🌱🍃شهادت مقصد نیست راه است.
فقط خداست. 🌹
وشهادت معقول ترین راه رسید به خدا. 🕋
🌱 @zeynabioooon
حَڪْ شُده رُوی اِیڹ بَدَنم::::غُـــــڶام حضرت حَــسَــــــنـَ❤ـــــم.
#بیۅ
#دوشنبههاےامامحسنے
•••
خنده هاشان
خاڪی بــود...
گریه هاشان
آسمـــــانے...
بےریا و #خاڪے
ڪہ باشـــــی ،
آسمــــــــانےها
خـاطرخواهت مےشونـد .
🌱 @zeynabioooon
#رفیـــــــــق♥️
رِفیق اونیھ ڪھ
هَمھ جـورھ مواظبتھ
مواظبـھ راھُ اِشتبـاه نَـرۍ
مواظبـھ سقوط نَڪُني
مواظبـھ نَلـرزي..؛
رفیـق اونیھ ڪھ
هَمـه جـورھ میخـواد
ٺـو از #خــدا دور نَـشي🌺...
🌱 @zeynabioooon
صدای پای رمضان
به گــــوش می رسـد
دستهای خالیمان
دستاویز دلهــای پاکتان . . .🥀
🌱 @zeynabioooon
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_هشتم
آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید
_پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست.
حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟
_هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی.
شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار.
_من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه..
_تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام.
حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم.
فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم.
حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد.
خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید.
نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست.
می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.
اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود.
برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت.
اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_نهم
روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده بود ڪه این بار بیشتر به او آزار مے رساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا براے ڪار هایش حورا را جلو مے انداخت.
مدتی بود ڪه حورا از مهرزاد خبرے نداشت و او را نمے دید اما..اما نمے دانست هر روز مهرزاد دم دار دانشگاه انتظار او را مے ڪشد.
مشغول درس خواندن براے آخرین امتحانش بود ڪه باز صداے مونا بلند شد.
_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چے برم دانشگاه؟
حورا لبخند ڪوچڪے زد و با خود گفت:دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهاے دیگه میره.
_باز این حورا اتو نڪرده لباسا رو.
حورا..حورا.. حورا..
همه تقصیر ها گردن حورا بود.
اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.
در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.
_باز نشستے دارے درس میخونے؟ چے بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یڪم ڪمک حال باش نمے بینے مامان چقدر ڪار داره.
تو یڪم ڪمک ڪن منم ڪه همش دانشگاهم.
حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه ڪرد:ڪلاس پیلاتس و شنیون مو و ڪاشت ناخنم شد ڪار؟
_چی گفتی؟
_هیچی..
مانتو چروڪش را پرت ڪرد طرف حورا و گفت:تمےز اتوش ڪن. اونم زود ڪار دارم مے خوام برم.
مونا ڪه رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵بعد از ظهر ڪلاس ڪجا بود؟
اتو ڪوچڪش را از ڪمد درآورد و مانتو مونا را اتو ڪرد.
به چوب لباسے آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره ڪتابش را به دست گرفت و آرزو ڪرد دیگر ڪسے مزاحمش نشود چون امتحان سختے بود.
امتحان روز بعدش را به خوبے داد اما حس برگشتن به خانه را نداشت.
خواست به هدے پیشنهاد بیرون رفتن بدهد ڪه او را پیدا نڪرد.
بنابراےن بے هدف در خیابان راه افتاد تا اینڪه به پارک ڪوچڪے رسید.
تصمےم گرفت ڪمے در آنجا بماند تا وقت بگذرد. مے دانست ڪه وقتے برسد خانه توبیخ مے شود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسر بچه ڪوچڪے در آنجا بود ڪه اصرار داشت حورا از او چیزے بخرد.
_خانم یه فال بخر.. جوراباے قشنگے دارم..آدامسم دارم خانم.
_بےا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چے مے شه هرچند امیدے بهش ندارم.
_خاله شما ڪه خیلے خوشگلے، تازشم چادرے هستے خدا دوست داره.
_ممنون گلم بیا ڪنارم بشین.
پسرڪ ڪنار حورا نشست و فالے ڪه مرغ عشق روے شانه اش برداشته بود را به دست حورا داد.
_ایشالله ڪه خوب باشه خاله جون.
حورا آرام او را باز ڪرد و خواند...
#نویسنده_زهرا_بانو
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌱 @zeynabioooon
#پروفــایـل
#پســرونـہ🍃✨
✌️🏻دوستـ و دشمنـ بدانند اگر از سرهایمانـ ڪوه ها بسازند، هرگز نخواهیم گذاشتـ فرزندانمانـ در تاریخ بخوانند
|خامنہ اے تنہا ماند...|
#جانم_فداےرهبر♥️
🌱 @zeynabioooon
دیگه دلخوشی.mp3
6.62M
اے ڪ دلخوشے روزگارمنۍ..
#پیشنهاددانلود
🌱 @zeynabioooon
وَ اَرجوهُ لِعاقِبَتی..
خدایا تو میدونی
من سَرِ عاقبتبخیریم میترسم
خودت ختم به #شهادت و #سعادتش کن...😔💔
#مناجات_شعبانیه
🌱 @zeynabioooon
•°.{رهبرانہ♥️✨}•°.
از محافظ سید_حسن_نصراللہ سوال ڪردند:
چقدر سید حسن را دوست دارے؟!🤔
گفت:°●| آنقدر ڪہ امر ڪند بمیر میمیرم|●°☺️🤞🏻
در ادامہ پرسیدند چقدر #امامخامنہاے را دوست دارے؟🤔
گفت∶°●| آنقدر ڪہ امر ڪند سر سید حسن را بیاور ; میاورم |●°😌✌️🏻
🌱 @zeynabioooon
#حرف_قشنگ🌸🍃
💭بایدبهاینبُلوغبـرسیم،
کهدیگرنبایددیدەشویـم؛
آنکسکهبایَـدببیند،میبینـد.
#حاجقاسمجان♥️🌱
🌱 @zeynabioooon
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞
#رمان_حورا
#قسمت_سی_ام
"مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن
ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی
صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت
دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت
ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت"
حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد.
_خب حالا معنیش چے میشه خاله؟
حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی.
_خب دیگه جوابتم گفت این فاله.
_ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟
پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد.
_اینم مال شما خاله جون.
حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد.
نویسنده زهرا بانو
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_یکم
و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود.
زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت.
وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه.
_حورا خانم؟ ڪارتون دارم.
حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری...
_مامان نیست.
حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت.
_حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟
_خجالت نیست...
_آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم.
_چے؟ بفرمایید.
مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند.
دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم.
راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.
حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد.
تا به حال او را از نزدیک ندیده بود.
موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل.
حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت.
_برای اولین بار نگاهم ڪردے اما...
ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال.. خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی.
_خب؟
_سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن.
حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین.
_حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی.
حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟
_اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
🌱 @zeynabioooon
💚🕊
#چهارشنبہهاےامامرضایۍ
دلم براتون تنگه آقاجون…
#السلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضاالرمتضے ✋
🌱@zeynabioooon
ماه برکٺ زِ آسمان مے آید🌿
صوت خوش قرآن و اذان مے آید📿
تبریڪ بہ مؤمنینِ عاشق پیشہ👒
تبریڪ،بہاڔ رمضان مے آید💚
•شروع ماه مبارڪ رمضاڹ بہ وقٺ شنبہ
{رمصان کریم}
🌱 @zeynabioooon
تولدت مبارک برادر بسیجیم😍♥️
حمید سیاهکالی مرادی
.
در شفاعت، شهدا دست درازی دارند
عکسشان را بنگر چهره ی نازی دارند
ما به یاد آوری خاطره ها محتاجیم
ورنه آنان به من و تو، چه نیازی دارند؟
#حمید_سیاهڪالی_مرادے
#دوست_شہـیدم
🌱 @zeynabioooon
🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_دوم
حورا به خودش امد و محڪم گفت:که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟
مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره.
_من چند تا سوال داشتم.
_بپرس.
_شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم.
میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟
از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟
مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم.
حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین.
_زحمتےم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون منت بزارم.
_به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه.
اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست.
نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم.
فعلا تو این خونه راحتم.
_راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن.
_من جوابم همینے ڪه هست.
_دلےل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم.
نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟
حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم.
دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد.
چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت.
نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحالخ شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مےخ خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد.
زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند.
فاطمےه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌻