eitaa logo
♕‌زیــنـــبـــیـــه♕
1.8هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
47 فایل
کُلُنا عَـباسُکَ یا زیـــنـب به جمع محبین اهل بیت بخصوص‌خانم زینب کبری(س) وفدائیان ره خوش آمدید💐 خواهران/برادران✨ کلی استوری بیوپروفایل و...باکیفیت تولید خودمون رومیذاریم باماباشید دوستانتون روهم دعوت کنیدخوشحال میشیم🌹❣️ ارتباط با خادم کانال @Ehsan_8383
مشاهده در ایتا
دانلود
گپ_روز : چرا من نمی‌تونم با تک‌تک اهل بیت علیهم‌السلام رفیق شم؟ ✍️ استاد تعریف میکردند: مردی بود خانه‌ای داشت پشت حرم سیدالکریم علیه‌السلام، از جوانی تا زمانی که چشم از دنیا بست، دنبال زیرخاکی و گنج، هرجا را که فکر کنی گز کرد و حفر کرد و به گنج نرسید که نرسید ... • از دنیا که رفت، خانه‌اش را برای نوسازی تخریب کردند. زیر همان اتاقی که عمری زیسته بود زیرخاکی و عتیقه‌جات بود که عمرش را دنبالش تلف کرده بود... • شاید این داستان برای ما تأسف برانگیز باشد، اما غافل از اینکه خودمان گرفتار چنین ماجرایی هستیم و نمی‌دانیم! ✘ ثروت‌های ناشناخته‌ای در درون ماست که مثل مرد داستان بالا، چون نمی‌شناسیم‌شان دست نخورده و بی‌بهره مانده و توان استفاده از آنها را نداریم. 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
: چگونه آتش‌نشان جهنم‌های خانه‌مان باشیم؟ ✍ ذغال آتش که می‌گیرد، اگر بادش بزنی گُر می‌گیرد و بقیه ذغال‌ها را هم آتش می‌زند! اما اگر همان یک ذغال را خاموش کنی، بقیه‌ی آتش‌گیرها هم خاموش می‌مانند. ※ جهنم که درون یکی از اهل خانه به پا شد؛ هر چه بیشتر بادش بزنیم بیشتر شعله می‌گیرد و ذغال‌های آتش‌گیری که درون بقیه هست را هم به آتش می‌کشد. ولی اگر راه شیطان را ببیندیم و در این آتش ندمیم، محدود می‌شود به همان یکنفر و تمام ... ✘ آدمها به اندازه قدرت روحشان می‌توانند آتش‌نشان باشند و مانع انتشار آتشی که دامن یک یا چند نفر را گرفته به دیگران گردند! و نیز آدمها به اندازه ضعف روحشان، ذغال آتش‌‌گیر در دست شیطان و آتش‌زننده دیگران خواهند بود. ※ تمام ماجرای زندگی و این همه تشریفات و تدارکات خدا برای همین خلق شده که یکی یکی ذغالهای آتش‌گیر درونمان را پیدا کنیم و از درونمان حذف نمائیم و قدم قدم به سمت طهارت و سلامت درونمان حرکت کنیم و بالا رویم. ※ اما وظیفه دیگری هم داریم که بیاموزیم چگونه اگر کسی آتش گرفت، بتوانیم درکش کنیم، و برای فرونشاندن آن آتش اقدام نمائیم. ✘ کار ما در دنیا همین است؛ ۱• مراقب باشیم آتش نگیریم ۲• و آتش نشان مهربان دیگران باشیم. 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
: «چرا سختی‌ها فقط برای من اتفاق می‌افتد؟ » ✍️ ایستاده بود کنار سالن و نمی‌نشست! انگار این ایستادن تسلطش را بر آن مجلس بیشتر می‌کرد و کنترل شرایط را آسان‌تر و خیالش را راحت‌تر! هم خوشحال بود و هم نگران! • از دور در همان گوشه‌ای از آن مراسم که نشسته بودم گهگاهی نگاهش می‌کردم! انگار خدا مرا شش سال با خود به دنبال نقشه‌ای کشانده بود، که بازیگران موفق نقش اولش امروز عزیزترین‌هایم بودند. شش سال پیش بود و او دختری ۲۵ ساله که مادرش بر اثر بیماری، در مدت بسیار کوتاهی در سن ۴۵ سالگی با آن خانه وداع کرد! • او ماند و پدرش و سه خواهر دیگر که کوچکترینشان ۱۰ سال داشت. و این حادثه او را هر لحظه در باتلاق ناامیدی و حزن و تنهایی بیشتر فرو می‌برد. • اولین باری که دیدمش یادم هست، گفت من هیچی نه از دنیا بلد بودم و نه از ماهیت آن، یک فایل از مجموعه «شکر در سختی‌ها» بدستم رسید و تازه فهمیدم خیلی از قافله‌ی «جهان درون خودم» عقبم و باید بتوانم بفهمم دنیای من دست کیست؟ و ماجرای این بلایا در زندگی من برای چه هدفی بوده است؟ ✘ ایستاده بود با لبخندی و گهگاهی سر میز مهمانان می‌رفت تا کم و کسری نداشته باشند. و من می‌دیدم که او حتی برای پدرش هم در این شب دارد مادری می‌کند! ※ «شکر در سختی‌ها» شبیه کشیده‌ای محکم او را از خواب غمزدگی بیدار کرد و انداخت در ورطه‌ی معرفت‌آموزی... هر روز چند فایل از مجموعه‌های خودشناسی را خوب گوش می‌کرد و سوالهایش را می‌پرسید و من قدم قدم «قدکشیدنش» را می‌دیدم! • بعد از مدتی جان گرفت، و شد مادر خانه و تمام قد هم کار می‌کرد و هم خواهرهایش را ضبط و ربط می‌کرد، ضبط و ربط که می‌گویم نه فقط زندگی معمولی... او حالا تصمیم گرفته بود قد روح اهل آن خانه را تا آنجا که زورش می‌رسد بلند کند، که کرد... • آن خانه کم کم بوی مادر را گرفت! او حقیقتاً مادر شده بود... و چه مبارک مادری که داشت هم روح خودش را می‌ساخت و هم خواهرهایش را! • و من امشب گوشه‌ی مجلس نشسته بودم و چشمان سراسر شوق او را که مادرانه قد و بالای خواهرش را در لباس عروس برانداز می‌کرد تماشا می‌کردم! ※ خدا چقدر مدبر است و مشفق! مادری را از خانه‌ای می‌گیرد تا از دختری، مادر دیگری بسازد و نمیدانیم که این مادر نوساخته قرار است مادر چندین نهال دیگر باشد و روحشان را قدبلند کند؟ • نقشه‌های خدا حرف ندارد، فقط برای بازی کردن در این نقشه، باید کمی صاحب نقشه را شناخت و به او اعتماد داشت... بقیه مسیر را هم خودش می‌چیند، هم خودش جلو می‌برد و این توئی که باید بتوانی سرزمین درونت را از تلاطم حفظ کنی و روی موجها سوار شوی. آنوقت است که در آماج سنگین ترین موجها، موج سواری هیجان انگیزتر و قهرمانانه‌تری را تجربه می‌کنی! ※ آمد نزدیک من و سرش را خم کرد، زیر گوشش گفتم : «تو باعث افتخار منی».... 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
🖥 : «جهانِ من، امام نداشت!» ✍ جهانِ من، امام نداشت! با اینکه ده تا کتاب دینی را امتحان داده بودم. چندین واحد معارف را در دانشگاه پاس کرده بودم. اما جهانِ درون من امام نداشت. • هر چه کتاب فلسفه و عرفان از نویسنده‌های برزیلی بود را دهها بار خوانده بودم. ولی جان من دنبال یک نشانه می‌گشت! از همان نشانه‌ها که فلاسفه‌ی غرب بدان معتقد بودند و امروز می‌فهمم چیستی این نشانه‌ها را! • بیست و دو سال پیش، کارگاه غضب را که گوش کردم، اولین باری  بود که امام در جهانِ من پیدا شد. شاید فکر کنید هیچ ربطی نداشته باشد بین این کارگاه و یافتن امام، ولی امروز ربطش را خوب می‌فهمم. قدرت امام درون توست که «خشم نفسانی» تو را کنترل می‌کند. • از همان اولین لحظه‌ای که امام در جهانِ من فهم شد؛ یک سوال هم همراهش آمد. و پاسخ این سوال حوالی بیست سال بعد در درون من تثبیت شد زیرا پاسخش را با چشمان سرم دیدم و دیگر توان انکارش را نداشتم. ✘ سوال این بود: حالا که این امام پیدا شد، چگونه باز گمش نکنم؟ چگونه او را راهنمای درونم، نگه دارم؟ چگونه با او بمانم؟ و من نمی‌دانستم از آن روز که جوان بیست و یک ساله‌ای بودم، بزرگترین مسئله‌ی  خلقت که «همراهی یا معیّت با امام است» سوال اول جهانِ من شده باشد. • و من از آنروز به دنبال جواب این سوال رفتم و هر بار دستِ جهانِ من به بخشی از پاسخ این سوال رسید و پرده‌اش را کنار زد، تا اینکه .... ※ تا اینکه مردی را دیدم که فرمانده یک جبهه موثر و کلیدیِ آخرالزمانی بود. سرداری که همه‌ی امکانات دولتی و سازمانی‌اش را رها کرده بود و بدنبال یقینش رفته بود و شده بود ستون یک جبهه و آن جبهه‌ی نرم، روی شانه‌های او شکل گرفت. سالها گذشت و این سردار، که مدیر این جبهه‌ فرهنگی بود، حالا دیگر سن و سالی از او گذشته بود و کم‌کم شرایط زمان به گونه‌ای تغییر کرد که به مصالحی ناگزیر بود از دادنِ جایش به دیگران! با خودم فکر می‌کردم او که تمام زندگی‌اش را برای رشد این جبهه داده، و حالا با این امتحان بزرگ روبرو شده است، چه واکنشی خواهد داشت... و من نمی‌دانستم که خدا دارد با این انسان برجسته، جواب سوال دهها ساله‌ی مرا با «رسمِ شکل» به من نشان می‌دهد. او از منصبی که در آن جبهه داشت کنار رفت! 🔽اما نرفت .... ماند و یک روز هم خیمه‌ای که ساخته بود را ترک نکرد. ماند و اگر هیچ کاری هم نداشت سایه‌ی اعتبار و بزرگی و عزتش را از سر آن مجموعه کم نکرد. و خدا هم برای این «وفا» درهای نور را به جانش باز کرد. بیش از پیش .. ✘ بیش از همه‌ی سالهایی که وسط میدان، فرمانده بود و شمشیر میزد. • دیشب نیمه‌های شب جمعه انگار باز همان جوان بیست و یک ساله‎‌ای بودم که برای اولین بار با این سوال روبرو شده... اما اینبار جواب سوالم را می‌دانستم: √ اگر تهمت و تحقیر ناحق، به جانت داغ بیندازد و پای جبهه‌ات بمانی ! √ اگر از جایگاه و مقامت بیفتی و پای فرمانده‌ات بمانی! √ اگر حداقلی‌ترین نیازهایت هم اجابت نشود و باز با یقین به سمت جلو حرکت کنی! √ اگر کارت را ببینند یا نبینند برایت فرقی نکند چگونه حرکت می‌کنی! √ اگر کسی نیاید از تو گزارش کار بگیرد و تو جز به موفقیت و اثرگذاری بالاتر برای «پیدا شدنِ امام در جهان درون دیگران» نیندیشی و با سرعت و سبقتی که لحظه به لحظه همه شاهد رشدش هستند بتازی و به پیش بروی... 👈 یعنی به وفا رسیده‌ای و حالا «نوبت سلوک در مراتب وفاداری» است. و باید یکی یکی پله‌های این «تنها مقام عالی خلقت» را سلوک کنی و بالا روی. ✘ و سلوک در وفا، اتفاق نمی‌افتد جز در همین مختصاتی که امروز نسبت به امام قرار داری ... وگرنه بعد از ظهورِ امام، هرکس با رتبه‌ی وفایی که قبل از ظهور کسب کرده، جایگاهش در دولت کریمه مشخص می‌شود. ※ خدایا ما را «عاقبت به عشق» کن! عاقبت به عشقِ امام‌ زنده و مظلوممان. ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
🖥 : «جهانِ من، امام نداشت!» ✍ جهانِ من، امام نداشت! با اینکه ده تا کتاب دینی را امتحان داده بودم. چندین واحد معارف را در دانشگاه پاس کرده بودم. اما جهانِ درون من امام نداشت. • هر چه کتاب فلسفه و عرفان از نویسنده‌های برزیلی بود را دهها بار خوانده بودم. ولی جان من دنبال یک نشانه می‌گشت! از همان نشانه‌ها که فلاسفه‌ی غرب بدان معتقد بودند و امروز می‌فهمم چیستی این نشانه‌ها را! • بیست و دو سال پیش، کارگاه غضب را که گوش کردم، اولین باری  بود که امام در جهانِ من پیدا شد. شاید فکر کنید هیچ ربطی نداشته باشد بین این کارگاه و یافتن امام، ولی امروز ربطش را خوب می‌فهمم. قدرت امام درون توست که «خشم نفسانی» تو را کنترل می‌کند. • از همان اولین لحظه‌ای که امام در جهانِ من فهم شد؛ یک سوال هم همراهش آمد. و پاسخ این سوال حوالی بیست سال بعد در درون من تثبیت شد زیرا پاسخش را با چشمان سرم دیدم و دیگر توان انکارش را نداشتم. ✘ سوال این بود: حالا که این امام پیدا شد، چگونه باز گمش نکنم؟ چگونه او را راهنمای درونم، نگه دارم؟ چگونه با او بمانم؟ و من نمی‌دانستم از آن روز که جوان بیست و یک ساله‌ای بودم، بزرگترین مسئله‌ی  خلقت که «همراهی یا معیّت با امام است» سوال اول جهانِ من شده باشد. • و من از آنروز به دنبال جواب این سوال رفتم و هر بار دستِ جهانِ من به بخشی از پاسخ این سوال رسید و پرده‌اش را کنار زد، تا اینکه .... ※ تا اینکه مردی را دیدم که فرمانده یک جبهه موثر و کلیدیِ آخرالزمانی بود. سرداری که همه‌ی امکانات دولتی و سازمانی‌اش را رها کرده بود و بدنبال یقینش رفته بود و شده بود ستون یک جبهه و آن جبهه‌ی نرم، روی شانه‌های او شکل گرفت. سالها گذشت و این سردار، که مدیر این جبهه‌ فرهنگی بود، حالا دیگر سن و سالی از او گذشته بود و کم‌کم شرایط زمان به گونه‌ای تغییر کرد که به مصالحی ناگزیر بود از دادنِ جایش به دیگران! با خودم فکر می‌کردم او که تمام زندگی‌اش را برای رشد این جبهه داده، و حالا با این امتحان بزرگ روبرو شده است، چه واکنشی خواهد داشت... و من نمی‌دانستم که خدا دارد با این انسان برجسته، جواب سوال دهها ساله‌ی مرا با «رسمِ شکل» به من نشان می‌دهد. او از منصبی که در آن جبهه داشت کنار رفت! 🔽اما نرفت .... ماند و یک روز هم خیمه‌ای که ساخته بود را ترک نکرد. ماند و اگر هیچ کاری هم نداشت سایه‌ی اعتبار و بزرگی و عزتش را از سر آن مجموعه کم نکرد. و خدا هم برای این «وفا» درهای نور را به جانش باز کرد. بیش از پیش .. ✘ بیش از همه‌ی سالهایی که وسط میدان، فرمانده بود و شمشیر میزد. • دیشب نیمه‌های شب جمعه انگار باز همان جوان بیست و یک ساله‎‌ای بودم که برای اولین بار با این سوال روبرو شده... اما اینبار جواب سوالم را می‌دانستم: √ اگر تهمت و تحقیر ناحق، به جانت داغ بیندازد و پای جبهه‌ات بمانی ! √ اگر از جایگاه و مقامت بیفتی و پای فرمانده‌ات بمانی! √ اگر حداقلی‌ترین نیازهایت هم اجابت نشود و باز با یقین به سمت جلو حرکت کنی! √ اگر کارت را ببینند یا نبینند برایت فرقی نکند چگونه حرکت می‌کنی! √ اگر کسی نیاید از تو گزارش کار بگیرد و تو جز به موفقیت و اثرگذاری بالاتر برای «پیدا شدنِ امام در جهان درون دیگران» نیندیشی و با سرعت و سبقتی که لحظه به لحظه همه شاهد رشدش هستند بتازی و به پیش بروی... 👈 یعنی به وفا رسیده‌ای و حالا «نوبت سلوک در مراتب وفاداری» است. و باید یکی یکی پله‌های این «تنها مقام عالی خلقت» را سلوک کنی و بالا روی. ✘ و سلوک در وفا، اتفاق نمی‌افتد جز در همین مختصاتی که امروز نسبت به امام قرار داری ... وگرنه بعد از ظهورِ امام، هرکس با رتبه‌ی وفایی که قبل از ظهور کسب کرده، جایگاهش در دولت کریمه مشخص می‌شود. ※ خدایا ما را «عاقبت به عشق» کن! عاقبت به عشقِ امام‌ زنده و مظلوممان. ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
💬 : «خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیده‌ها و دیده‌ها، مسیر حرکت آینده را اداره کند» ✍️ نقطه‌ی انتهایی تحملش بود! چند وقتی بود کاملاً این را حس می‌کردم. اهل غر زدن نبود هیچ‌وقت، مخصوصاً برای وقتهایی که کار، گیر می‌کرد یا به نتیجه نمی‌رسید. ولی اینبار قضیه فرق می‌کرد و من در جریان رشد این مشکل و رسیدنش به نقطه‌ی انتهایی‌ تحملش بودم و حق می‌دادم که کم بیاورد. • نشسته بودم کنار باغچه‌ و برنامه‌ی هیئت نوجوان را می‌نوشتم که آمد و مثل همیشه در نهایت ادب نشست. گفت آنقدر فشار روی من هست که احساس کردم دیگر قادر به تحملش نیستم. می‌توانم چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم؟ از نگرانیِ نگاهم فهمید که می‌تواند تا لحظه‌ی سبک شدن قلبش حرف بزند. • از مشکلاتش حرف زد و از بن‌بست‌هایی که نتیجه‌ی بی‌نظمی و بی‌تدبیری بود در جاهای دیگر که طاقتش را تمام کرده بود. حرفهایش که تمام شد، کمی آرام شد. گفتم: این همه سال روزِ بی‌فشار بر ما نگذشت! ولی امروز از دردهایی که متحمل شده بودیم، هیچ خبری نیست. کمی فکر کرد و گفت : بله یادم هست. گفتم : این هم می‌گذرد، مهم این است که جلوی چشمان خدا دارد می‌گذرد. و خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیده‌ها و دیده‌ها، مسیر حرکت آینده را اداره کند،نه !!! خدا از سرِّ درون آدمها آگاه است، و به میزان عمل و هیاهویشان نیست که راهِ آینده را برایشان باز می‌کند، بلکه به میزان «صدق و طهارت در نیّت‌شان» است که دستِ کسی را به موفقیت در اثرگذاری در آینده جهان باز می‌کند. • گفتم : همه باید تمرین کنیم هر وقت به تهِ تحملمان رسیدیم به این موضوع فکر کنیم که : √ شیطان روی آن سوار نشود و بزرگش نکند و به نفسانیات آلوده‌اش نکند. √ و اینکه این فشار قرار است دربِ چه رشدها و چه خیراتی را برویمان باز کند. √ و اینکه خدا به عمق باطن‎ها آگاه است و اگر ذره‌ای نیّت سوء و درندگی و اهمال کاری و بی توجهی در آنکس که آزارت داده بوده باشد، از دید خدا مخفی نیست و حتماً خدایی که شاهد ماجراست به میزان صدق آدمها نقش و موفقیت‌شان را در حرکت رو به آینده مشخص میکند. آرام شد ... و شاد از اتاق رفت بیرون. • اما من شبیه پدر یا مادری بودم که درد فرزندش در جانش رسوخ کرده و باید هم او را سرپا نگهدارد هم خودش را. ※ یادم آمد آقاجان عادتمان داده بود؛ نماز و دعای استغاثه به امام مهدی علیه‌السلام دوای دردهایست که هیچ پناهی برای درمانشان نیست... ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
💬 : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند!» ✍️ از سالها قبل مادرش را می‌شناختم! مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستان‌های قدیم تهران. • روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیک‌ترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر این پسر بی‌شیله پیله و بی‌تکلّف بود که باورم نمی‌شد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است. • هر چه بیشتر می‌شناختمش تعجبم از اینهمه رهایی‌اش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی می‌شد اما هرگز فکر نمی‌کردم این بشود عاقبتش .... • روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ... درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت می‌کردم. • همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه می‌رفت، هر چند دقیقه یکبار همه‌ی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله می‌زد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من» برای من که سالها می‌شناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را می‌شناختم، این جمله عجیب بود! این رضایت عجیب بود! این شادی عجیب بود! • این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟ • این سوال دیوانه‌ام کرده بود انگار! به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار ! که .... مادرش دستش را از روی دسته‌ی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید! سرم را گذاشتم روی سینه‌اش ! گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید! گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست! گفت : من می‌دانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند! نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بی‌آنکه بداند ... ✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و می‌دویدم دنبال صدای ناله‌ها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم می‌بینم ! لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند! من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند! شادیِ رضایت بیمارانم .... •با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بی‌آنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید! ※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری! فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار می‌زند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند! ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
💬 : «یک اشتباه محاسباتی بود!» : «شیطان شناسی و شیطان ستیزی» ✍️ یک ساعت مانده بود به اولین اجتماع نوجوانان بُرنا منتظر. می‌گشتم میان تیم‌های مختلف (پذیرایی ،تصویر، اجرا، صدا، پخش زنده، انتظامات، مهدکودک، پشتیبانی و... خداقوتی می‌گفتم و رد می‌شدم تا ماندنم تمرکز بچه‌ها را برهم نزند. • در یکی از تیم‌ها متوجه یک اشتباه محاسباتی شدم، و کمی آنجا توقف کردم ببینم خودشان در جریانند یا نه. دیدم نه ...و اگر در همین یکساعت جبرانش نمی‌کردند در خلال برنامه قطعاً این مسئله مشکل‌آفرین میشد. سه تا از سرتیم‌های این بخش را صدا کردم و نشستیم و موضوع را گفتم! برق از سرشان پریده باشد انگار... تازه متوجه این اشتباه و عقب ماندن‌شان از تایم برنامه شدند. بعد از این مرحله، همه‌ی نگاه‌ها رفت سمت یک‌نفر! یکی گفت: من اخطار داده بودم، دیگری گفت: من در جریان نبودم، آن یکی کم منصفانه‌تر گفت: من گفتم، ولی حتماً در میان شلوغی فراموشش شد فلانی. • در سکوت فقط نگاهشان میکردم. بلند شدم و تنهایشان گذاشتم. و رفتم سراغ بخش‌های دیگر. • برنامه کم کم داشت شروع میشد. سه نفری، از یکی دو تا مدیران بخش‌های دیگر کمک گرفتند و در همین مدّت کوتاه راه حل مشکل را پیدا کردند و این عقب ماندن را جبران نمودند. • برنامه تمام شد و بچه‌های مهمان، با نهایت شادی و سبکی از ما خداحافظی کردند و رفتند. که این شادی هنوز هم در جان ما جریان دارد... •دو روز بعد، طبق معمولِ همیشه، جلسه‌ی بررسی نقاط قوت و ضعف برنامه‌هایمان را داشتیم. خواهش کردم اگر کسی چیزی به ذهنش می‌رسد، قبل از نکات من، درموردش حرف بزند. یکی از همان سه نفر گفت : «ما دچار اشتباه محاسباتی شدیم»! و از جریان برنامه بسیار عقب افتادیم. ولی این اتفاق‌ها، طبیعی است... همه جا پیش می‌آید! اشتباه ما آنجا بود که بمحض کشف مشکل بجای آنکه به فکر راه حل جمعی باشیم؛ به یافتن مقصر رو آوردیم. شما که تنهایمان گذاشتید فهمیدیم اشتباه اصلی، اشتباه محاسباتی ما نبود، بلکه شکافی بود که داشت بین‌مان می‌افتاد و شیطان همین را می‌خواست! ✘ تازه فهمیدیم فعلاً فقط باید جبران کنیم، و برای کشف ریشه‌ی خطا و عدم تکرار آن، زمان زیاد است. • نفس راحتی از سینه‌‎ام خارج شد. گفتم تمام تلاطم‌هایی که در جریان زندگی ما رخ می‌دهد برای کشف «فرمول‌های شیطان شناسی و شیطان‌ستیزی» است. آفرین به آنکه حاشیه را رها می‌کند و فرمول را می‌بیند و می‌فهمد. او هر روز ثروتمندتر از روز دیگر خواهد بود. ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ✔️ اهل بیت علیهم‌السلام از ما انتظار دارن، با خوبی‌های دیگران، سلیقه‌ای برخورد نکنیم! 🟢 : قدرت دیدن خوبی‌ها و زیبائی‌های دیگران، امر واجبی است که بدون آن، رسیدن به باطن انسانی ممکن نیست ! منبع : فضائل امام حسن علیه السلام ✾ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻