🌱:)
چہ خوبھـ ٺو همیشہ صدامۅ میشنۅے
چہ خوبھ ٺو همیشہ بامنے
چہ خوبہ کہ تو هستے
خداجونمـــ😍 مرسے کہ هستے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
『•°.✿.🌸』
•
.
مۍخوامبِھتبگم..؛
حَتۍاگࢪدفنتڪردن
تُوبَذࢪبـٰاش(:🌱
ـــ[سَبزشُـو و قَد بڪش * * ]ــــ
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت20
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالامیروم باڪالفگےبافت موهایم را باز میکنم. احســاس میڪنم ڪســے پشــت ســرم ید.
ســر
میگردانم ... تویـی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول ندار ه که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـتم. نفسـت را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشـت سـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
سـکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند دقیقه ای اهسـته پنجره اتاقت را
باز میکنی و به لبه چوبـــــےاش تکیه
میدهی. ســرجایم دراز میکشــم و پتو را تا زیر چانه ام باالا میکشــم. چشـمهایم روی دســتها و چهره ات که ماه نیمی از ان را
روشـ ـن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب میشود...
***
چشـــمهایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و ســعی میکنم به یادبیارم کجاهســتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشـوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شـایداین تصـور رادارم که این کار را کنم سـر و صـدا نمیشـود! با پنجه پا
نزدیکت میشـــوم... چشـــمهایت را بســـته ای.
انقدر رامے
ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشـــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـ ـ ـ ـ ـے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضـطراب می افتد ودسـتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را به وضوح تکان میدهد.ڪمــےنزدیڪ تر اب دهانم را به زورقورت میدهم.
. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایـی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...چ...
میپری بین نفسهای بشمار افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیرد و
فشار میدهد.
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد
_ گـفتم ریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... ادمم دل دارم!...طاقت ندارم...حاالابس کن
ا ..
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشکها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستت بیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دسـت بردار نیسـتم ... حاالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم. می
ایی سمتم که چندتقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ اره مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتما صدام ڪن!
_ باشه! شب خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪالفگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورشرو برداره.
میخوادبره حوزه!
به اشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و
با لحن لوس میگویم:
اخ ببخشید سلام نکردم!
حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_هااااع! توراه خوش بگذره پس...
و چشـــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســت نگاه میکنم. میبینم که داری موتورت را تا ســـرکوچه کنارت میکشـــے. بےاراده
لبخندمیزنم ودنبالت مےایم ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت22
#هوالعشـق:
همانطورڪه با
قدمهای بلند سـمتت
می ایم می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای.
من هم بی معطلی و با سـرعت روی ترڪ موتورت میپرم ودسـتهایم را روی شـانه هایت میگذارم. شـوڪه میشـوی و به جلومیپری. سـر
میگردانی و به من نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندبزگری تحویلت میدهم !
_ سلام اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟
_ چی...!! تو...! کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب! تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیت چیه!.
_ چراپیاده شم...؟یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت اسـت و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم. نفس هایم به شـماره مےافتد نمیخواهم پشـت سـرم را نگاه کنم. گرچه
میدانم دنبالم نمےایی ...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکا تو!
دسـتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشـک پاک و بسـمت راسـت نگاه میکنم. پسـرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسـپرت
که دستهایش رادر جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند
قدم نزدیکم می اید ...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به ســرم اشــاره میکند. دســتم را بی اراده بالا میبرم. روســری ام عقب رفته بودو موهایم پیدا بود. بســرعت روســری را جلومیکشــم ،
برمیگردم از کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد...
***
غروری داری ازجنس سیاسیون امریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا😇
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf