#رمان_مدافع_عشق_قسمت29
#هوالعشـق 💚
دختر مگه با بچهداری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین
بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکرمیکرد روشـشدرسـته! حاال..درسـتمیشـه...دعوا بین همهزن و شـوهراهسـتقربونت بشم..
تو دستهایت را از پشتدور مادرت حلقهمیکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم کههنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه منبود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده.
نگاهت میکنم. باورمنمیشــوداز کســی دفاع کردهامکهقلبمرا شـکســته... اما نمیدانم چهرازی در چشــمان غمگینتموج میزندکههمه چیز را از یاد میبرم... چیزی کهبهمن میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم!
زهراخانومدستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکهبخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزودقانعمیشن؟
_ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دقیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبهقضیهازدواج صوری رو نفهمیدن..!
لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنیوبخشرویسینهاشراجلومیکشی..
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده !
*
مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترسداشــتیم ازینکه چیزی بهپدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و ارامش نسـبی دوباره بینتان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سـر باالا به او میدادی. رابطهبین خودمان
بهتر از قبل شــــده بود اما انطور کهانتظار میرفتنبود! تو گاها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت وعاشـقی خبری نبود! کامال مشـخص،بودکهفقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـتهباشی. اما هنوز چیزی بهاسمدوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
*
با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم بهزینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش
اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخنددو از خجالتسرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو از پشتسرشمی آیی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمتصورتش...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی°•°
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf