˼ رفیق چادرۍ !' ˹
#رمان_مدافع_عشق_قسمت15 #هوالعشــق: خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از از رضایت مےزنم. روسری سورم
#ادامه
باورم نمیشوداین همان
علــےاکبراست!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم... ترس ازینڪ چقدربا
ان چیزی که از تو در
ذهنم داشتم فاصله داری"!!
_ شایدفکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیرپا بزارم و بالابرم! اما نه.!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
یک ماهه که درگیر این مسعله ام!.. که اگربگم چی میشه!؟؟؟
دردلم میگویم چیزی نشد... تنها قلب من شکست!...اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےاز قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـےتوام...!
ذهنم
انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟... حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست!
فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد... زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالا سر شونه! اما خیلـےسخته... خیلی...!
من که قصدموندن ندارم چرا چندنفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
بخودت می ایی و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما... چه میشود عشق من درسینه ات باشد و بعدبپری "
گویـےحرف دلم را از سڪوتم میخوانـے...
_ من اگر ڪمڪ خواستم... واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!.... از جنس عاشقـے!
" بـےاختیار لبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت را ازدست بدهم.
شـــاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو چقـدراحمقی... اما... اما من
فقط این را درک میکنم! که قرار اســـت
مال من باشـے!!... شاید کوتاه... شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتر است بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتی_سوری
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ادامہ🌱
_ داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرف هایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه
بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یکوچفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها راهمین طور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب.. هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی..
_ اینجوری زودترمیرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی کش چادرم را روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا
میکند.
_ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
***
پرستار برای بار
اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالا سـرم ایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشت هایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری..
با تعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟... چندروزه که...
لرزش بیشتری به صدایت میدود...
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست وهفت روز...
لبخند تلخی میزنی...
_ دیدی اشتباه گـفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری!
_ از من دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ادامہ🌱
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالامیندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشم های تیره اش را اشک پر میکند..
_ به من دروغ نگوهمین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایـی که گـفتید... چیزایـی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دست هایم یخ زده. میترسم بویـی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم.
اب دهانم را قورت میدهم
_ بله! میخواد بره...
تو چندقدم جلومی ایی ومیپری وسط حرف من !
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گـفتی توی حرفات قول و قرار... چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویـی..
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یک باردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
با اینکه همه تنم میلرزدو از اخرش میترسم.
دست سالمم را بالامی اورم و صورتش را نوازش میکنم ...
_ مامان جون!...چیزی نیســت راســت میگه!... روزخواســتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســت داره بره و با این شــرط ...با این شـــر ط
خواستگاری کرد..
منم قبول کردم! همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی...
_ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلندمیشود و باچندقدم بلندبطرفت مےاید ...
_ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضـــیه؟؟ با این وضـــعی که براش درســـت کردی!؟ چقد
راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی با توعقدکرده نصـف شـده! این بچه اگر چیزی گـفت درسـته! کسـی که میخواد بره دفاع
اول باید مدافع حریم خانوادش باشـه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشـمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهربازی؟...
از جایم بلندمیشوم و سمتتان مےایم .
زهراخانوم بشدت عصبی است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویـی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان ترو خدا اروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من...
برمیگردد و با همان حال گریه میگوید: ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ادامه
#پارت۲۹
چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله وبرکاته... االان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! امدیم دیگر
ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمهرا میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینببااسترسدسترویصورتشمیکشدو جواب میدهد
_ کجام سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش را جمعو جور میکند
_ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویلخواهرخجالتیاتمیدهی!
فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثالا یهمدت غابله بودما!
همهمیخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلویصورتشمیگیرد.
توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی
_ قربون ابجی باحیام
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبهاشبیرون میکشم،
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی... دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویـی
_ چیزی نیستزیرافتاب بودم ...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیستعه!افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میزفاصلهمیگیری.
فاطمه بهمن اشاره میکند
برودنبالش
و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویـی
_ چرا اومدی؟... چیزی نیستکه! چرا اینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
میایستم#عزیزمایناولینباریاستکه این کلمهرامیگویـی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمتسرویس بهداشتی...!
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همراه ام دارم.
و قدمهایت را بلند ترمیکنی..
٫٬٫نویسنده
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#پارت_۳۰
#ادامه
ارام ارام حرکت میکنم و جلومیروم. قصــدکرده ام دســتخالی برنگردم. یک هدیه میخواهم.. یک ســوغاتی بده تا بر گردم! فقط
مخصــوص من...! احســاســی که الان در وجودم میتپد ســال پیش مرده بود! مقابل پنجره فوالد مینشــینم... قرار گاه عاشــقی شــده برایم!
کبوترها از سـرما پف کرده و کنارهم روی گنبدنشـسـته اند... تعدادی هم روی سـقاخانه#اسمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم
را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه
ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشـم. صـورتم را رو به
اسـمان میگیرم و چشـم هایم ر ا میبندم.
یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
امدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشــــکها از درماندگی اســــت یا دلتنگی... اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشــتباهات و گناهانم میسـ ـ ـوزد! یک قطره روی
صورتم میچکدودر فاصله چند ثانیه یکی دیگر... فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئـفت از اسمان بهشت هشتم!
کـف دست هایم را باز میکنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو... زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و....
که دستی روی شانه ام قرار میگیردو صدای مردانه ی تودر گوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی..
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
چشم هایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!! اینجا؟... چشمهایم را ریز میکنم و با تردید ز مزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!.. اینجا!! اینجا... پیش... پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!... اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم. انگار صد سال میشود که از تودور بودم...
_ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصـ ـ ـن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟... شـ ـ ـیش روز کجا بودی... گوشــیت چرا خاموش
بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گـفت ازت خبر نداره... من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که!
یک دفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را میکشی...
_ یک سـاعت پیش رسـیدم. ادرس هتلو داشـتم. اما گـفتم این موقع شـب نیام...دلمم حرم میخواسـت و یه سالم!.. بعدم یادت رفته ها!
خودت روز اخرلودادی روبروی پنجره فوالد! نمیدونستم اینجایـی... فقط... اومدم اینجا چون تو دوست...داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشم هایت را نگاه میکنم... خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟... نه به اون ترمزی که بریدی... نه به اینکه... عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشـود و یک دفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشــیدی! نمیخواهم اذیتت کنم. ســاکت من هم نگاهم
را میدوزم به گنبد.
باران هر لحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هر دو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ادامہـ
ره دم رفتن پام گیر میشهمیخندم وجواب میدهم
_ چشششششم... عاقا! شما امرکن! البته جای اون واسه جوونادعا کن!
_ اونکهروچشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنمکه ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردممنظورت از حوری منم!
_ خبمنظور شمایـی دیگه!... بعد شهادت شما میشی حوری... عزیزم!
رویم راسمتشیشهبرمیگردانم
َ _ نعخیر دیگه قبول نیست! قَرقَر تا روز قیامت!
َ _ قیامت که نوکرتم.ولی حالاالان بقول خودت قَرنکن گناه دارما... یهروزدلتتنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتتونگاهتمیکنم
دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت.
یکدفعه بلند میشـوم و از جایگاه کیف و
سـاکها،کیفم را برمیدارمو ازداخلشدوربینم را بیرون میآورم سـر جایم مینشینم ودوربین راجلوی صورتم میگیرم
_ خب... میخوامیهیادگاری بگیرم... زودباشبگو سیب!
میخندی ودستترا روی لنزمیگذاری
_ از قیافه کج و کوله من؟....
_ نعخیر!.. به سید توهین نکنا..!!!
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشترا بهطرز مسخره ای باز میکنی بقدری کهتمامدندانهایتپیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم ودستم را روی صورتتمیگذارم
_ عههه نکن دیگه!... ترو خدا یهلبخند خوشگل بزن
لبخندمیزنی ودلم را میبری
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه... نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم... میگم...
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک...دو... سه... بگو
شهیییید...
قلبم با ایده ات کنده و یاد گاریمان ثبت میشود...
#یه عکس یادگاری...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ادامهـ
با نگرانیمیپرسم
_ یعنی نمیخوایاسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا... ولی وقتی برگشتم! الان نه! اینجوری خیال منم راحت،تره. چون شاید بر..حرفترا میخوری، از زیربازوهایم میگیری و بلندممیکنی
_ حاال بخند تا ...
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیممادر و پدرم امدند. بسرعت از اشپزخانهبیرون میرویم وهمزمان با رسیدن ما بهراهرو پدر و مادر من هم میرسند.
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ادامه
دنبالشکشیدهمیشود.سمتپسربچ هایتقریباهمسنوسالخودشمیدودو لقمهرابااوتقسیممیکندلبخندمیزنم.چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمهمرادلسوزانهبهاغوشمیکشد.ودر حالیکهسرمرارویشانهاشقراردادهزمزمه میکند
_امروزفرداحتمنزنگ میزنه.مامدلتنگیم...
بغضم را فرومیبرمودستم رادورشمحکم ترحلقهمیکنم." بوی علی رو میدی..." این رادردلم میگویم و میشکنم.فاطمه سرمرا میبوسدو مرا از خودشجدا میکند
_خوبهدیگهبسه...بیا بریم پایین بهمامان برا شامکمک کنیم
بزورلبخندمیزنموسرمرابهنشانهباشهتکان میدهم.سمتدر اتاق میرودکهمیگویم
_توبرو ... من لباسمناسبتنم نیست... میپوشم میام
_اخه سجادنیستا !
_میدونم! ولی بالاخره کهمیاد...
شانهبالامیندازدوبیرونمیرود.احساس سنگینی دروجودم،بیتابی در قلبم و خستگیدرجسمممیکنمسردرم نمیدانم بایدچطورمابقیروزهارابدونتوسپریکنم. روسریسفیدمرابرمیدارمورویسرممیندازم...همانروسریکهروزعقدسرمبودوچادری کهاصرارداشتیباانروبگیرم.لبخندکمرنگی لبهایم رامیپوشانداحساسمیکنم دیوانه شـدهام...باچادردراتاقیکهیچکس نیسترومیگیرموازاتاقخارج میشوم. یک لحظه صدایتمیپیچد
_حقا کهتوریحانهمنی!
سرمیگردانم....هیچ کس نیست!...
وجودم میلرزد...سمتراه پلهاولین قدمرا کهبرمیدارمبازصدایترامیشنوم
_ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیالنیست!اما کجا..بهدورخودممیچرخم ویکدفعهنگاهمرویدر تاقتخشکمیشود.
اززیردر...درستبینفاصلهایکهتازمیندارد سایه یکسیرامیبنمکهپشتدرداخل اتاقتایستاده...! احساسترسوتردید..! با احتیاط یکقدمبهجلوبرمیدارم...بازهم صدای تو
_بیا...!
اب دهانمرابزورازحلقخشکیده امپایین میدهم. با حالتیامیختهازدرماندگی و التماسزیرلبزمزمهمیکنم
_خدایا... چرا اینجوری شدم! بسه!
سایهحرکتمیکندمرددبهسـمتاتاقتحرکتمیکنم.دستراستمرادرازمیکنمودستگیره رابهطرفپایینارامفشارمیدهم.درباصدای تقکوچکو بعدجیرکشیدهای بازمیشود.
هوای خنکبه صورتم میخورد.طعم تلخ و خنکعطرتدرفضاپیچیده.دستم راروی سینهاممیگذارم،وپیرهنمرادرمشتمجمع
میکنم.چهخیالشیرینیاسـتخیالتو!... سـمتپنجرهاتاقتمیایم ...یادبوسـهای کهرویپیشانیامنشستچشمانم رامیبندم
وباتمام وجودتجسم میکنم لمس زبری چهره مردانهات را...تبسمی تلخ... سر ممیسوزداز یادتو!یکدفعهدستیروی شـانهامقرارمیگیردوکسیازپشـتبقدری نزدیکممیشودکهلمسگردنمتوسطنفسهایشرااحساسمیکنم.دستازرویشانهامبه دورم حلقهمیشود.قلبم دیوانه،وار میتپد.
صدای توکهلرزشخفیفی بم ترشکردهدر گوشم میپیچد
_دل بکن ریحانه... از من دل بکن!
بغضممیترکدتکانیمیخورموبادودستم صورتم رامیپوشانمبازانورویزمینمی افتمودرحالیکههقمیزنماسمتراپشتهم
تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگتلفن همراهم از اتاق فاطمهرا میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf