ᥫ᭡
بودنت همه چيز را عوض میكند
اما اينكه؛ كنارم باشی يا نباشی
فرقی نمیكند عزیزترینم
تـ♡ــو مدام روی بند بند تنم قدم میزنی
و در آسمان دلم پرواز میكنی همين كه نفس ميكشی؛قدم میزنی، میخندی
برای من يعنی همه چيز؛
تـ♡ـو تمام دنيای منی، دلبرم♥️
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
درود به شرف اونی که تو این دنیا با چهره ی واقعیش زندگی میکنه👌
حالا چه خوب.....
چه بد.....
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
بچه که بودم ...
دوست داشتم تمامِ دنیا را با پایِ پیاده بگردم
میخواستم جهانگردی تنها باشم ؛
که دلش را میزند به دریا و تمامِ هرچه که دارد
از دیدن دنیا باشد.
امّا انگار جهان چرخید و کوچک شد ؛
صاف افتاد میانِ چشم هایت.
حالا جهان در دست هایِ من است
و من جهانگردی کوچک هستم
که دنیارا از دریچه ی چشم های مهربانت میبینم.
#
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
❣کمی بخند..
بگذار همه بفهمند خورشید
فقط جسم کوچکیست
که در مقابل تو
دارد درس پس می دهد...
بخنــد،
که لبخند تو گرمترین
حس دنیاست...
شاد باشید😍
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
همه ی ما آدما باید یه لیست
حضور غیاب داشته باشیم
یه لیست بلند که اسم تمام آدم های
دور و نزدیک زندگیمون رو بنویسیم
هر وقت تو زندگیمون اتفاقی افتاد
یکی یکی اسم های اون لیست رو بخونیم ..
و ببینیم کی حاضر بوده و کی غایب !
چه آدمایی تو روز های سخت
زندگیمون حضور داشتن و چه آدمایی
فقط تو خوشی کنارمون بودن !
چه آدمایی تو طوفان دستمون رو
گرفتن و چه آدمایی بعد از تموم
شدن طوفان آفتابی شدن
لیست رو نگاه کنیم تا بفهمیم ...
حضور آدم ها به دور و نزدیک
بودنشون نیست ...
به اندازه ی ارزشی هست که براشون داریم
حضور غیاب که تموم شد
شروع کنیم به حذف کردن
حذف کردن آدم هایی که بیش
از حد تو زندگیمون غایب بودن
آدم هایی که باید بفهمن دیگه تو
زندگیمون جایی ندارن
از این نترس که تنها شی
تنهایی شرف داره به حضور این
آدما تو زندگیت ...
شروع کن اضافی هارو خط خطی کن !
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﮎ ﺷﺪﻥ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺍﺳﺖ...🍃
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ، ﻫﻤﺪﻣﯽ،
ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ،
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﺪ که ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺎﻥ
ﻋﺸﻖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺻﺒﻮﺭﯼ،
ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ،
ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ
ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑِﻬَﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ،
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﺪ
ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﮕﯽﻫﺎﯾﺖ ﺍﺯ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽﺳﺖ، ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ...
ﻭ به ﺟﺎﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻥ،
ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮﺩ
و ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﮐﻨﺪ،
ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﮕﯽﻫﺎﯾﺖ،
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺭﺩﯼﻫﺎ
ﻭ ﻏﺮ ﺯﺩﻥﻫﺎﯾﺖ،
ﻭ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ
ﺧﻮﺏ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻫﺴﺘﯽ،
ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ...
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 بهنام بانی • بی معرفت 🎶
🎧اهنگ❤️
💞@zendgizibaabo💞
#زندگی_زیباست♥️
✅هیچ وقت
در مورد مشکلاتتان با هر کسی
درد و دل نکنید...
یک لحظه "آرامش "
ارزش تحمل یک عمر نگاه
سنگین را ندارد....
👌👍
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت۲۲۵
همه غرق در شادی شدیم حاج خلیل گفت دخترم دیدی چه موهبت بزرگی ،چه نعمتی خدا بمن داده ! چه جوری از خدای خودم تشکر کنم ! میدونی چرا؟ آخه من دختر داشتم اما پسر نه !
حالا یه نامی از خودم به جا میمونه بعد گفت خدایا شکرت !! عفت رو که آوردن انگار صد سال بیمار بوده و رنگ و روش زرد شده بود دلم براش می سوخت تا چشمش بهم افتاد گفت وای قدسی جان مُردم و زنده شدم چه دردی بود خدا !!! گفتم عیب نداره در عوض هم تو هم حاج خلیل به آرزوتون رسیدین حالا دیگه برید خدا رو شکر کنید که خداوند هدیه به این زیبایی رو بهتون داده سال پنجاه و سه پسر عفت بدنیا اومدحاج خلیل اسمش رو رحمان گذاشت میگفت دلم میخواد وقتی بزرگ شد پسر بخشنده ایی بشه چند تا گوسفند کشت
تو خونه اش هلهله شد هفت روز هفت شب ولیمه میداد ،،به فقرا به فامیل ،،،روز دهم مهمونی مفصلی گرفت !! کاری کرد کارستون کارخونه رو بنام رحمان زد میگفت مگه حتما باید بمیرم بزار از همین الان همه بدونن که من کارخونه رو با دست خودم بنام رحمان زدم فردا چون بچه کوچیکه و زنم زن دومه اذیتشون نکنن …دیگه بین ما حسودی وجود نداشت
شهلا سرش رو با پسرش محمد گرم کرده بود و وقتی ما دور هم جمع میشدیم جز خنده وقهقه کار دیگه ایی نداشتیم همه چیز خوب پیش میرفت نزدیک سربازی رفتن علی اکبر بود هیجده ساله شده بود مثل بلبل انگلیسی صحبت میکرد اما یکروز حاج خلیل گفت لازم نکرده سربازی بره ! بفرستش بره درس بخونه !گفتم کجا ؟ گفت امریکا …دلم لرزید گفتم آقاجان چرا اونجا ؟ گفت تا بره درس بخونه بیادو به ملتش خدمت کنه ! گفتم نه نه من نمیزارم
گفت دخترم منم خودم مخالف بودم و هستم بگذار علی اکبر بره اگر من اینهارو میشناسم و بزرگ کردم میدونم اینا برن برمیگردن بزار برای خودشون کسی بشن .
بقول خودمون علی اکبر تازه پشت لبش سبز شده بود وقدش از خودم بلندتر بود. خودم که دلم راضی نشد ،شب با رضا مشورت کردم رضا بهم با آرومی گفت قدسی جان ! حاج خلیل بد بچه مارو نمیخواد که بزار بره
گفتم به این زودی راضی شدی ؟ گفت این مرد دنیا دیده اس بزار بچه ها به جایی برسن اما شوهرم به فکر دل من نبود
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۲۶
اونروز انگار دنیا رو سرم خراب شده بود اما رضا وحاج خلیل به دنبال کارهای علی اکبربودن که براش پاسپورت بگیرن و بعنوان دانشجو بفرستنش بره
خارج …شب شد رفتم کنار تخت علی اکبربغلش خوابیدم ..بچه هام به حاج خلیل حاج بابا میگفتن گفتم مادرجان تو سختت نیست خارج بری ؟
گفت مامان وقتی حاج بابا میگه برو حتما چیزی میدونه !گفتم خُب اگر تو رفتی و از اونجا خوشت اومد چی ؟ اونوقت من چکار کنم ؟ گفت یعنی من انقدر زود دلباخته اونجا میشم ؟ خیالت راحت بعد از اتمام درسم برمیگردم.. من اما مثل مار از درون بخودم می پیچیدم ناتوان پاشدم از گردن علی اکبر گرفته بودم و زار زار گریه میکردم علی اکبر ناراحت شد گفت مادر گریه نکن که منم طاقت ندارم اصلا نمیرم خوب شد خیالت راحت ،،بین آره گفتن ونه گفتن گیر کرده بودم ..بهش گفتم عزیز مادر برو عیبی نداره بخدا می سپارمت بچه های دیگه که هستن سرم رو با اونها گرم میکنم تا دوری تورو حس نکنم …چند روزی طول کشید تا پاسپورتش اومد و از طریق دانشگاه و درس علی اکبر به یکی از شهرهای امریکا رفت روز رفتن علی اکبر برام بدترین روز زندگیم بودچون تا حالا از این چیزا نداشتیم که بخوان کس و کارمون خارج از کشور بره
شب که شد حاج خلیل گفت باید علی اکبر از تهران بره !!پس همگی دسته جمع میریم تهران و علی اکبر رو راه می اندازیم بره خودمونم میریم یه هتلی جایی یکشب میمونیم و برمیگردیم قرارمون به این شد که شهلا با حسن و خانواده ما با حاج خلیل و آقاجان
همگی بریم تهران !! همگی عازم تهران شدیم حالا جذابیت تهران برامون زیاد بود وقتی وارد شهر شدیم
حاج خلیل گفت بیاین ماهم همگی بیایم تهران زندگی کنیم اما عفت همون موقع گفت وای نه ما تو شمال راحتتریم علی اکبر رو به فرودگاه بردیم رضا با اینکه فکر میکرد خیلی قویه اما رفتن علی اکبر حسابی داغونش کرده بود تو فرودگاه هممون ناراحت بودیم که نمی تونیم چند سالی علی اکبر رو ببینیم اما حاج خلیل گفت زمانیکه علی اگبر برمیگرده شما بهش افتخار میکنید
علی اکبر اونشب رفت من سعی کردم جلوش گریه نکنم اما وقتی رفت انگار دنیا رو سرم خراب شد
شبی که برگشتیم علیرضا همش داشت آروم آروم گریه میکرد گفتم چرا ناراحتی !! گفت مامان من دلم برای علی اکبر تنگ میشه منهم سعی میکنم درسم رو بخونم تا همراه علی اکبر به خارج از کشور برم
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت۲۲۷
وقتی علیرضا گفت منم میرم یهو حاج خلیل گفت آره پسرم چه اشکالی داره تو درسخون باش من تو رو هم میفرستم بری پیش برادرت ..من یهو گفتم آقاجان فکر منو هم بکنید مگر من چقدر طاقت دارم هردو باهم برن من دق میکنم اما حاج خلیل نمیدونم چه فکری میکرد که قصد داشت بچه های من به خارج از کشور برن
روزهای بدون علی اکبر به من خیلی سخت میگذشت اما علی اکبر چون زبان بلد بود خیلی از دیگران جلوتر بود وباعث شده بود درسش رو بهتر بفهمه …آخ که روزهای سختی بودن اون روزها …حالا ماه منیرم هفت ساله شده بود اونم باید درسش رو شروع میکرد علی اصغر هم سخت مشغول خواندن زبان بود
اما من تقدیر بچه هام رو به خدا سپرده بودم یکروز که رضا تازه از خونه بیرون رفته بود از یک شماره ناشناس بهم زنگ زد گفت قدسی جان من سرکار که بودم یهو دیدم قلبم درد میکنه من زود گفتم وای یاحسین چیزی شده ؟ بعد گریه کردم گفتم رضا جان طوریت شده ؟
گفت اگر طوریم بود که الان زنده نبودم اما من دلم بیقرار شد گفتم الان کجایی ؟ گفت بیمارستان تحت مراقبتم ! دلم لرزید سریع همه چی رو به صغری بیگم سپردم فورا به بیمارستان رفتم انگار دلم پاره پاره شده بود رضا رو تخت خوابیده بود اما رنگ به رو نداشت …آره بهم دروغ گفته بود گفتم رضا جان چی شده تو رو خدا راستش رو بگوتوکجا خوبی ؟
گفت خب حالا که سالم هستم در ضمن اگه راستشو بگم که تو هم دق میکنی
گفتم مگه چیشده ؟ گفت من باید آنژیوگرافی کنم دکتر گفته احتمال گرفتگی رگهام هست حالا غصه نخوری تا ببینیم خدا چی میخواد
بعد رو کرد بهم و گفت مبادا علی اکبر بفهمه ! گفتم نه خیالت راحت ولی تا درمان نکردی نمیزارم از اینجا بیای بیرون.رضا بشوخی گفت نمیزارن بیام تو حالا حالا بابد بیای بری ..بعد از رفتن علی اکبر روزهای تلخ بیماری رضا عذابم میداد حاج خلیل وقتی به بیمارستان اومدخیلی ناراحت بود رو کرد به رضا گفت من همیشه پشتت هستم مثل یک پدر مثل یک کوه مبادا احساس تنهایی کنید میدونم تو خودت پدرو برادر داری اما تو برای من حکم پسرم رو داشتی تو به من زندگی دادی رضا جان
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄