🌼
تردید نکن
که نوری هست
شاید چنان نباشد که گفته اند
اما آنقدری هست
که از پس تاریکی ات بر بیاید
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌼
رساترين چيزی که بهوسيلهی آن
میتوانی رحمت خدا را به خود جلب کنی
اين است که در باطن نسبت به همهی مردم خيرخواه و مهربان باشی...
🌹🌹🌹🌹
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌼
هر وقت جایی کارتون گیر کرد
امام زمانتون رو صدا کنید ..
یا خودش میاد
یا یکی رو میفرسته
که کارتون رو راه بندازه ...🪴
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
سبز و آرام بمان
زندگی کوچک است
کوچکتر از قدِ غصههای هیچ و پوچ تو
زندگی چیزی به جز یک شوق ساده نیست در وصفِ هر آنچه که با قلب و خون خود احساسش میکنیم ؛
گرمی چای ، رنگ و بوی میوهها
لبخند گلدان پشت پنجره
بوسههای نور...
خوشحالی همینقدر کوچک استᥫ᭡🌱
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
به شیوه ی خود زندگی کن.
شبیه خودت باش.
نگران عوام نصیحت گو نباش.
زندگی خود را ترسیم کن
و از روی نقشه کهنه دیگران نقاشی نکن
اصیل باش..
#اشو
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
مهمترين چيزی كه
تو زندگى ياد گرفتم اينه كه
هنوز خيلى چيزها هست كه
بايد ياد بگيرم . . .✨💛
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
مهمترين چيزی كه
تو زندگى ياد گرفتم اينه كه
هنوز خيلى چيزها هست كه
بايد ياد بگيرم . . .✨💛
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
𝘞𝘩𝘦𝘯 𝘺𝘰𝘶 𝘢𝘤𝘤𝘦𝘱𝘵 𝘺𝘰𝘶𝘳𝘴𝘦𝘭𝘧
𝘵𝘩𝘦 𝘸𝘢𝘺 𝘺𝘰𝘶 𝘢𝘳𝘦 𝘭𝘰𝘰𝘬 𝘣𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭
وقتی خودتو اون جوری که
هستی بپذیری زیبا دیده میشی🧚🏻♀♥️
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
اگه فرصت ها در نمیزنن
شاید وقتش رسیده
که دری بسازی . . .🍃💚
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
تو روانشناسی برای شروع دوباره
به یه روز جدید نیاز نداری
فقط به یک طرز فکر جدید نیاز داری . . .🪄🤍
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌤⃟🪴
آدمیزاد وقتی یکیو دوست داره،
دیگه تو دنیا زیباتر از اون،
براش وجود نداره...
دُرست مثلِ تـو بَـرای مـن.
دلبــــــرجــــــان😘
C᭄♥️
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
.
اينكه آدما رو بعد از اشتباهشون ببخشي ،
نشونه بزرگ بودنته ؛
ولي اينكه بعد بخشيدنشون بهشون دوباره اعتماد كني
نشونه احمق بودنته!!!
.
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
Just when the caterpillar thought her life was over,she began to fly :)
درستزمانیکهپیلهکرمابریشمفکرمیکند
زندگیاشبهپایانرسیدهاست،
شرو؏بهپروازمیکند💙ツ🦋
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۲۹
حالا غصه من دوتا شده بود علی اکبر و علیرضا !!!
حاج خلیل مثل یک پدر برای رضا دلسوزی میکرد وبهش میرسید آقاجان میگفت الهی درد رضا بجونم بریزه من بمیرم اما بچه ام طوریش نشه هممون یه جورایی ناراحتش بودیم
رحمان ومحمد پسر های عفت و شهلا ماشاالله بزرگشده بودن و تقریبا سه ساله شده بودن پسرهای شیرین زبون و خواستنی شده بودن
من وقتی به این دوتا بچه نگاه میکردم دلم میگرفت ،به شهلا و عفت میگفتم قدر این روزهاتون رو بدونید دیگه این روزها تکرار نمیشن ، اصلا یادتون نمیاد که ایناکی بدنیا اومدن و کی بزرگ شدند و بعد با بغض میگفتم وکی از پیشتون میرن !
اونا هم میخواستن منو دلداری بدند میگفتن بابا غصه نخور بچه های تو هم برمیگردند اما بیفایده بود .یکروز من حوصله ام سر رفته بود به رضا گفتم پاشو بریم خونه حاج خلیل یک کم سرمون گرم بشه وغصه بچه هارو فراموش کنیم بسمت خونشون راه افتادیم وقتی دم در خونشون رسیدم دیدم چند نفر جلوی در خونشون جمع شدن رضا با عجله گفت یا خدا ! چی شده ؟ قدمهامون رو بلند تر برداشتیم
جلوی در زنی همسن و سال خودم بودبا دوسه تا پسر ! اما حاج خلیل هم نمیزاشت وارد بشن من جلو رفتم سلام کردم گفتم چی شده حاج آقا. ! گفت این خانم از طرف دخترم اومده نمیدونم چطوری فهمیدن که من ازدواج کردم همسر سابقم گفته باید حق و حقوق دخترم رو بهش بدم چون فهمیدن من پسر دار شدم میترسند که حق دخترم ضایع بشه
گفتم اجازه بده من درستش میکنم حاج خلیل رنگش مثل گچ شده بود میگفت یعنی چی من حالا زنده ام .گفتم آقاجان متاسفانه این رسم روزگاره !
جلو رفتم اون خانم گفت تو زنشی ؟ گفتم نه
اما میتونم بگم دخترشم ،بعد گفتم خانم عزیز حاج خلیل هنوز که زنده هست ..بلاخره مردی با این فهم کمالات یعنی بلد نیس یه وصیت نامه تنظیم کنه ..اون خانم گفت ای خانم این کلکا قدیمی شده تو معلومه از اون مفت خورا هستی که میخوای سهم دختر ایشون رو بخوری ! گفتم تو هر طور میخوای فکر کن اما من نیاز به مال ومنال کسی ندارم
ادامه دارد....
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۳۰
از حرفاشون حرصم گرفته بود حاج خلیل به اون خانمهاگفت برید تا خودم صداتون کنم فقط یه شماره تلفن بزارید برید اوناهم گفتن ما میریم اما از حقمون نمیگذریم
منو رضا باحاج خلیل داخل خونه شدیم حاج خلیل رنگ و روش پریده بود با ناراحتی گفت عفت جان بیا
کارت دارم عفت وارد اتاق شد به همگی سلام کردو گفت چیشده چه خبره ؟
حاج خلیل گفت برادرت و قدسیه جان ،دخترم دیدن که جلو در چه خبره،گفتن حرفهاشون روبعهده قدسیه میزارم فقط باید آماده باشی که فردا به یه دفترخونه بریم تا من همه چیز رو به نام تو و رحمان کنم واینو بدون چون از خدا میترسم ونمیخوام در اون دنیا گیر باشم یک مقدار کمی هم بنام دخترم سیما میکنم..
منو رضا تو سکوت بودیم همه منتظر بودن ببینن مال واموال حاج خلیل چطوری تقسیم میشه
نه بخاطر اینکه بنام عفت بشه بلکه نمیدونستیم با اون خانواده چطور برخورد میکنه
اونروز ما ترجیح دادیم فقط سکوت کنیم چون بما ربطی نداشت فقط اینو می دونستیم که کارخونه بنام رحمان شده بود اما بقیه اش روز بعد مشخص میشد
اونروز حاج خلیل به رضا گفت رضا جان بعنوان شاهد دلم میخواد تو هم فرداهمراه ما باشی !
رضا گفت شاهد چرا ؟
گفت میخوام یک وصیت نامه هم بنویسم
وکیلم هست اما توهم باش رضا گفت آخه حاج اقا من …یهو وسط حرفش پریدو گفت تو هیچی نگو ..فقط باش.. رضا آرام گفت من حالم زیاد خوش نیست ..حاج خلیل گفت پسرم گفتم
لازمه باشی اونشب منو رضا خیلی باهاش صحبت کردیم گفتیم حاج خلیل درسته شما مورد بی مهری دختر و همسرش قرار گرفتین اما دخترشما هم از اون زندگی حق داره ،حاج خلیل گفت حق ؟ اونا منو ول کردند و رفتند اما ما فقط آرومش میکردیم فردای اونروز من به همراه رضا به خونه عفت رفتیم همه حاضر بودن تا به دفتر خانه بریم البته قرار نبود من باشم اما رضا چون حال خوشی نداشت من باهاش رفتم حاج خلیل گفت چه کار خوبی کردی قدسیه جان توهم آمدی هنگام رفتن به دفتر خانه حاج خلیل انگار که یکدسته کتاب زیر بغل داشت همش سند بود سندهای منگوله دار …اونجا بود که به مال و اموالش پی بردم
وقتی نگاهش بمن افتاد گفت دخترم میبینی چه امانت دارهای خوبی هستیم ما ؟ سرم روخم کردم و گفتم چی بگم اقا جان !
گفت میدانم که هیچ چیز امروز قطعی به نام عفت و رحمان نمیشود چون کارهای کوچکی هست که باید قانونا انجام بدم اما امروز همه را صلح عمریٰ میکنم تاخیالم راحت بشه که همه چیز برای این دونفر بشه اما… خلاصه بگم وقتی ما همگی به دفتر خانه مورد نظر رفتیم حاج خلیل که نگم براتون چقدر مال و اموال داشت
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۳۱
خلاصه بگم وقتی ما همگی به دفتر خانه مورد نظر رفتیم حاج خلیل که نگم براتون چقدر مال و اموال داشت همه را بنام رحمان وعفت کردولی یک باغ و یک خانه ویکزمین هم بنام دخترش سیما زد من با خجالت گفتم ببخشید آقاجان اگر همسر و دخترت از بقیه اموال شما چیزی رو بفهمن چه میکنید ؟ گفت دخترم من خیلی چیزا رو من بعد از اون زن ودختر بی رحم بدست آوردم مطمئن باش که از هیچ چیز خبر ندارند که بسوزند اونها به همینم راضی هستن بعد رو کرد به وکیلش و گفت حالا بنویس که بعد از من رضا …همه کاره کارخانه بشه چون رحمان کوچیک هست و تا بزرگ شدن رحمان عنان کار رو در دست بگیره از حرف حاج خلیل دلم هُری ریخت گفتم آقاجان انشاالله صد ساله بشی این چه کاریه گفت نه دخترم تعارف نکن اولا کی صد ساله شده که من بشم دوماً کی همه کاره بشه بهتر از رضا!!!
من موهامو تو آسیاب سفید نکردم فردا همین رحمان بعد از من داییش رو قبول داره عفت برادرشو قبول داره دختر منو که کسی قبولش نداره
اما من گفتم بنظرم کار درستی نمیکنید چون فردا روزی که دخترتون بیاد رضا باید جوابگوباشه
حاج خلیل آرام گفت فکر اونجاش رو هم کردم همه چیز رو قانونی و شسته رُفته بنام رحمان و عفت میکنم …خلاصه اونروز همه چی درست به پایان رسیدموقع برگشت حاج خلیل گفت قدسیه جان بهتره وقتی میخوام به اون خانواده سندهارو بدم شما هم حضور داشته باشی اونروز همگی بخونه برگشتیم اما حاج خلیل ناراحت بود یکی دو روز گذشت که دوباره ما به خونه حاج خلیل دعوت شدیم من بچه ها رو خونه گذاشتم
و با رضا به خونه عفت رفتیم وقتی به خونه عفت رسیدم نگاهم به همون خانمهایی افتاد که اونروز جلو در بودند سلام کردم یهو حاج خلیل گفت بیا اینجا کنار خودم بشین بابا …و اون دوخانم گفتن به به پس همون موقع که خانمت رفته زن گرفتی درسته ؟
حاج خلیل گفت زندگی من بخودم مربوط میشه من که نباید به شماها تو ضیح بدم من در کنارحاج خلیل نشستم و کارگر خونه براشون چایی آورد بعد عفت که رحمان تو بغلش بود از در وارد شد سلام کرد اون خانمها گفتن ما که پاک گیج شدیم اصلا نمیدونیم کی به کیه ، حاج خلیل گفت یک کم که صبور باشید همه چیز رو براتون توضیح میدم
ادامه دارد....
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۳۲
آرامش خاصی تو خونه بود انگار هیچکس حال و حوصله بحث کردن و دعوا کردن نداشت
رحمان شیطنت میکرد عفت سعی بر آروم کردن بچه داشت که حاج خلیل رو کرد به اون خانمها وگفت
خب اول شما بگید ببینم کی هستین ؟ از طرف کی اومدین ؟ فریبا ؟یا سیما
یکیشون که خانم جا افتاده و میانسالی بنظر میرسید گفت حاج آقا من از اقوام دومادت هستم والا منم بی تقصیرم سیما خانم همینکه فهمیدن شما ازدواج کردین از طریق دومادتون بمن پیغام دادن که بیام و به شما بگم که سهم ایشون رو مشخص کنید ولی بخدا من کاره ایی نیستم حاج خلیل گفت ببینید من مال و اموالم رو خودم با دست خودم به هرکس که حقش بود دادم …سند باغ و خونه و زمینی که به دخترم سیما میرسه رو هم آماده کردم اما ….
یهو خانمی که همراهش بود گفت دیگه اما نداره بدید ما بریم حاج خلیل گفت فکر نمیکنم به شما مربوط باشه چون من اصلا شمارو نمیشناسم در ضمن میشه بگید شما کی هستین ؟گفت آره من دوستشم ..دوست دخترت سیما ! اون خانم که همراهش بود گفت دختر ساکت باش ادب حکم میکنه که جلو این مرد ما ساکت باشیم حاج خلیل آرام بلند شد رفت جلو میز یک لیوان آب برداشت
وبرای آرومتر کردن خودش آب لیوان رو سرکشید
گفت بگو ببینم به تو هم قراره چیزی بده ؟
گفت ؛وا ! حاج آقا چه چیزی اصلا بمن چه !
!!حاج خلیل گفت ،دختر بی معرفت من !!تو این سالها که رفت یادی از پدر بدبختش نکرد که آیا مرده اس یا زنده ! حالاشما داری از این دختر برای من حرف میزنی ..دخترک آرام گفت ببخشید حاج آقا قصد بدی نداشتم و سکوت چند ثانیه تو اتاق حاکم شد حاج آقا دوباره گفت دخترم اسمت چیه ؟ گفت نسرین ! !! گفت نسرین جان از قول من به دخترم سیما سلام برسون بگو خوب وقتی بیاد ارثیه ات افتادی عمر زیادی از پدرت نمونده لااقل آخر عمری دوتا پسرهات رو بیار من ببینمتون و ارثت رو هم بگیر ببر …همه حاضره بعد یهو اشک حاج خلیل از گوشه چشمش روان شد عفت گفت حاج آقا خودتو ناراحت نکن انشاالله دخترت میاد می بینیش ..
بعد گفت من همسر حاج خلیل شدم و اینم پسرم رحمانه برادر سیما ..فکر کنم خوب خودمو معرفی کردم ..در اون لحظه خانم میانسال که خودش رو شهین معرفی کرد گفت مبارکت باشه دختر ! با خوب کسی ازدواج کردی دیگه هردوشون آرام شده بودن و مثل چند روز قبل تو چشماشون شرارت نبودو این یکی از خصلت های حاج خلیل بود که هرکس رو رام خودش میکرد
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۳۳
آقاجان بلند شد با ناراحتی در کمدی که تو اتاق بود رو باز کرد یدفه سندها رو جلو نسرین خانم و شهین خانم گذاشت گفت اینم سندها بردارین برید ..بزارید از دید سیما شماها وظیفتون رو خوب انجام داده باشید
هردوتاشون با ناراحتی گفتن حاج آقا ما فهمیدیم که شما چه دل برزرگی دارید و سندهارو با چشممون دیدیم بزارید بریم وحرف شما رو به سیما جان بگیم
شاید که بعد از سالها مشتاق دیدار شما شد
و بعد از مدتی که دیگه حرفی برای زدن نداشتند بلند شدن رفتن اما بعد از اون آقاجان دیگه حوصله حرف زدن با کسی رو نداشت ….روزهای عمر مونکه مثل باد میگذشتن وگذر میکردن هرکدام از ما یکجور بسمت بزرگ شدن وپیری میرفتیم ..زندگی با هرکسی یکجور تا میکرد عفت سر زندگیش بود شهلا جاریم هم همینطور خواهرم جواهر هم که گه گاهی بمن سرمیزدو زندگی خودش رو داشت و دست اجل انگشتش روبسمت پدرشوهرم گرفته بود شهلا که تو خونه آقاجان بود ازش مراقبت میکرد گاهی هم بخونه ما می اومد اما اکثرا در خونه خودش بود میگفت من تو خونه خودم راحتم ….
شهلا تعریف میکرد آقاجان عصر که بخونه اومد بهم گفت شهلا کمی سردرد دارم انگار بدنم سنگین شده
شهلا که واقعا برعکس طلعت بود با جون و دل از آقاجان مراقبت میکرد بهش گفته بود میخوای برات کمی سوپ درست کنم ؟اونم در جوابش گفته بود نه دخترم خودتو به زحمت ننداز من هرچی تو بخوری میخورم اما شهلا دلش طاقت نیاورده بود و براش سوپ و غذای ساده درست کرده بود محمد پسرش که خیلی علاقه به آقاجان داشته موقع نمازمغرب که میشه از سروکولش بالا میره شهلا هم با ناراحتی میره بچه اش رو از کول پدرشوهرم پایین میاره در همون حال میگه ولش کن دخترم بزار بازی کنه ..شهلا میگفت بعد از نماز مغرب و عشا بود که یهو دیدم آقاجان خوابش برده رفتم بهش گفتم اگر خوابت میاد برات بالش بزارم
اما جواب نشنیده بود و بعد از کلی صدا زدن فهمیده بود که اون جان به جان آفرین تسلیم کرده ..بله ، زندگی همینقدر بی وفاس و با مرگ آقاجان رضا ضربه دیگری خورد و دوباره احساس میکرد که به قلبش ضربه ای وارد شده ونمیتونست خوب نفس بکشه اونشب ما همگی بالای سر جنازه بی جان آقاجان رسیدیم و هر کدوممون یکجور ناله میکردیم .عفت بی قراری میکرد حاج خلیل دلداریش میداد و میگفت عفت جان دنیا همینه گریه نکن پدرت واقعا عمرشو کرده بود و همه چی رو با چشمای خودش دیده بود ،نوه ،دختر ،پسر،،،،
پس من چی بگم که هنوزم که هنوزه چشم براه دختر و نوه هامم …
خلاصه که پدرشوهرم رو طبق وصیتی که کرده بود در روستای خودمون بخاک سپردیم
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
هدایت شده از 🧠دانستی ها🧠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در این شب زیبای پاییزی
💫از خدای مهربان
🍂براتون
💫یک حس قشنگ
🍁یک شـادی بی دلیل
💫یک نفس عطر خـدا
🍂یک دنیـا آرزوهای خوب
💫و آرامش خواستـارم
🍂شبتون بخیر
💖Join👇
🌸🍃
آنچه را که خدا برای تو کنار گذاشته
سهم هیچ کس دیگر نخواهد شد ….
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
به خدا که وصل شوی
آرامشی وجودت را فرا می گیرد
که نه به راحتی میرنجی،
و نه به آسانی میرنجانی
آرامش،
سهم دلهایی ست
که نگاهشان به سمت خداست
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
پشیمون نشو از این که قلب مهربونی داری
و همیشه مهربونی میکنی
خدا خوبیهاتو چند برابر جبران میکنه …
🌱🌱
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌼
حال خوب
برف آمد
ذوق کردم،
بیهوا چون کودکی خندان دویدم، راه رفتم، بغض کردم
کودکیها یادم آمد
صبح بابا از رهی میآمد و میگفت: پاشو! برف تا زانو رسیده...
میدویدم پشت شیشه
برف از زانو فراتر
کوچه ساکت، شهر ساکت
خانه سرد و
دل به آغوشِ عزیزان مبتلاتر...
برف بارید و دوباره؛
کودکی بودم که از سرما دلش آغوش میخواست
برف، باااااید ببارد
بیحد و ممتد ببارد
بیشتر، چون کودکیها…
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
⚘زیباتر کردن دنیا کار
⚘سختی نیست
⚘کافیه یه کم دلگرمی تو
⚘جیبت بذاری
⚘یه کم عشق تودستات
⚘داشته باشی
⚘یه کم مهربونی هم تو نگاهت
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌