‌خونه بریم من اینجا جام تنگه من مادر دو تا پسرت هستم خیر سرش بازم حامله بود و از خونمون رفتن من ماندم و اکبر ! گفتم کار دنیا همه چیزش رو حساب و کتابه گفت راستی عفت چه میکنه ؟ گفتم پیش پدرش داره راحت زندگی میکنه گفت وای قدرش رو ندونستم کاش باهاش اون کارو نمیکردم تو رو خدا از قول من بگو شمسی گفت منو حلال کن عفت جان !!! گفتم چرا مگر تو چکار کردی باعفت ؟؟ ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۱۹ شمسی گفت حالا جاش نیست بهت میگم گفتم پس بعد از اینکه از گورستان برگشتیم بهم بگو‌… همش تو فکر بودم که با عفت چکار کرده ..فردای اونروز جنازه ننه بتول رو در زیر همون درخت تنومد بخاک سپردیم طبق وصیتش چادرنمازش رو روش انداختیم و مُهر نمازش رو توی قبرش گذاشتیم انقدر براش گریه کردم که نگو !!خاک قبرش رو برسرم ریختم ومیگفتم ننه برام دعا کن ..واقعا بعد از بی بی ملک ننه بتول همه کَسم بو رضا میگفت قدسی جان بخاطر رضای خداگریه نکن بفکر ماه منیر باش داره دق میکنه ظهر برای خیرات حاج احمداز بیرون غذا گرفت همرو‌نگهداشت اهالی ده هم که زیاد بودن همه اومدند اما فقط همون یکبار بود چون کسی نبود که برای ننه عزاداری کنه غروب که همه رفتن با شمسی تنها شدیم دلم همش هول داشت که زودتر بپرسم این زن چه بلایی سر عفت آورده شمسی رو صدا زدم گفتم خُب شمسی خانم تعریف کن ببینم چه کردی با عفت بدبخت !!!گفت وای ولش کن قدسی جان ..گفتم یا نباید میگفتی یا تا تهش برو ،اونم باخجالت گفت اوایل عروسی عفت بود خیلی از عشرت بدم می اومد دلم میخواست یه جوری به دخترش صدمه بزنم یادته که اون دروغای طلا و اینها ….گفتم آره گفت ؛زمانیکه عفت باردار نمیشد عفت رو پیش حکیم بردم بعداز معاینه و آزمایشات حکیم گفت این دختر درمان میشه کمی خرج داره ببرش شهر ،حالا یا تهران یا شهسوار ! اونجا تحت نظر باشه ..بعد اشکش اومد با ناراحتی گفت نمیدونم ! نمیدونم چی بود کجاشو گفت مشکل داره گفت شاید با دارو شاید با یه عمل کوچیک درست بشه اما من بخاطر عشرت خواستم تلافی کنم و نبردمش به کسی هم نگفتم که دوا درمون کنه خوب میشه گفتم بزار دل عشرت رو بسوزونم !! از مطب بیرون اومدم گفتم دکتر گفته بچه دار نمیشی و خوشحال بدنبال این بودم که برای اصغر زن بگیرم …گفتم وای خدای من تو باعفت با زندگیش با پسرت چه کردی زننننن! گفت خجالتم نده خودم هرروز کابوس میبینم بااین کارم پسرم هم از دست دادم اون برای همیشه از پیشم رفت ماه منیر هم آدم شد خودم موندم با یکدنیا پشیمانی ادامه دارد.... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃پارت۲۲۰ یک آن دلم برای عفت کباب شد با خودم فکر کردم این مادرشوهرها چطور دلشون می اومد یک زندگی رو‌نابود کنن و خودشون راحت زندگی کنن ..از دیدن قیافه شمسی حالم بهم میخورد آدمیکه دلش برای پسر خودش هم نسوزه که آدم نیست …میخواستم بسوزونمش بگم عفت شوهر کرده اما گفتم نه ! بزار عفت بچه دار بشه بعد بهش میگم که، ای بابا تو چه فکرایی میکنی شمسی اون به بزرگترین مرد شهر ازدواج کردو خدا بهشون یه بچه هم داد … بعد یادحرفهای ننه بتول افتادم پس بیخود نبود که هی میگفت عفت رو ببر دکتر . از هرچی آدم تو روستا بود مخصوصا اطرافیان خودم خسته شده بودم به حاج احمد گفتم با اجازتون ما دیگه از حضورتون مرخص میشیم و به شهسوار برمیگردیم ! حاج احمد گفت قدسی خانم میخوام از شما صلاح ومشورتی بکنم گفتم بفرمایید گفت من نه کس و کاری دارم نه بچه هام به این مال و اموال احتیاج دارند اگر شما صلاح بدونی اینجا رو وقف کنیم برای کلاس قرآن ! و سرایداری هم براش در نظر بگیریم که از خونه مراقبت کنه ..کمی مکث کردم گفتم شما بهترین کارو میکنید با خجالت گفت شما چیزی بعنوان یادگاری نمیخواین از این خونه بردارید ؟ گفتم اگر اجازه بدید من فقط قرآن ننه رو که تو خونمون هست بردارم ..حاج احمد گفت انشاالله که برات خیلی خوب باشه و هروقت که میخونی خواهرمنهم دعا کنی چون شما بهترین چیز روبرداشتین بعد گفت خواهر من‌وسیله ایی نداره همرو با همین خونه وقف میکنم ..و بنظرم حاج احمد بهترین کار رو کرد منهم با رضا و صغری بیگم به شهسوار برگشتیم وقتی رسیدم بعد از اینکه خستگیمون رو در کردیم به عفت زنگ زدم گفتم عفت جان آزمایشهاتو دادی ؟گفت آره اتفاقا با حاج خلیل رفتیم گفتم خیلی کار خوبی کردی بعد گفتم حتما جوابش رو‌گرفتی بخونمون بیا تا باهم پیش دکتر ببریم عفت دو سه روزبعد بخونمون اومد با خنده وارد خونه شد و به مسخره گفت بیا که جواب پیر زن حاضر شده گفتم وای نگو چطور دلت میاد مگه تو‌چند سالته ؟ الهی که لطف خدا شامل حالت بشه ادامه دارد.... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
هدایت شده از 🧠دانستی ها🧠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ✨🙏 به قدرتت ایمان داریم اگر تو بخواهی هر محالی ممکن میشود اجابت دعایمان به دستهای مهربان توست❤️ و امیدمان تنها خودت محال های زندگی ما را ممکن ساز🙏 من دعـــا خواهم کرد:👼 شبتون پر نور و مهتابی ✨🌙 دلتون صادق و صاف پراز آرامش وخدایی که همین نزدیکیست در امانش باشید👼✨ 💞@danestanizib💞 دانستنی 🧠
صبح که می شود دنبال اتفاقات خوب بگرد دنبال آدم‌ های خوبی که حال خوبت را با لبخند هایشان به روزگارت سنجاق کنی روزِ خوب اتفاق نمی افتد روزِ خوب ساخته می شود صبح بخیر
بزرگی، نه به ثروته، نه به شهرت هرچقدر دل بزرگ داری همونقدر بزرگی... ♦️ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لا به لای دلواپسی هایت کمی هم زندگی را نفس بکش...🌱 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
شادترین رنگ رابه زندگی بزن نگاه مهربانت صورتی💗 اندیشه ات سبز💚 آسمان دلت آبی💙 وقلب مهربانت طلایی💛 زندگی زیباست🌺 اگرآن رابه زیبایی رنگ بزنیم ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
حال زندگی وقتی خوب میشه که اول هوای خودت رو داشته باشی ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
Don’t feel bad if people remember you only when they need you. Feel privileged that you are like a candle that comes to their mind when there is darkness. حس بدی نداشته باش اگه آدما فقط زمانی‌که بهت احتیاج دارن یادت میفتن. احساس برتری داشته باش چون تو مثل شمعی هستی که وقتی تو تاریکی گیر افتادن به ذهنشون می‌رسه ✨ - ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
همه‌ی اخطارها زنگ ندارند گـاهی سکـوت آخـرین اخطار است .. ‌ ✨💖 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
وقتی با یکی قهر کردی، پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی وقتی ناراحتی تصمیم نگیر وقتی دیر میشه عجله نکن وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن وقتی بغضت گرفته پیش هرکسی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه، از ته دل خوشحال بشه و آخرش اینکه اگر خودت دلت صافه فکر نکن همه مثل خودتن!!! ✨💖 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
IMG_20241016_201447_635.jpg
97.5K
💛سه چیز در زندگی هست 💓که نباید از بین برود: ♥️ آرامش ♥️ امید ♥️ صداقت 💓لحظه به لحظه زندگیتون 💛سرشار از آرامش و امید😊 -═ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
♥️ℒℴνℯ♥️ یکی از قشنگترین متنهایی که در مورد دلتنگی خوندم شاید همین بود : پرسید : اگر آدمها دلتنگ شوند چکار میکنند؟! جواب داد: بغل میکنند... پرسید : چگونه کسی را که نیست بغل میکنند؟ جواب داد: لازم به بودنش نیست ! گاهی عطرش را ، گاهی لباسش را گاهی هم خیلی‌ که دلتنگ میشوی هوای نفس کشیدنش را . . . پرسید: تو خودت دلتنگ میشوی؟! در حالی که پیراهن گلدار ظریفی را بو میکرد پاسخ داد : نه ! پرسید : اما این پیراهن ؟ جواب داد : درباره دلتنگی پرسیدی نه دیوانگی ♥️ ✨💖 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
- دقیقا همین که بیتا قدوسی میگه: بیا کمی زندگی کنیم! خیرسرمان به دنیا آمده‌ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی.🫖🌱 ✨💖 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
اول بزرگ میشے ،یاد مے گیرے حرف بزنے و توضیح بدے و حل ڪنے ، بعد بزرگتر میشے و میفهمے ڪہ یہ سرے چیزا باید از دست برن ! لازم نیست حرف بزنے و سوتفاهم هارو حل ڪنے ! باید یہ گوشہ بشینے و تموم شدن رو تماشا ڪنے .🕷 ✨💖 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
خدایا ... آدم‌های خوب سر راهم بگذار ... حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه‌ هجوم غم؛ نا امیدی یا پریشانی؛ بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود ... کلامش، نگاهش، حتی نوشته‌اش آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ... فقط از دستِ خودِ خدا بر می‌آید که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را برای آن لحظه‌ خاص‌ سرِ راه زندگی ما بگذارد ... شاید یکی دیگر از دعاهای روزانه هم بتواند این باشد: خدایا؛ من را هم از واسطه‌ها‌ی خوب ‌کردنِ حالِ بنده‌هایت قرار بده ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
تو عشقی نهایتِ داشتن و در لابلای این بی نهایت ها چقدر که تو منی ⁦ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---