eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
376 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @ESHRAGhiAT ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
: قرار اسـت که یک هفته در مشـهد بمانیم.دو روزش به سـرعت گذشـت ودر تمام این چهل و هشـت سـاعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم. علـــــــےاصــغر کوچولو بخاطر مدرســه اش همســفر ما نشــده و پیش ســجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرســم خجالت میکشــیدم پس فقط منتظر ماندم تا بالخره پدریا مادرت دلشــوره بگیرندو خبری از تو به من بدهند چنگالم را درظرف ساالد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند _ اروم بابا! همش مال توعه! ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم _ دکـتر! دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته!دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفرمیکند! _ بیا و نصفه شبی از خرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگوبرات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی! ســـرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می ایم کمد را باز میکنم ،لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلندو شــیری رنگم رامیپوشــم. روســری ام را لبنانی میبندم و چادرم را ســـر میکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خال ها شدی! اخم میکند و در حالی که بادست هایش سعی میکندوضع بهتری به پریشانی اش بدهدمیگوید _ ایشششش! توزائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می اورم _ جفتش شلمان خانوم اهسـته از اتاق خارج میشـوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سـوئیت را ردمیکنم. ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسـته شـکالت و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسـانســور میدوم و مثل بچه هادکمه کنترلش راهی فشــار میدهم و بیخودذوق میکنم! شـاید ازاین خوشـحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یک دفعه یاددوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. سـانسـور که میرسـد سـریع سـوارش میشـوم ودرعرض یک دقیقه به لابی میرسـم.در بخش پذیرش خانومی شـیک پوش پشـت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدبا قدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوم! شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تا حرم میخواستم. _ برای رفت و بر شت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنارهم بنشینم... در ماشـین را باز میکنم و پیاده میشـوم.هوای نیمه سـردو ابری و منی که با نفس عطر خوش فضـا را میبلعم. سـر خم میکنم و از پنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید. بگیدهزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سـرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشـتیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بـارش مهر میـدهـد. بـارش نعمـت و هـدیـه... بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضــا(ع) میدوزم. دســت راســتم را این بار نه روی ســینه بلکه بالامی اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضــا کردی. من فدای دسـت حیدری ات! چقدر حیاط خلوت اسـت... گویـی یک منم و تنها تویـی که در مقابل ایستاده ای. هجوم رفتگی نفس در چشمانم و لرزش لبهایم ودر اخر این دلتنگی اســـــت که چهره ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زودباید چمدان ببندم برای بر گشـــــت؟ حال غریبی دارم ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf