🌵🌈🎈🌵🌈🎈🌵🌈🎈
امروز سالروز میلادِ ...
آقا زاده ای لبنانی
یک دهه هفتادی
جوانی پر انرژی
فرزند شهید عماد مغنیه
از فرماندهان حزب الله
عشقش رهبری
شهادتش زینبی
از وصفش چه بگوییم که هر چه بگوییم کم است...
نامش جهاد
رسمش جهاد
او #شهیدجهادمغنیه است
عاشق مبارزه با اسرائیل
الگو جوانان لبنان و ایران
با افتخار من جهادی ام ...😍
#شَهیدجَهآدِ_مُغنــیه
🌱 @zeynabioooon
💚🎗💚🎗💚🎗💚🎗💚
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_هشتم
امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب کرد. خواست صدایش بزند اما فامیلش را که نمی دانست.
حسابی گیج شده بود و کلافه. با اسم هم که صدا زدنش درست نبود. ناچار جلو رفت و سلام کرد.
حورا با سلام امیرمهدی از جا برخواست و برای اولین بار در چشمان سبز امیر مهدی نگریست و گفت:س..سلام.
_خوب هستین شما؟
_ ممنون.
_ مشتاق دیدار. اینجا چیکار می کنین؟
بالاخره دل کند از سبز نگاهش و با خجالت گفت:اومدم نتایج این ترممو ببینم.
_دانشجو چه رشته ای هستین؟
_مشاوره.
_عه چقدر عالی. کدوم دانشگاه؟
_...
_چه جالب منم تو همون دانشگاه درس میخونم منتها رشته ام الهیاته.
_بسلامتی موفق باشین.
امیر مهدی لبخندی زد و گفت:ترم اخرین؟
_بله درواقع دومین لیسانسمه. لیسانس روانشناسی هم داشتم اما رشته دلچسبی نبود مشاوره رو پسندیدم. الانم می خوام ادامش بدم.
_افرین عالیه ان شالله موفق و موید باشین.
نمی دانست دیگر برای چه باید بماند و با آن دخترک چادری معصوم حرف بزند برای همین گفت:سلام برسونین..
سپس بدون خداحافظی پشت سیستمش نشست و درگیر فکر حورا شد. چقدر دختر زیبا و دلنشینی بود.
چشمان مشکی با ابروانی کمانی، بینی متوسط و لب هایی خوش فرم.
امیرمهدی زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و دستی به ریش و سیبیل خرمایی اش کشید.
_حواست به کارت باشه پسر. به ناموس مردم نگاهم نباید بکنی. دستش را مشت کرد و فشار داد. آرامش دیدن حورا را هیچوقت نمی توانست فراموش کند.
حورا کارش را انجام داد و به خانه رفت. اولین کاری که کرد قلمش را به دست گرفت و چیز هایی که در دل و قلبش نشسته بود را نوشت..
"الان تو معمولي ترين حالته ممكنه ريتم زندگيم
نه خيلي تنده كه از فرط هيجانو نگراني از حال برم و نه اونقدر آرومه كه از فرط بي جون بودن خفه شم،
همين الانشو بخوام بگم تو معمولي ترين حالت ممكن دارم زندگي ميكنم، اره همه چيه يه زندگي عادي رو هم دارم نگراني و استرس وشادي وبي پولي وخبر خوبو خبر بد دارم،
تواين زندگي با اين حالت؛ رفتن هست، اومدن هست، موندن هم هست، همه چي هست اما به اندازه ست، مثلا به اندازه ي ظرفيتم ناراحتي هست، به اندازه ي جنبه ام خوشحالي هست، به اندازه ي نداريم بي پولي هست، به اندازه ي تلاشمم خبرهاي خوبو بد ميشنوم، هيچ چيز غير عادي نيست، يه جورايي نه اونقدر خوشحالم كه بخوام پرواز كنم، نه اونقدر ناراحتم كه آرزوي مرگ كنم، يه روزنه ي اميد دارم براي اينده، يه ذهن فراموش كار هم دارم براي اتفاق هاي گذشته، يه دلخوشي ام هست براي الآنم...
اين چيزايي كه گفتم همش باهم ميشه آرامش."
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🎗💚🎗💚🎗💚🎗💚
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_نهم
روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق التحصیلی حورا فرا رسید.
صبح که از خواب برخواست برای نماز دیگر نخوابید و همش ذوق و شوق جشن را داشت. روزی که تلاش هایش کمی ثمره میداد و خوشحالش می کرد.u
همه همراه با خود می آوردند. هدی هم می خواست خواهرش را بیارد اما.. اما او که کسی را نداشت. خیلی دوست داشت مارال با او بیاید اما مثل همیشه از برخورد زن دایی اش می ترسید.
شب قبلش از دایی اش اجازه گرفته بود تا روز بعد تا عصر به خانه نیاید چون معمولا جشن تا غروب طول می کشید.
حورا راهش را انتخاب کرده بود. می خواست مشاوره بخواند و بتواند مشاور خوبی شود و مشکلات بقیه را حل کند.
کار کردن با بچه ها را دوست داشت اما به نظر او جوان ها بیشتر لیاقت این را داشتند تا مشکلاتشان حل شود.
با آرزوی مشاور شدن به جشن رفت و هدی را دم در دانشگاه دید.
_سلام حورااا جونممم. خوبی؟ وای خیلی خوشحالم.
حورا هم خندید و گفت:سلام خیلی خوبم.منم خیلی خوشحالم هدی امروز روز خوبیه برام نمی خوام خرابش کنم.
همه دانشجویان منتظر برگزاری جشن بودند. فارق التحصیلان رشته های مختلف را به سالنی بزرگ بردند تا لباس های مخصوص را به انها بدهند.
حورا از اینکه مجبور بود چادر به سر نکند ناراحت بود اما از بین همه لباس ها گشاد ترین را انتخاب کرد که در تنش راحت باشد و معذب نباشد.
مرد جاافتاده ای آد و با صدای بلندی، همهمه دانشجویان را خواباند.
_دانشجوهای عزیز لطفا ساکت.. میدونم امروز همه خوشحالین و کلی شوق و ذوق دارین اما خواهشا به صحبتای من گوش کنید. تعداد زیاده و به همه فرصت صحبت پشت تریبون داده نمیشه. فقط نمرات برتر میتونند چند کلمه ای حرف بزنند.
الان هم اماده باشید که میرین بین جمعیت مینشینین تا اسامی تک تکتون خونده بشه. بفرمایید لطفا.
همه رفتند بین جمعیت و نشستند.
گوشه کنار سالن هم پرشده بود از دانشجوها و همراهانی که مشتاق برگزاری مراسم بودند.
امیر مهدی هم یک گوشه از سالن نشسته بود و امیدوار بود که حورا را ببیند. با اینکه از جشن فارق التحصیلی او خیلی گذشته بود و الان دانشجو ارشد حقوق و الهیات بود اما فقط و فقط به امید دیدن حورا آمده بود و می دانست که بهترین نمرات را آورده است.
بالاخره مجری امد و بعد خواندن قران و صحبت ریاست دانشگاه همان مرد جاافتاده روی صحنه آمد و شروع کرد به خواندن اسامی دانشجویان.
به اسم حورا که رسید امیر مهدی با اشتیاق دست زد و برخواست تا راحت تر او را ببیند.
با اینکه چادر نپوشیده بود اما باز هم از همه دانشجویان با حجاب تر و خانومانه تر دیده می شد.
در گوشه دیگری از سالن مهرزاد داشت عشقش را تشویق می کرد و برایش افتخاری بود که او را در این لباس ببیند.
#نویسنده_زهرا بانو
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
🌱 @zeynabioooon
روزِ معلّمُ نباید فقط به معلّما تبریک گفت
بلکه به کسانی که دغدغه
فرهنگ
تعلیم و تربیت
انسان سازی
دارن هم باید تبریک گفت.
و
چه زیبا
امام خامنه ایِ عزیز فرمودن
فتحِ الفتوحِ امام تربیتِ جَوان ها بود
🌱 @zeynabioooon
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
•° #ماهمݩ.. 🌱 @zeynabioooon
•°
رمضان یعنے؛
ماهے که در آن
با هر نفس کشیدنت،
میتوانے دنیا را به خوشبختے
نزدیکـ تر کنے!!
پس حتے براے نفسهایت هم
نیت #ظهــور کن ...
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
🌱 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی ✨
زیر یکجمعه نوشتند ظهور بقیةالله....🌸
🌱 @zeynabioooon
هرکسی که قدم به زندگی شما می گذارد،یک معلم است🌹
حتی اگر شما رو *عصبانی* کندبازهم به شما درسی اموخته استزیرا محدودیت های شما رانشان تان داده است...
پس اگاهانه وعاشقانه ،باآدم های اطرافتان رفتار کنید چون دوست خوب ،پدر ومادر ومربی ومعلم *رزق خاص خدا به ماهستن*
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
هفتمین روز عاشقی درماه عسل گوارای وجودتون
🌱 @zeynabioooon
یادتون باشه هر روزه داری موقع افطار
یک دعای مستجاب داره .
قبل از افطار سوره قدر
بعد بگو
اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا و علیک توکلنا
بعد یه دعای خصوصی مهم
بعد نوش جان 🍿 بفرمایید.
🌿سحر هشتم ماه رمضان است و مرا
به بزرگے #غریب_الغربایت تو ببخش...
#سحر_هشتم 🌙
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
🌿سحر هشتم ماه رمضان است و مرا به بزرگے #غریب_الغربایت تو ببخش... #سحر_هشتم 🌙
یاعلےبنالموسےالرضا...
حرمزینبعجبحالوهواییدارد/سوریه،فیضشهادت❤چهصفاییدارد...
#بیۅ
💝💜💝💜💝💜💝💜💝
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه
_می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند.
خانم لیلا فرهمند
آقای مجید برزویی
آقای رضا مشتاقیان
خانم حورا خردمند
و جناب آقای محمدرضا غربالی
تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند.
بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد.
داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد.
به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد.
موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز.
همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه.
به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه.
روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه.
باید اینو بدونیم که هرچیزی
اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم.
اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم.
اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم.
اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم.
دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم.
زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است.
سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است.
بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است. زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است
رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است.
خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است.
ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید..
صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
💝💜💝💜💝💜💝💜💝
🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.
واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.
دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.
دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند.
خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند.
هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.
با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت.
چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد.
_امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟
هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید.
_مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟
_ن...نه..
_چته چرا هول کردی؟
_ آخه داره میاد جلو.
حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند.
امیر مهدی جلو امد و سلام کرد.
_سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟
هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.
حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد.
_حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.
هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..
حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت.
_هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.
امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.
سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید.
هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم.
_با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟
_نه آبجی برو به سلامت.
_خدانگهدار.
هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه.
_ میخواین برسونمتون؟!
_ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.
_ خدافظ
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵
🌱 @zeynabioooon
موقع افطار دِلالی کنید!
دِلال(به کسر دال) یعنی ناز کردن.
هنگام افطار برای خدا ناز کنید!
چون برایش روزه گرفتید و حضرتش خوان کرم گسترده ؛ لقمه اول را نزدیک دهان ببرید ،
اما نخورید...
دعا کنید؛
یعنی به خدا عرض کنید ؛ اگر حاجتم را بدهی ، افطار میکنم!
این حالت معجزه می کند!
[آیتالله کشمیری]
*افطار هشتم تون احلی من العسل*
🌱 @zeynabioooon
دم_اذانی
تمام خوبی ها را برایت آرزو می کنم نه خوشی ها را !
زیرا خوشی آن است که تو می خواهی و خوبی آن است که “خدا” برای تو می خواهد . . .
#حبه_قند_هشتم
گوارایِ وجودتون
ثانیه های افطارتون پر از
عِطر خدا🦋
از دعایِ خیرتون بی نصیبمون نزارید🙏🌱🌱
🌱 @zeynabioooon
سحر نهم مآھ است؛ نگاهے آقا ...
لیلة القدر ؛ من امسال فرج میخواهم *اللهم عجل لولیک الفرج*