فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نمازشب✨
آثارعجیبنمازشب😳❗️
- آیتاللهناصرۍ🎤
(شادۍروحشونصلوات🌱)
*#تـݪـنـڴـُࢪانـہ⭕🔆*
فضـایمجـٰازے📱
شـاید مجــازے باشـه📲
اما هر ڪلیڪش تو پرونده اعمالمون ثبتـــــ میشــه !📃
هــر چــے نـوشتیـم✏️، دیـدیــم👀، شنیدیـم👂🏻...(:
*باید پاسخگو باشیـم رفیق💞*
⚠️حواسمونجمعباشہ!⚠️
#جزرومد
به قلم:مامور امنیتی اینده😎✌️🏻
#پارت²
فرشید.
دست و دلم به کار نمیرفت،
حتی حوصله خودمم نداشتم
برام عجیب بود اقای عبدی هیچ واکنشی نشون نمیداد
انگار که هنوز توی شوک بود؛
توی مغزم هزار تا سوال بود
اصلا متوجه نشدم چی شد یدفعه
همه چی خوب بود
چرا؟
یعنی بعد از پرونده قبلی نباید یه خوشی داشته باشیم؟
در همین حین نگاهم با نگاه خسته داوود گره خورد،
یادم افتاد زمان دفن رسول حتی یه قطره اشکم نریخت!
دلمو به دریا زدمُ ازش پرسیدم
اولش مکث کرد و بعد لباش شروع به حرکت کردن کرد
-خیلی وقت پیش بهم گفت اگه من شهید شدم حق نداری یه قطره اشکم بریزی
اولش به شوخی گرفتم و دستش انداختم؛طولی نکشید که به نماز ایستاد و شروع کرد به نماز خواندن ؛داشتم تماشاش میکردم که با شنیدن دعای قنوتش قلبم به درد اومد
همون موقع بود که ترسیدم؛ترسیدم از اینکه یه روزی از دستش بدم
هنوز باورم نمیشه که ترسم تبدیل به حقیقت شده.چه زود گذشت.....
تا خواستم کلمه بعدی رو به زبون بیارم فرشید گفت:بسه دیگه نمیخوام بشنوم،)) و بعد با عجله به سمت نمازخانه رفت
سرم رو که چرخوندم نگاهم به میزش افتاد
بغض بود که به گلوم چنگ میزد ولی من نباید گریه میکردم،
ساعت از نیمه شب گذشته بود
دلم هوایی شده بود
سوار ماشینم شدم و رفتم بهشت زهرا
رسیدم به قطعه شهدا
با پاهای سست شده به جلو حرکت کردم
صدای گریه به گوشم میرسید
نگاهم را تیز تر کردم
بعله!
محمد زودتر از من دلتنگ شده بود
دلتنگ استادش
دلتنگ رفیقش
برادرش
نزدیک تر رفتم تا بشنوم چه میگوید
محمد.
تا رسیدم به اداره رفتم تو اتاقم و برقو خاموش کردم
تو تاریکی محض به رسول فکر میکردم
به حرفاش
به کاراش
به حرکاتش
یدفعه دیدم دلم بدجور هواشو کرده
رفتم سر مزارش
سفره دلمو باز کردم براش
اولین کلمه ای که گفتم اسمشو صدا زدم
اگه خودش بود میگفت:جانم))
هنوز شروع نکرده چشمام شروع به باریدن کرد:
تو مگه به من قول نداده بودی؟
مگه قول نداده بودی کمکم کنی
اینجوری میخوای کمکم کنی؟
اینجا؟!
زیر اینهمه خاک؟!
رسول چه کردی با غرور من
چه کردی که کمرم شکست؟
اشک ها دیگر اجازه حرف زدن ندادند
نفسم گرفته بود
شروع به سرفه کردن کردم
رنگم به سمت کبودی میرفت که فرشید کمرم را مالش داد تا سرفم بند بیاید
سریع حرکت کرد و به سمت ماشین رفت
بطری ابش را به سرعت به دهان من رساند و به خوردم داد!
بهتر شده بودم که فرشید با صدای لرزان گفت:
بریم اقامحمد؟
برای دلخوشیش لبخندی مصنوعی به لب هایم اوردم و گفتم برای چی اومده بودی؟
-اومدم رسولمو ببینم؛
لب زدم
پس چرا میگی بریم پسر خوب؟
من خودم میرم تو بمون باهاش خلوت کن
-چشم
داوود
حالا نوبت من بود ولی هیچ حرفی نتونستم بزنم
فقط فکر کردن به حرف هاش
به حرکاتش
لب زدم:
بی معرفت
نمیدونی چقدر سخته گریه نکردن؟
میدونی گلوم بغض داره ولی اجازه باریدن نمیدم به چشمام؟
خیلی بی معرفتی
خیلی.....
@sarbazan313✨🖤
ادمین مولا یک چت ناشناس ایجاد کرده . به لینک زیر برو و حرف های ناگفتتو بدون اینکه شناسایی بشی براش بفرست 👇👇👇👇👇👇👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/789813
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
ادمین مولا یک چت ناشناس ایجاد کرده . به لینک زیر برو و حرف های ناگفتتو بدون اینکه شناسایی بشی براش ب
حرفی در مورد رمان باشه می پذیرم😁
[#امام_ زمان]
و من هر روز..
در انتظار آمدنت هستم؛
هر لحظه بیشتر حس میکنم
که آمدنت نزدیک هست
اللهم عجل لولیک الفرج❤️