#سه_شنبه_های_مهدوی😍😍
دوستان یه پویشی قراره راه اندازی بکنیم به نام سه شنبه های مهدوی ♥♥♥
پویش ازاین قراره که ما سه شنبه ها بیشتر ویاشاید همه ی پست هامون رو درباره ی امام زمان❣️ بزاریم
این پویش باعث میشه که بیشتر امامون رو بشناسیم💔♥♥
و دل هامون رو بیشتر بهشون نزدیک کنیم😘😔😔
تاشاید روز ظهورشون♥♥♥نزدیک بشه 😍😍
اما بستگی به نظر شما عزیزان داره😉😉
اگر موافقید که این پویش راه اندازی بشه کلمه ی «امام زمان» رو به آیدی زیر ارسال کنید ♥♥♥♥♥
@bental_zahra
منتظرتونم😉😉😉😉😉😉
216.3K
#به_وقت_دلتنگی💔💔💔
برای شادی روح حاج قاسم 😍وتمامی شهدا صلوات♥♥
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
˼ رفیق چادرۍ !' ˹
#سه_شنبه_های_مهدوی😍😍 دوستان یه پویشی قراره راه اندازی بکنیم به نام سه شنبه های مهدوی ♥♥♥ پویش ازا
ممنون از استقبالتون
هنوز منتظریم♥♥♥♥
˼ رفیق چادرۍ !' ˹
#به_وقت_دلتنگی💔💔💔 برای شادی روح حاج قاسم 😍وتمامی شهدا صلوات♥♥ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
تا ساعت هشت شب فرصت دارین😃😃♥♥♥♥♥♥
@bental_zahra
#سردار_مَـن 🕊✨
هر پسـربچه ڪه راهش به خیابــان تو خورد
یک شبه مرد شـد و یکه به میـدان زد و مــُرد....💔🍂
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🍯📷
.
.
حجــاب یعنۍ
بۍ نیــازم از هـر نگاهۍ
جـز نگـاه خـــدا...
.
.
#چـادرانـه💓👑
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
|🌸🍃|
با اینڪه معلـوم است میـلآد تو
امـــا
سردرگمم من بین فرورین و آبان🌾❣
+بهوقت۲۵سالگــــــے🎈
🌿•|@zfzfzf
شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی ها رو براتون واریز ڪنم رمزش رو هم نداشتم تا لااقل غمهاتون رو برداشت ڪنم ولی از خودپردازدلم براتون آرزوڪردم! روزو روزگاران به ڪام دلتـــون💝 دوستون داریم دوستان❤️😍❤️😍❤️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت17
#هوالعشــق:
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش را بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینی ان هم حسابـے
در باز میشود وطالب یکےیکےبیرون می ایند .
میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالیکه یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و
باخنده بیرون می ا یـے.
یک قدم جلو می آیم سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم ودست راستم را کمی بالامی اورم .
نگاهت به من میخورد و رنگت به یک باره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســرت را میگردانی ســمت راســتت و چیزی به دوســتانت
میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
اقا؟
_ ا قا سید؟
اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم
_اقا سید! علی جان؟
یک دفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
سیدجون!؟
_ یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ایی .
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به! خسته نباشیداقا! میدیدم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر! برو
اما یادت نره سوری! اومدی ابرومو ببری؟
برویـے؟؟
_ چه ابرویی خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت!
_ نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط باگل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟... اگربدبود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن رفتن!
از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت رفته!
_ حالاگلونمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش )وپشت بندش میخندم)
الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه! اما...
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی
اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟... خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کالفگی در موهایت میبری .
_ نه رضا،برید! الان میام
و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه... تا یچیز نشده.
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♥️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت18
#هوالعشــق
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش میشود
تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و توبهت زده برمیگردی و نگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرا این کارو کردی!؟ابروم رفت!
دوستانت نزدیک می ایند و کم کم پچ پچ بین طالب راه می افتد.
هنوز بازوات را محکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...از اشک؟نمیدانم فقط یک لحظه سرت را پایین میندازی
دیگرکار از کار گذشته. چیزی رادیده اندکه نباید!
لب هایت و پشت بندش صدایت میلرزد
_ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخندپیروزی روی لبهایم مینشیند. موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی رفتی ما بی خبریم؟
کالفه سعی میکنی عادی بنظر بیایـی:
_ بعدن شیرینی شو میدم...
یکی میپراند:
_ ا ه زنته چرا در میری؟
عصبی دنبال صدا میگردی و جواب میدهی:
_ چون حوزه حرمتداره. نمیتونم بچسبم به خانومم!
این را میگویـی،مچ دستم را محکم دردستت میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع را شکاف میدهی و تقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی و من هم بدنبالت...
نگاه های سنگین را خیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه میرسیم،می ایستی و مراداخل ان
هل میدهی و سمتم می ایی .
خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!... راحت شدی؟... ممنون ازدسته گلت... البته این نه!)به دسته گلم اشاره میکنی( اونومیگم ک اب دادی
_ مگه چیکارکردم؟
_ هیچی!...دنبالم نیا. تاهوا تاریک نشده برو خونه!
به تمسخرمیخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخوری... توقع این جواب را نداشتی
_ نه مهم نیست... هیچ وقتم مهم نمیشه. هیچ وقت!
و بسرعت میدوی و از کوچه خارج میشوی...
دوستت دارم و تمام غرورمرا خرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هر چه بیشتر در ان
گره میخورد ازاد ترمیشوم
فقط نگرانم
نکند دیر شود... هشتاد و پنج روز مانده...
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf