eitaa logo
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
35 دنبال‌کننده
272 عکس
58 ویدیو
16 فایل
. . زیـنب عـشق بہ خدارا و حمایـٺ از برادر را ترجیـح داد بہ زنده ماندن...→ حداقل فــدایے بانوی دمـشق باشیـم...❤. #کپے‌بہ‌شرط‌دعــاے‌شهادت‌براے‌همہ‌عشــآق💗 مدیر @noorerezvan خآدم @jonon_128
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتون باشه هر روزه داری موقع افطار یک دعای مستجاب داره . قبل از افطار سوره قدر بعد بگو اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا و علیک توکلنا بعد یه دعای خصوصی مهم بعد نوش جان 🍿 بفرمایید.
🌿سحر هشتم ماه رمضان است و مرا به بزرگے تو ببخش... 🌙
+در مدتی ڪہ بود؛ وقتی می‌خواست به برود روی صورتش می‌انداخت ! می گفــت : اگر به نامحـرم نگاه ڪنی راه بسته می‌شود ...! +شهــید هادے ذوالفقارے:)📞
حرم‌زینب‌عجب‌حال‌وهوایی‌دارد/سوریه‌،فیض‌شهادت❤چه‌صفایی‌دارد...‌
وقت رماااان..😍🌟💥
💝💜💝💜💝💜💝💜💝 _می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند. خانم لیلا فرهمند آقای مجید برزویی آقای رضا مشتاقیان خانم حورا خردمند و جناب آقای محمدرضا غربالی تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند. بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد. داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد. به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد. موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز. همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه. به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه. روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه. باید اینو بدونیم که هرچیزی اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم. اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم. اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم. اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم. دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم. زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است. سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است. بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است.                                                                                                              زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است. خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است. ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید.. صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد‌. 💝💜💝💜💝💜💝💜💝
🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵 حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه. واقعا از سخن های شما استفاده کردیم. دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد. دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند. خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند. هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر. با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت. چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد. _امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟ هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید. _مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟ _ن...نه.. _چته چرا هول کردی؟ _ آخه داره میاد جلو. حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند. امیر مهدی جلو امد و سلام کرد. _سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟ هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه. حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد. _حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین. هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر.. حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت. _هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط. امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه. سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید. هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم. _با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟ _نه آبجی برو به سلامت. _خدانگهدار. هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه. _ میخواین برسونمتون؟! _ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار. _ خدافظ 🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵 🌱 @zeynabioooon
موقع افطار دِلالی کنید! دِلال(به کسر دال) یعنی ناز کردن. هنگام افطار برای خدا ناز کنید! چون برایش روزه گرفتید و حضرتش خوان کرم گسترده ؛ لقمه اول را نزدیک دهان ببرید ، اما نخورید... دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید ؛ اگر حاجتم را بدهی ، افطار میکنم! این حالت معجزه می کند! [آیت‌الله کشمیری] *افطار هشتم تون احلی من العسل* 🌱 @zeynabioooon
دم_اذانی تمام خوبی ها را برایت آرزو می کنم نه خوشی ها را ! زیرا خوشی آن است که تو می خواهی و خوبی آن است که “خدا” برای تو می خواهد . . . گوارایِ وجودتون ثانیه های افطارتون پر از عِطر خدا🦋 از دعایِ خیرتون بی نصیبمون نزارید🙏🌱🌱 🌱 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سحر نهم مآھ است؛ نگاهے آقا ... لیلة القدر ؛ من امسال فرج میخواهم *اللهم عجل لولیک الفرج*
وقت رماااان..😍🌟💥
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید. حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود. با خود این ها را زمزمه می کرد: مردها برای خالی کردن بغض خود؛ برخلاف زنها؛ نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی! گریه کردن هم به کارشان نمی آید! آنها فقط سیگار می خواهند! یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند! فقط سیگار باشد! آن هم وینستون سفید! سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود! به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید تا همانطور که می دانند؛ بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند! حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد. به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش. ‌به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش. سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود. چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟ چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟ باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند. 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳 تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند. کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد. کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش. آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید. آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد. نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم. _معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟ مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟ این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟ آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟ _ن..نه _ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟ حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی.. اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟ چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود. _بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم. _کجا؟ باید بگی کجا بودی. _قبرستون.. خیالتون راحت شد؟ انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد. _این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار. _چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟ _خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره. من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه. _مریم بس کن دیگه. از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه. یکم بفهم لطفا. بانو 🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳 🌱 @zeynabioooon
•°😊❤️°• ليس الحب أن يكون متوفراً فی المدينة بكثره...♥️🙃 عشق آن نيست كه در شهر فراوان باشد..! 💛 🌱 @zeynabioooon
نماز روزه هاتون مقبول درگ‍اه حق ات شاءالله🌱 سر سفره ي افطار همدیگر رو هم دعا كنين♥️ 🌱 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 ما مسلمان شده ی دعای خدیجه ایم ...
أمن یجیب خواندنِ من بی‌نتیجه ماند... زهرا یتیم گشت و پدر بی خدیجه ماند...😔 ..🥀 🌱 @zeynabioooon
أمن‌یجیب‌خواندن‌من‌بۍنتیجہ‌مـاند زهـرایتیم‌گشت‌وپدربی‌خدیجہ‌مـاند... 🖤
وقت رماااان..😍🌟💥
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود. او سیگار کشیده بود. مست کرده بود. چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟ _چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم. ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته. من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده. ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟ حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید. پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد. از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد. برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند. نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد. مستقیم به سمت حورا آمد. حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود. "وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد" _سلام. _سلام.با من میای؟ _ چی؟؟‌کجا؟ _گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟ _ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و... _ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو. _نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره. مرد آینده من یکیه مثل خودم. اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین. 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
💚💝💚💝💚💝💚💝💚 پنجاه_و_پنجم.ششم یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت:منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم. می دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی. _یعنی می خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟ _ نه ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده آل هات و ملاک هات برای ازدواج می گی. من همینیم که هستم. چرا می خوای منو عوض کنی؟ _ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هرکسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم. فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره. من مال دنیای شما نیستم و نمی تونم باهاتون کنار بیام. دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی می کردم.. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما.. دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی. نمی خوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه. نمی خوام از سر هوس و حس های زود گذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم. شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن. فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم و‌غصه و تنهایی بوده. الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن. از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت. مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود. همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟ حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد. _سلام حورایی. _سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم. مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم. لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست. _آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانم‌اومدم ازتون دو تا خواهش کنم. حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد. _ شما امر کن خانمی. _ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین. حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: خب اوامر بعدی؟! مارال لبخندی زد و گفت:راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟ _ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی. _ یعنی چی؟ _یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو بری. 💚💝💚💝💚💝💚💝💚 🌱 @zeynabioooon
جُــز‌حَـسَن‌(ع‌)‌نـیستْ‌مَـراآرامِ‌جــآنے|🍃❤️
🌱 {عشـــق فقط↶ جانم حسن💚 درد و درمانم↶ حســــــن💚} ♥️🍃 🌱 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• خیلۍ‌حس‌قشنگیه‌امیدوارم‌ڪه تجربه‌ش‌ڪرده‌باشید... :) به‌قول اصلاً همین‌ڪه بتونۍ بشی خودش بزرگ‌ترین موفقیته!!! چیزے‌ڪه آدم رو عمیقاً شاد مۍکنه "دوست‌داشتنِ‌عمیق" هست نہ صرفا رسیدن به محبوبتون.... 🌱 @zeynabioooon