eitaa logo
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
35 دنبال‌کننده
272 عکس
58 ویدیو
16 فایل
. . زیـنب عـشق بہ خدارا و حمایـٺ از برادر را ترجیـح داد بہ زنده ماندن...→ حداقل فــدایے بانوی دمـشق باشیـم...❤. #کپے‌بہ‌شرط‌دعــاے‌شهادت‌براے‌همہ‌عشــآق💗 مدیر @noorerezvan خآدم @jonon_128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاخره راحت خوابید دخترِ بابا ! بابا به اندازه ستاره هایِ آسمانِ شب هایی که نبودی ، دلم تنگ بود برای آغوشت .... + راستی بابا؛ سلام منو هم به رقیه خانم برسون 🕊 @zeynabioooon
رفتند..؛ شهـید شدند پیکرشون موند توی سوریه. بعد چـند سال اومدند...! هنوز درگیر اینیم که چجوری کـمـتـر کنیم:) ..! 🕊 @zeynabioooon
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید. همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد. همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت. _خب خداروشکر. دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید. ❤🌧❤🌧❤🌧❤
🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟ چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم. مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد. قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم. تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانم‌و دخترا در نمی آمد. همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند. عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند. فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست. اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود. حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند. او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند. شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد. او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود. چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است. به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب. الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد. چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد. "حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه من باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره  یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم به جای لالایی ، روضه براش می خونمو دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام" فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم. فهمیدیم امنیت کشور مدیون امثال شماست نه مدعیان سازش و مذاکره. برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم «اللهم صل علی محمد و آل محمد » پــ🌸ـایــ🌺ـان 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 🕊 @zeynabioooon
Mehdi.Rasouli.Tahe.Khoshbakhti.mp3
16.75M
تہ خوشبختے...♥️🍃 یہ عاشق وقتي...💛 به اربابش میرهـ به اذن زهـرا مقطع الاعضا میشه پر میگیرهـ....🌙 ❤️ 🎧 🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ما خرده نگیرید که چرا اینقدر از حجاب میگوییم❗️❗️❗️❗️ چون در جبهه های جنگ ما به اعزای هر زینب،🥀عباس ها🥀 داده ایم😔 ✨شهیدحسن‌رجایی: خواهرم سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است💔 🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍💔 {برگرد‌تنها بابای‌من‌باش🍃 مے‌گفت: «چرا‌بابا‌نمیاد‌منو‌بغل‌کنہ؟» حالا‌بابایش‌آمده..🕊 ...! شادی‌روح‌مطهر‌فرمانده‌ شهید‌مدافع‌حرم‌جواد‌الله‌کرم 📿 ❤️ 🕊 @zeynabioooon
💙🍃 آقا جان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند . مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتا بارها نفرمودید بهترین راه صلاح جامعه تذکر لسانی‌است؟! یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند ، حرف شمارا نمیفهمند؟! یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟! 🕊 |بخشی از نامه ایشان به مقام معظم رهبری| 🕊 @zeynabioooon
سلام دوستان رمان حورا تمام شدنظرتون رودرمورد رمان بگید،خوشحال میشم☺️❤️ @jonon_128