eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
: دستےڪه سالم است را سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود.. _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے! * چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم نجوایـےرا میشنوم: _ عزیزم؟ صدامومیشنوی! تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد. _ ریحانه!؟مادر! پس چیز نرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشـسـته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصـغر نگاه معصـومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارسـتان بدم می اید! نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم. * زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم را روی لب هایت گذاشـته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درسـت اسـت. این تویــــــے! با چهره ای زردرنگو چشـمانے گود افتاده. کـف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے ! به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام! یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد.. _ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی! ناباورانه نگاهت میکنم _ هیچ وقت خودمو نمیبخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند. _ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ اره! ریحان من دوست دارم.. صدایت میپیچد و... و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود! پوزخندی میزنم و ازدرد دستم لب پایینم را به دندان میکشم. چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی که در خواب دیدم. اهسته سمتم می ایی صدایت میلرزد: _ بهوش اومدی! چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم _ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که... لب هایت میلرزدو ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و اب میوه میریزی برایم.. _ کاش میدونستم کی این کارو کرده... با صدای رفته در گلو جواب میدهم.. _تو این کارو کردی نگاهت در نگاهم گره میخورد.لیوان راسمتم میگیری. بغض را درچشماهایت میبینم... _کاش میشد جبران کنم _هنوز دیر نشده... عاشق شو!!! ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: نفســهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــود. دســته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســت میندازد به چادرم و مرا ســمت خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرم به روی شانه هایم لیزمیخورد. از ترس زبانم بنده می ایدو تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش رادر جیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و در ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےاورد وبافاصــله ســمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده اســت.دســته کیفم را ول میکنم،با تمام توان پاهایم قصـد دویدن میکنم که دسـتم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دسـت سـالمم چادرم را روی سـرم میکشـم،نگه میدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواسـته اش رسـیده!همان طور که با قدمهای بلند و سـریع از کوچه دور میشــوم به دسـ ــتم نگاه میکنم که تقریبا تمام سـ ـ ـاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـاس درد میکنم! شـــاید ترس تا بحال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکه هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویــےسربریده او را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دسـتم ضـعف غالب میشـود و قدم هایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور به جلومیکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود.. " اگر تو منو رسونده بودی ...الان من... " با حرص دندان هایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود... چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشــود. بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــمهـایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفتی!! از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـهتان با موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما نفس در گلو حبس میشـــود. خفگی به ســـینه ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم. میبینم کـه نگــاهــت ســـــمــت من میچرخــد و یکدفعه صـ ـدای فریاد"یاحســین تو سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم.. به من میرســـی و خودت را روی زمین میندازی. وگوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم.. _ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین... مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان... مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم.. "داری گریه میکنی!؟" ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: _ هنوزدیرنشده! عاشق شو! گرچه میدانم دیر اســت! گرچه احســاس خشــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــق است! دهانت را باز میڪنےڪه جواب بدهـــــے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےایند سالم مختصری میڪنےو با یڪ عذر خواهےکوتاه بیرون میروی.. یعنےممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟ *** بیسـکوئیت سـاقه طالیـــــےام رادر چای فرو میبرم تا نرم شـود.ده روز اسـت ازبیمارسـتان مرخصشـده ام. بخیه های دسـتم تقریبا جوش خورده. اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشــم. مادرم تلفن به دســت از پذیرائے وارد حال میشــود و باچشـم و ابرو به من اشــاره میکند. سر تکان میدهم که یعنےچے!؟ لب هایش را تکان میدهد که مادر شــوهرته!... دســت ســالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشــت بندش با لب میگویم پاشــم برقصم؟ چپ چپ نگاهم میکند و بادستےکه ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت! بیســــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے که غرغراشــپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود. _ این همه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟ _ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟ _ ادب نداری که!... زود چایـی توبخور حاضر شو. _ کجا ان شاالله ؟ _ بنده خدا گـفت عروسـم یه هفتس توخونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه! _ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هرکس یجوره دیگه! _ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے. میخندمو بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـوم و سـمت اتاقم میروم. بسـختی حاضـرمیشـومو بهترین روسـری ام را سـرمیکنم. حدود نیم سـاعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صـدادر می اید. از پنجره خم میشـوم و بیرون را تماشـا میکنم. تو پشـت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم ابیرون مےایم مادرم در را باز میڪندو صدایتان را میشنوم _ سالم علیکم. خوب هستید! _ سلام عزیزمادر! بیا تو! _ نه دیگه! اگر حاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم _ منکه حاضرم! منتظر این... هنوز حرفش تمام نشده واردراهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم میکنے _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام.. مادرم کمک میکند چادرم را سـرکنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانوم روی صـندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میکند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود.... پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: با چهره ای درهم پشـتت را به من میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب! فاطمه سمتم مےاید در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید: _ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه! _ خب هیشکی اینجا نبود! _ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد.. _ خب حالا اگههه... فعلا که نبود! میخندد _ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟ _ نه یکم میسوزه فقط همین! _ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری توزمین.. با مشت ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد: _ اما خوب جایـےافتادیا! لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند: دخترا بیاید شام!... اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخونےخسته نمیشے؟ فاطمه چادرم را میکشدو برای شام میرویم. توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطوراســـت؟چادرم را ازدســت فاطمه بیرون میکشــم. کـفش هایم را در می اورم. و یک راســت میروم کنار ســجادمینشــینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد. سـجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش به من مثل خواهرکوچکـتراسـت! رو به رویم مینشـینے و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشـد و همه مشـغول میشـویم. زیر چشـمےنگاهت میکنم که عصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد! _ شما بخوریدا اگردوس دارید! _ ممنون! نیازی نیست! _ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید... و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند. _درسته! ممنون! زهراخانوم میگوید: _ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که: _ عزیزی از خانواده خودتونه! نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است! اخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســـجاد! یکدفعه دســـت از غذا میکشـــی و تشـــکر میکنی! تضـــاد در رفتارت گیج کنندس! اگر دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟! فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید: _ هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: _ چرا؟ _ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم... _ اخه مزاحم.. مادرت بین حرفم میپرد. _ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشـم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـوهرت بیشـتر میمونی دیگه!در ضـمن امشـب نه سـجاد خونس. نه باباشون.... راحت ترم هستی *** گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم... _ بنظرت علےاکبر خوابید؟ _ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ _ خب الا چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برم اونور؟ _ اگه خوابت نمیاد ببینیم! _ نچ! نمیاد! جیغے از خوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند. _ تا توروشنش کنی من برم پایین کیفو چادرموبیارم. ســرش را به نشــانه " باشــه " تکان میدهد. اهسـته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشـت سـر میگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکندکه دســت به دیوار بکشـ ـ ـ ـم و جلوبروم. کیفم و چادرم را در حال ذاشــــته بودم. چشــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـاس میکنم. دقیق میشـــوم... قد بلند و چهارشـــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــت ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
پنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـ ـ ـم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم. اهسـ ـ ـته سـ ـ ـمتت مےایم . دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا در حیاط میبینم!!! پس... فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر دویمان بند مےاید من با وضـــعیتے ڪه داشـــتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشــســته ای و نگاهمان میکنی!! ســجادعقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بندامده از حال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الالبه حوض نشسته بودی! برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایـــےعصبـــے به من زل زده ایـــے.ڪےاینجا اومدی؟نفس هایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم رامیگیری.. _ اول ته دیگ و تعارف! بعددوغ ودلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... اره؟ تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد! _ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟ _ نه.. _ خب نه چی... دیگه چی!!! بگو دیگه.. بگووو... بگو میشنوم! _ دا..داری اشتباه... مچم را فشار میدهی.. _ عهه؟اشتباه؟؟... چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟ انقدر عصـبی هسـتی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشــتر میترسـم! خون به چشـمانت دویده و عرق بهپیشــانی ات نشسته. _ بهت توضیح...م..میدم _ خب بگو راجب لباست... امشب.. الان... شونه سجاد! شـــــــــوکـــــه شـــــــــدنـــــت... جاخوردنت... توضیح بده _ فکرکردم... چنـان در چشـــــمانم زل زده ای کــه جرات نمیکنم ادامــه بـدهم. از طرفی گیج شـــــده ام... چــقــدر مــهــم اســـــــت برایت!! _ فک کردم.. تویـی! _ هه !... یعنی قضـــیه شـــام پــارکم فکر کرده بودی منم اره؟ این دیگر حق بــاتوســــــت! گنـدی اســـــت کـه خودم زده ام. نمیخواسـتم اینقدر شدید شود... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چه مرا شــکسـ ـ ـتی و من هنوزهم احمقانه عاشــقت هسـ ـ ـتم! نمیدانم چه عکس العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم. کلمات پشـت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا به توان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد.. _ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟ این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالامی اورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم! _ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشـ ـ ـ ـتی که الادسـ ـ ـ ـت من اینجوری نبود!!... اره... اره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت ومردونگے؟؟ چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم _ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شــرعا و قانونا! شـ ـرع و قانون حرفای طی شـ ـده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبردنت چه برســه مرز برای جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــتیم که تویروزی میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســرپیغمبری... آســیداز آســید ازدهن رفیقات نمیفته! تو که شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب ! چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف هایم میپری.. _ بس کن!..بسه! _ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... اگر بعداز اتفاق دسـت من همه چیومیسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــدم بقدری عصــبانی شــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو فهمیدی... ولی من جلوشــو گرفتم و گـفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! اگر جلو شــو نمیگرفتم الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم حق باتوعه باز میگویـی.. _ گـفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــترودربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گـفته بود ســـجاد شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم... _ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگودفاعوبه دلت بزاره... دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم... _ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوسـت دارم... اره لعنتی دوسـتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو... بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم.. احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالامیگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــی. به دســتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از حال بیرون وهر دو خشــک میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالا پله ها ماتش برده... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌱 _ داداش.. تو چیکار کردی؟... پس تمام این مدت حرف هایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یکوچفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت با گریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها راهمین طور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ با ماشین ببر خب.. هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودترمیرسم... به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی کش چادرم را روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا میکند. _ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. *** پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالا سـرم ایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشت هایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری.. با تعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟... چندروزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست وهفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گـفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری! _ از من دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: _ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه بار بخیه بزنیم! فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصـمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســت که تعدادروزهای ســپری شــده در خاطر تو بهترمانده تا من! _ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی _ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من! این جمله ات همه تنم را سست میکند. ! ادامه میدهی.. _ میخوای بدونی چرا؟... با چشمانم التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخندی! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود.. _ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود. دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه! باورمنمیشد. توعلی اکبر منی! نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایندوروی پیرهنت می چکد.به من ومن می افتم. _ ع...علی...علی اکبر...خون! و با ترس اشاره میکنم به صورتت. دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات.. _ چیزی نیست چیزی نیست! بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون. با نگرانی روی تخت مینشینم... *** موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت اهسته داخل می ایم ... _ علی مطمعنی خوبی؟... _ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم! با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم... زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشم هایش از غصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویـی.. _ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه!!... فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی! ارام وارد راهرو میشــوی و بعدهم هال... یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی به من میزند و میگوید: _ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟ دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم _ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد. چندقدم سمتم می ایدوشاینه هایم را میگیرد ... _ بیا بشین کنار من.. و اشــاره میکندبه کاناپه ســورمهای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســواالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر گردید.. چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو! ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌱 سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالامیندازم و باخنده میگویم _ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم. چشم های تیره اش را اشک پر میکند.. _ به من دروغ نگوهمین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایـی که گـفتید... چیزایـی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دست هایم یخ زده. میترسم بویـی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم. اب دهانم را قورت میدهم _ بله! میخواد بره... تو چندقدم جلومی ایی ومیپری وسط حرف من ! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گـفتی توی حرفات قول و قرار... چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویـی.. _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟ _ علی!!! یک باردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! با اینکه همه تنم میلرزدو از اخرش میترسم. دست سالمم را بالامی اورم و صورتش را نوازش میکنم ... _ مامان جون!...چیزی نیســت راســت میگه!... روزخواســتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســت داره بره و با این شــرط ...با این شـــر ط خواستگاری کرد.. منم قبول کردم! همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلندمیشود و باچندقدم بلندبطرفت مےاید ... _ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضـــیه؟؟ با این وضـــعی که براش درســـت کردی!؟ چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی با توعقدکرده نصـف شـده! این بچه اگر چیزی گـفت درسـته! کسـی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشـه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشـمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهربازی؟... از جایم بلندمیشوم و سمتتان مےایم . زهراخانوم بشدت عصبی است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویـی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا اروم باش.. چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من... برمیگردد و با همان حال گریه میگوید: ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
💚 دختر مگه با بچه‌داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکرمی‌کرد روشـش‌درسـته! حاال..درسـت‌میشـه...دعوا بین همه‌زن و شـوهراهسـت‌قربونت بشم.. تو دست‌هایت را از پشت‌دور مادرت حلقه‌میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم که‌هنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه من‌بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده. نگاهت میکنم. باورم‌نمیشــوداز کســی دفاع کرده‌ام‌که‌قلب‌مرا شـکســته... اما نمیدانم چه‌رازی در چشــمان غمگینت‌موج میزندکه‌همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که‌به‌من میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم! زهراخانوم‌دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه‌بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزودقانع‌میشن؟ _ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دقیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه‌قضیه‌ازدواج صوری رو نفهمیدن..! لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی‌وبخش‌روی‌سینه‌اش‌راجلومیکشی.. _ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده ! * مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترس‌داشــتیم ازینکه چیزی به‌پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و ارامش نسـبی دوباره بینتان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سـر باالا به او میدادی. رابطه‌بین خودمان بهتر از قبل شــــده بود اما انطور که‌انتظار میرفت‌نبود! تو گاها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت وعاشـقی خبری نبود! کامال مشـخص،بودکه‌فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته‌باشی. اما هنوز چیزی به‌اسم‌دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. * با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به‌زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخنددو از خجالت‌سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنیدزشته!!! یکدفعه تو از پشت‌سرش‌می آیی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت‌صورتش... °•° 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: قرار اسـت که یک هفته در مشـهد بمانیم.دو روزش به سـرعت گذشـت ودر تمام این چهل و هشـت سـاعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم. علـــــــےاصــغر کوچولو بخاطر مدرســه اش همســفر ما نشــده و پیش ســجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرســم خجالت میکشــیدم پس فقط منتظر ماندم تا بالخره پدریا مادرت دلشــوره بگیرندو خبری از تو به من بدهند چنگالم را درظرف ساالد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند _ اروم بابا! همش مال توعه! ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم _ دکـتر! دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته!دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفرمیکند! _ بیا و نصفه شبی از خرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگوبرات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی! ســـرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می ایم کمد را باز میکنم ،لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلندو شــیری رنگم رامیپوشــم. روســری ام را لبنانی میبندم و چادرم را ســـر میکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خال ها شدی! اخم میکند و در حالی که بادست هایش سعی میکندوضع بهتری به پریشانی اش بدهدمیگوید _ ایشششش! توزائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می اورم _ جفتش شلمان خانوم اهسـته از اتاق خارج میشـوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سـوئیت را ردمیکنم. ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسـته شـکالت و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسـانســور میدوم و مثل بچه هادکمه کنترلش راهی فشــار میدهم و بیخودذوق میکنم! شـاید ازاین خوشـحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یک دفعه یاددوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. سـانسـور که میرسـد سـریع سـوارش میشـوم ودرعرض یک دقیقه به لابی میرسـم.در بخش پذیرش خانومی شـیک پوش پشـت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدبا قدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوم! شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تا حرم میخواستم. _ برای رفت و بر شت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنارهم بنشینم... در ماشـین را باز میکنم و پیاده میشـوم.هوای نیمه سـردو ابری و منی که با نفس عطر خوش فضـا را میبلعم. سـر خم میکنم و از پنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید. بگیدهزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سـرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشـتیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بـارش مهر میـدهـد. بـارش نعمـت و هـدیـه... بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضــا(ع) میدوزم. دســت راســتم را این بار نه روی ســینه بلکه بالامی اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضــا کردی. من فدای دسـت حیدری ات! چقدر حیاط خلوت اسـت... گویـی یک منم و تنها تویـی که در مقابل ایستاده ای. هجوم رفتگی نفس در چشمانم و لرزش لبهایم ودر اخر این دلتنگی اســـــت که چهره ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زودباید چمدان ببندم برای بر گشـــــت؟ حال غریبی دارم ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
۳۰ ارام ارام حرکت میکنم و جلومیروم. قصــدکرده ام دســتخالی برنگردم. یک هدیه میخواهم.. یک ســوغاتی بده تا بر گردم! فقط مخصــوص من...! احســاســی که الان در وجودم میتپد ســال پیش مرده بود! مقابل پنجره فوالد مینشــینم... قرار گاه عاشــقی شــده برایم! کبوترها از سـرما پف کرده و کنارهم روی گنبدنشـسـته اند... تعدادی هم روی سـقاخانه روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشـم. صـورتم را رو به اسـمان میگیرم و چشـم هایم ر ا میبندم. یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... امدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشــــکها از درماندگی اســــت یا دلتنگی... اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشــتباهات و گناهانم میسـ ـ ـوزد! یک قطره روی صورتم میچکدودر فاصله چند ثانیه یکی دیگر... فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئـفت از اسمان بهشت هشتم! کـف دست هایم را باز میکنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو... زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و.... که دستی روی شانه ام قرار میگیردو صدای مردانه ی تودر گوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشم هایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!! اینجا؟... چشمهایم را ریز میکنم و با تردید ز مزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم _ تو...تو اومدی!!.. اینجا!! اینجا... پیش... پیش من! دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!... اره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم. انگار صد سال میشود که از تودور بودم... _ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصـ ـ ـن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟... شـ ـ ـیش روز کجا بودی... گوشــیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گـفت ازت خبر نداره... من... دستت را روی دهانم میگذاری. _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که! یک دفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را میکشی... _ یک سـاعت پیش رسـیدم. ادرس هتلو داشـتم. اما گـفتم این موقع شـب نیام...دلمم حرم میخواسـت و یه سالم!.. بعدم یادت رفته ها! خودت روز اخرلودادی روبروی پنجره فوالد! نمیدونستم اینجایـی... فقط... اومدم اینجا چون تو دوست...داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشم هایت را نگاه میکنم... خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟... نه به اون ترمزی که بریدی... نه به اینکه... عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشـود و یک دفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشــیدی! نمیخواهم اذیتت کنم. ســاکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد. باران هر لحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی _ ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن... هر دو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf