قرارمان یڪ روز ڪہ خیلے دور نیست
از این روزهاے عذابآلود ، انتهاے افق،
آن دوردستها ڪہ دیگر نہ ظلمے مانده
و نہ ظالمے ، نه اشڪے و نه غربتے ؛
قرارمان روز #ظهور ...
#شهید حاج قاسم سلیمانے
#اللهم عجل لولیڪ الفرج
#سہ_شنبہ_هاے_مهدوے
💌 #ڪــلامشهـــید
خدایا!!
🔹میگویند؛
بزرگ ترین شڪست ازدست دادن #ایمان است.
#بصیرتے بہ من عنایت ڪن!
ڪہ دراین روزهای سخت امتحان روزگار، #شرمنده ے شهدانشوم💔
#شهید_محمد_امین_کریمیان🌷
💢روحمان را شـاد ڪنیم با یاد شهـدا و ذڪر«صلوات»🕊🥀
🕊 @zeynabioooon
💢 #تلنگر
دعا كنيد #شهید "باشيم"
نه اينكه فقط شهید "بشويم"...
اصلا تا شهید نباشيم،
شهید نمي شويم.
تا حالا فكر كرده ايد،
پشت بعضي دعاهاي #شهادت،
يك جور فرار از كار و تكليف است.
سريع شهید شويم تا #راحت شويم!
اما ...
دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم.
مثل #حاج قاسم سلیمانی که #رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما...
مثلاً هشتاد سال
شهید باشیم ...!!!!
شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه
مي شود تا شهید هم "بشويم".
#اللهمارزقنیشهادت🕊🥀
🔹✔️ #مکتب_حاج_قاسم✔️
🕊 @zeynabioooon
داستان فقط به اینجا ختم نشد
که تو رفتی و چند ماه بعد از
جدا شدن دست ابوالفضلیت
دست دادن در دنیا ممنوع شود..!
حتی عیدی که نبودی
نماز مصلی هم نبود :)
#حاجقاسم
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
🕊@zeynabioooon
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سوم
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
💜💛💜💛💜💛💜💛💜
#رمان_حورا
#قسمت_صد_وچهارم
دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند.
قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید.
_سلام حورا جون خوبی؟
حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟
_دویدم تا بهت برسم.
_نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟
_هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم.
حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم.
با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند.
_خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟
_راستش چجوری بگم حورا؟ امممم
_عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد.
هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید.
_اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خاستگاری کنه...
_هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن!
_حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟
_امیر ..مهدی؟
_عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!
سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد.
_به من که چیزی نگفتن.
_عوضش اومده به من گفته.
حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به رضا گفته، رضا هم اومده به من گفته.
بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد.
حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار.
_خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره.
اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم.
_من...نمیدونم...راستش..
_باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم
و دیگر منتظر حورا نشد و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
💜💛💜💛💜💛💜💛💜
🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما ادرئک دلتنگی
که دارد
میبرد جانم...💔
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_مرادی
#آخرین_دیدار
#آخرین_بوسه
#همسران_شهدا
#عاشقانه_ها
🕊 @zeynabioooon
#خنده تاخاڪریز😉
اسیر شده بود!
مأمور عراقے پرسید: اسمت چیه؟!
- عباس
اهل ڪجایے؟!
- بندر عباس
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس
ڪجا اسیر شدے؟!
- دشت عباس!
افسر عراقے ڪه ڪم ڪم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمے خواهد
حرف بزند محڪم به ساق پاے او زد و گفت: دروغ مے گویے!
او ڪه خود را به مظلومیت زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) !!😂😂😂
══════°✦ ❃ ✦°══════
🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❥✵•••
بی تو هر شب چه گران میگذرد،
گاهیبه خیال و بسیار به دلتنگی..💔
#لیلا_مقربی
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_مصطفی_بختی
#همسران_شهدا
🕊 @zeynabioooon