eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم:مامور امنیتی اینده😎✌️ ¹ محمد طاقت نیاوردم و از جمعیت دور شدم؛ هیچوقت فکرشم نمیکردم با نبودش اینجوری کمرم خم شه. بطری ابی مقابل صورتم قرار گرفت نگاهم به چشمای قرمز سعید افتاد، اب رو ازش گرفتم صدای گریه بچه ها به گوش میرسید سعید طاقت نیاورد و عقده نبود رفیقشو روی شونه های من خالی کرد. من نباید میشکستم، مگه من ادم نبودم؟ دیگه توان شهادت بچه ها رو نداشتم هنوزم صدای یاحسین گفتنش موقع انفجار تو مغزم اکو میشه، به خودم که اومدم دیدم جمعیت پراکنده شده، با کمک سعید نزدیک رفتم با دیدن اسم روی قبر دلم لرزید ((:شهید رسول حسنی:))! کنار خاکش سر خوردم و سرم رو گذاشتم روی مزارش، شروع کردم به دردودل کردن با رفیقم؛ سرم رو که بالا اوردم چشمای قرمز تک تک اعضای تیم رو دیدم که روی من بود شاید براشون تعجب اور بود که من،فرمانده ای که هیچوقت گریه نمیکرد حالا با نبود رسول چشماش تیله ای شده، مگه من چقدر توان دارم؟ تو همین فکرا بودم که چشمم خورد به فرشید از حال رفته بود داوود سریع رفت و با اب برگشت؛ پاشید رو صورتش و طولی نکشید که به هوش اومد قران جیبی کوچکم را برداشتم و شروع کردم به خواندن. با تموم شدن سوره از جایم بلند شدم و گام هایم را سمت ماشین گرداندم پ.ن اندکی احساسی💔 @sarbazan313✨🖤
به قلم:مامور امنیتی اینده😎✌️🏻 ² فرشید. دست و دلم به کار نمیرفت، حتی حوصله خودمم نداشتم برام عجیب بود اقای عبدی هیچ واکنشی نشون نمیداد انگار که هنوز توی شوک بود؛ توی مغزم هزار تا سوال بود اصلا متوجه نشدم چی شد یدفعه همه چی خوب بود چرا؟ یعنی بعد از پرونده قبلی نباید یه خوشی داشته باشیم؟ در همین حین نگاهم با نگاه خسته داوود گره خورد، یادم افتاد زمان دفن رسول حتی یه قطره اشکم نریخت! دلمو به دریا زدمُ ازش پرسیدم اولش مکث کرد و بعد لباش شروع به حرکت کردن کرد -خیلی وقت پیش بهم گفت اگه من شهید شدم حق نداری یه قطره اشکم بریزی اولش به شوخی گرفتم و دستش انداختم؛طولی نکشید که به نماز ایستاد و شروع کرد به نماز خواندن ؛داشتم تماشاش میکردم که با شنیدن دعای قنوتش قلبم به درد اومد همون موقع بود که ترسیدم؛ترسیدم از اینکه یه روزی از دستش بدم هنوز باورم نمیشه که ترسم تبدیل به حقیقت شده.چه زود گذشت..... تا خواستم کلمه بعدی رو به زبون بیارم فرشید گفت:بسه دیگه نمیخوام بشنوم،)) و بعد با عجله به سمت نمازخانه رفت سرم رو که چرخوندم نگاهم به میزش افتاد بغض بود که به گلوم چنگ میزد ولی من نباید گریه میکردم، ساعت از نیمه شب گذشته بود دلم هوایی شده بود سوار ماشینم شدم و رفتم بهشت زهرا رسیدم به قطعه شهدا با پاهای سست شده به جلو حرکت کردم صدای گریه به گوشم میرسید نگاهم را تیز تر کردم بعله! محمد زودتر از من دلتنگ شده بود دلتنگ استادش دلتنگ رفیقش برادرش نزدیک تر رفتم تا بشنوم چه میگوید محمد. تا رسیدم به اداره رفتم تو اتاقم و برقو خاموش کردم تو تاریکی محض به رسول فکر میکردم به حرفاش به کاراش به حرکاتش یدفعه دیدم دلم بدجور هواشو کرده رفتم سر مزارش سفره دلمو باز کردم براش اولین کلمه ای که گفتم اسمشو صدا زدم اگه خودش بود میگفت:جانم)) هنوز شروع نکرده چشمام شروع به باریدن کرد: تو مگه به من قول نداده بودی؟ مگه قول نداده بودی کمکم کنی اینجوری میخوای کمکم کنی؟ اینجا؟! زیر اینهمه خاک؟! رسول چه کردی با غرور من چه کردی که کمرم شکست؟ اشک ها دیگر اجازه حرف زدن ندادند نفسم گرفته بود شروع به سرفه کردن کردم رنگم به سمت کبودی میرفت که فرشید کمرم را مالش داد تا سرفم بند بیاید سریع حرکت کرد و به سمت ماشین رفت بطری ابش را به سرعت به دهان من رساند و به خوردم داد! بهتر شده بودم که فرشید با صدای لرزان گفت: بریم اقامحمد؟ برای دلخوشیش لبخندی مصنوعی به لب هایم اوردم و گفتم برای چی اومده بودی؟ -اومدم رسولمو ببینم؛ لب زدم پس چرا میگی بریم پسر خوب؟ من خودم میرم تو بمون باهاش خلوت کن -چشم داوود حالا نوبت من بود ولی هیچ حرفی نتونستم بزنم فقط فکر کردن به حرف هاش‌ به حرکاتش لب زدم: بی معرفت نمیدونی چقدر سخته گریه نکردن؟ میدونی گلوم بغض داره ولی اجازه باریدن نمیدم به چشمام؟ خیلی بی معرفتی خیلی..... @sarbazan313✨🖤
به قلم:مامور امنیتی اینده✌️😎 ³ محمد. رسیدم خونه عزیز خواب بود با صدای موتور عطیه از خانه بیرون امد و با دیدن حال پریشانم با عجله به سمتم امد پاهایم توان ایستادن نداشت کنار حوض فرود امدم، عطیه که منتظر بود تا حرف هایم را بشنود صبرش لبریز شد و لبانش را به حرکت در اورد: محمد جان صبر کردم خودت بگی چی شده نمیخوای بگی؟ اروم لب زدم و گفتم عطیه رسولو یادته؟ -اره چطور؟دو بار منو رسوند سرکار بعد رفت تو بهش گفته بودی از پیشم پر کشید و رفت -شهید شد!!! گفتم:اره خیلی خستم میرم بخوابم‌ شبت بخیر -شب بخیر سعید. با بی حوصلگی مقداری از کارهایم را تکمیل کردم با این حال نمیشد برم خونه قطعا نگران میشدن پس رفتم نمازخونه،گوشی رو روشن کردم شروع کردم به ورق زدن عکس های رفیق بیمعرفتم! مدتی گذشته بود؛ دستمو رو صورتم کشیدم خیس بود از اشک گوشی رو خاموش کردم و دراز کشیدم صداش توی مغزم بود، کلافه شده بودم توی جام وول میخوردم چشمم به داوود خورد که از پله ها بالا می امد با صدایی اروم صدایش کردم و به طرفم امد نگاهم که بهش خورد متوجه حال خرابش شدم و حدس زدم کجا بوده پس چیزی نپرسیدم و بالشتی بهش دادم؛خسته بود زود تر از چیزی که فکر میکردم خوابش برد انگار که بیهوش شده باشد! طولی نکشید که خوابم برد. صبح که بیدار شدم سر و صدایی نبود انگار هنوز رفتنش رو باور نکرده بودن هنوز منتظر شوخی های وقت و بی وقتش بودم اخ چقد دلم برا حرفاش تنگ شده! کاش فقط یه دفعه دیگه بهم میگفت وقت دنیارو میگیری کاش!!!! 🖤@ioooopip🖤
به قلم:مامور امنیتی اینده✌️😎 ⁵ داوود. تحمل موندن در اداره را نداشتم؛هر جایش که میرفتم رسول را انجا حس میکردم کلافه تر از همیشه به سمت موتور رفتم، در راه خانه بودم نمیدونم چی شد که با جدول برخورد کردم! اسیب زیادی ندیده بودم پس بیخیال رفتن به بیمارستان شدم با این وضع نمیتوانستم به خانه بروم گوشیم را خاموش کردم و به‌ موتورم را به سمت مسافرخانه هدایت کردم ان شب را در مسافرخانه سر کردم صبح که به اداره رسیدم سعید با نگاهی پرسشگرانه به من چشم دوخته بود! جلو امد و با عصبانیت شروع به حرف زدن کرد: -داوود تو دیشب مگه قرار نبود بری خونه؟ کجا بودی؟نمیدونی چقدر نگران شدم گوشیتم که خاموشه! +ببینم از کجا میدونی خونه نبودم؟ -گوشی جنابعالی خاموش بود به خونه زنگ زدم در لحظه ای چشمش به زخم روی دستم افتاد منتظر توضیح بود! توضیحی مختصر دادم و به اتاق اقا محمد رفتم او هم نگران شده بود شاید طاقت نداشت دوباره کسی را از دست دهد بعد از پرسش و پاسخ های اقا محمد از اتاق خارج شدم! عصبی شده بود من هم تقصیر کاربودم؛ولی خیلی تند برخورد کرد! تاحالا اینطور ندیده بودمش محمد. اعصابم به هم ریخته بود از اتفاقای این چندوقت داوود که وارد شد داد بود که سرش میزدم! نگران شده بودم طاقت نداشتم داوود را هم از دست بدم! داشتم حرف میزدم که احساس کردم حالش بده گفتم بره بیرون بی صدا بیرون رفت به هم ریخته بودم! بعد از رفتنش تازه فهمیدم چه کردم! دنیا رو سرم میچرخید بعد از مدت کوتاهی رفتم سر میزش اما نبود! گمان کردم رفته از فرشید جویایش شدم؛بهداری بود! دستش اسیب جدی دیده بود دکتر داشت پانسمان میکرد صبر کردم تا کار دکتر تمام شود و بعد با روی خندان وارد شدم!: -اقا داوود چطوره؟ صورتش را به طرف دیوار کرد؛رفتار جدیدی بود منتظر همچین رفتاری نبودم!لحظه ای خودم را جای او گذاشتم؛ مطمئن بودم او هم منتظر رفتاری که من صبح کردم نبود! -حالا از من رو برمیگردونی؟ از فرماندت؟درد داری؟ +خوبم -پس درد داری +چیزی نیست یه خراش جزئی بود! _وقتی سعید بهم گفت گوشیت خاموشه خونه هم نرفتی؛تنم لرزید داوود من دیگه نمیتونم تحمل کنم! خیلی نگران شدم؛ببخشید هیچ حرفی نزد بعد از چند ثانیه به طور ناگهانی در اغوشم دیدمش! بهم ارامش میداد؛اشک هایش سرازیر شده بود! -عه داوود مگه قرار نبود گریه نکنی؟رسول نمیخواد اینجوری باشیا! اسم رسول را که شنید گریه اش شدید تر شد! کمی گذشت که اروم شد و باهم دیگر به سمت اتاقم رفتیم تا پرونده را برسی کنیم پ.ن اندکی احساسی💔😄 @ioooopip
به قلم:مامور امنیتی اینده ⁴ محمد. چشمانم را که باز کردم اولین چیزی که دیدم سفره صبحانه ای بود که با سلیقه عطیه بانو چیده شده بود،میلم به خوردن نمیکشید ولی برای اینکه دلش را نشکنم چند لقمه ای خوردم در مسیر رفتن به اداره فقط به یه چیز فکر میکردم، انتقام! انتقام از کسانی که این بلا را سر رفیقم اوردن پایم را روی پدال فشردم تا دیر نرسم وقتی به اداره رسیدم دوباره نگاهم به میز خالی رسول گره خورد با صدای سلام کردن داوود به خودم اومدم و جوابشو دادم معلوم بود داغون شده ولی به روی خودش نمی اورد، مسیر کوتاهی را طی کردم تا رسیدم به میز علی: اقا علی چطوره؟ _شکر ممنون چه خبر؟چه کردید _راستش روز انفجار کوثر جمشیدی اونجا بوده ولی تیم کالبدشکافی اثری پیدا نکردن!جواب ازمایش DNA نرسیده؟ نه!ببست روز دیگه میرسه به درد ما نمیخوره کس دیگه ای غیر از رسول اونجا نبوده! _بله اقا درست میگید خسته نباشی. قدم هایم را تند تر کردم به اتاقم رسیدم داخل شدم، مطمئنم رسول خودش هم نمیخواهد ادمایی مثل کوثر جمشیدی توی این هوا نفس بکشن! پس شروع به کار های عقب افتاده ام کردم نمیدانم چرا ولی هر لحظه منتظر این بودم که پیامی از سیستم رسول برسد تا با اشتیاق همیشگیم برسیش کنم اتفاقی که برایش افتاد قابل هضم نیست! در روز خاکسپاری،حتی دل این رو نداشتم که چهره اش را نگاه کنم!به گفته ی پزشک سردخانه چیزی از صورت زیبایش را نمیتوان تشخیص داد! در افکارم غرق شده بودم؛ صدای در به گوش میرسید سعید پشت در بود با شنیدن صدای بفرمایید‌ داخل شد و گزارش عملیاتی که رفیقش را در ان ازدست داده بود روی میزنم گذاشت و بدون حرفی از اتاق بیرون رفت! از چشمان تیله ایش میتوانستم بفهمم نوشتن گزارش برایش سخت بوده! خودم هم بازش نکردم تا برسیش کنم یعنی نتوانستم! به اتاق اقای عبدی رفتم و گزارش را تحویل دادم _محمد! جانم اقا _میدونم چقدر برات سخته کسیو جای رسول ببینی ولی ما نیاز به یک نیروی جایگزین داریم،زودتر یه نفر رو انتخاب کن! بعد از شنیدن سخن های اقای عبدی بدون حرف زدن اتاق را ترک کردم و به سمت اتاق خودم هجوم بردم تا کسی اشک هایم را نبیند چشمانم را گشودم متوجه شدم که خوابم برده بود!ساعت از نیمه شب هم گذشته بود،دل و دماغ خانه رفتن را نداشتم پس به نمازخانه رفتم، پتویی را برداشتم و ارام گوشه ای کز کردم نگاهم به فرشید خورد که بی صدا اشک میریخت عکس رسول در دستانش بود جلو رفتم و عکس را از دستش گرفتم و اغوشم را باز کردم؛ از خداخواسته خودش را پرت کرد در بغلم و کم کم گریه های ارومش به هق هق تبدیل شد -فرشید!اروم باش مگه دنیا به اخر رسیده؟! نباید اینجوری ضعیف بشیم! مگه نمیخوای انتقام خون ریخته شده رفیقتو بگیری؟ اروم باش بچه ها خوابن کم کم اروم شد روی شونه ام خوابش برد سرش را روی بالشت گذاشتم و کنارش خوابیدم.... 🖤@ioooopip🖤
به قلم:مامور امنیتی اینده😎✌️ ⁶ اقای عبدی. حالا بیست روز گذشته بود؛دیگه داشتم به نبودش عادت میکردم؛ گزارشی که بچه های بخش جاسوسی تهیه کرده بودند را برسی میکردم که علی با عجله وارد اتاقم شد! در کمال تعجب بودم که شروع به حرف زدن کرد -اقا رسید! +چی رسید علی درست بگو -جواب ازمایش DNA +نگو که منفیه! سکوت کرده بود خوشحال بود! پس منفی بوده؛جنازه ای که دفن شده بود رسول نبود! پس رسول کجا بود؟ انجا غیر از رسول کس دیگری نبود! در فکر فرو رفته بودم که با صدای علی به خودم امدم! -خوشحال نشدین؟! +چرا علی جان ولی الان باید به یه چیز دیگه هم فکر کنیم،اگه زندس پس کجاست!؟ -شاید تونسته فرار کنه! +پسر خوب خودتو بزار جای اون اگه فرار میکردی برنمیگشتی اینجا؟ -پس یعنی رسول دست اوناست!؟ +دعا کن نباشه!علی _جانم اقا +به هیچکس چیزی نگو هماهنگ کن از بچه های ازمایشگاه به کسی چیزی نگن! _چشم فکرم درگیر شده بود؛رسول زندست!باید خوشحال باشیم ولی دلشوره عجیبی داشتم! حس میکردم قراره اتفاق بدی بیفتد. فرشید. درگیر کار هایم بودم که علی را دیدم تو این مدت که رسول نبود؛اولین بار بود انقدر خوشحال بود! پ.ن اغاز یزید بازی!😈🤕
به قلم:مامور امنیتی اینده✌️😎 ⁷ کوثر. خسته شده بودم؛ از این لجن زاری که برای خودم ساخته بودم خسته شده ام! اما من باید ادامه میدادم؛ -خانم یه پیام از نفوذیمون توی اطلاعات سپاه رسیده! +چیشده؟ -مثل اینکه هنوز کسی نمیدونه زندست +خوبه! صدای داد و بیداد به گوش میرسید؛ حتما باز فرشاد نتونسته اطلاعات بگیره! غیر عادی نبود؛همشون بی عرضه ان. -این پسره واقعا احمقه +احمق تویی که هنوز نتونستی ازش چیزی به دست بیاری؛ -با من درست صحبت کن کوثر +اگه درست صحبت نکنم چی میشه؟مگه دروغ میگم؟!یه مشت بی عرضه اینجان و هیچکاریم از دستشون بر نمیاد! نمیدونم چطور ادمایی مثل شما ها رو استخدام کردن! -مثلا الان تو خیلی باعرضه ای؟ اگه میتونی خودت اطلاعات بگیر! +به وقتش خودم وارد عمل میشم،تا الان با ملایمت باهاش رفتار کردیم؛از الان به بعد تازه شروع میشه؛خودت میدونی چیکار کنی. حواستو جمع کن فرشاد؛ -کجا میری؟ +فضولیش به تو نیومده!به کارت برس. محمد. امروز جمعه بود؛دلم هوای رسول را کرده بود! رفتم سر مزارش؛حالا یک سنگ قبر هم داشت عکس خودش گوشه ای از سنگ حکاکی شده بود. -رسول! دارم دنبال باعث و بانی این اتفاق میگردم؛ انتقامتو میگیرم قول میدم! نمیزارم خونت پایمال شه. داشتم با رفیقم درد و دل میکردم که ناخوداگاه در فکر اتفاق بیست روز پیش غوطه خوردم و شروع به مرورش کردم: رسول خودش مکان انها را پیدا کرده بود،نمیدانم چطور متوجه شده بودند؛کمی دیر رسیده بودیم تخلیه کرده بودند -با احتیاط وارد عمل میشیم! ممکنه هنوزم اونجا باشن خانه را بازرسی کردیم اما اثری نبود +اقا محمد نمیشه دست خالی بریم! من دوباره داخل رو میگردم _رسول جان همه جا رو گشتیم دنبال چی میری؟ +لطفا بزارید _باشه برو مدتی نگذشته بود که از پشت پنجره دختری را دیدم که در حال فرار بود خوب که دقت کردم متوجه شدم ان دختر کیست! کوثر جمشیدی بود، تا به خودم بجنبم؛صدای گوش خراش انفجار را شنیدم؛ رسول داخل بود! خواستم داخل شوم اما مانعم شدند +شدت انفجار بالا بوده نمیشه وارد شد -برو کنار،رفیقم داخله +نمیشه کاری کرد دوزانو بر زمین افتادم رسول داشت میسوخت و من نمیتوانستم کاری کنم! هیچ چیزی نمیشنیدم حال بچه ها کمتر از من بد نبود! فکر کردن به این اتفاق قلبم را به درد می اورد کاش ان روز به رسول اجازه نداده بودم.... 🖤@ioooopip🖤
به قلم:مامور امنیتی آینده 😎✌️ ⁸ ادامه: سرم را ارام بر خاکش گذاشتم تا ارام شوم عذاب وجدان داشتم! شاید اگه من ان روز رسول را نبرده بودم ان اتفاق نمیفتاد؛ کمی که گذشت از کنار مزارش بلند شدم؛گام هایم را به سمت موتور حرکت دادم و طی بیست دقیقه به اداره رسیدم. جای خالی اش بدجور حس میشد هر دفعه نگاهم به میزش می افتاد خالی بود! انگار علی دلش نمیخواست جای اون بنشیند تصمیم گرفته بودم علی جای رسول را بگیرد به سمت میزش رفتم _خسته نباشی +سلام اقا ممنون _علی جان وسایلت رو جمع کن برو سر میز رسول جمله ای که گفتم چند بار در مغزم اکو شد سر میز رسول سر میز رسول! با اینکه دیگه نبود ولی از نظر من ان میز همیشه برای رسول بود +اقا محمد اون میز مال رسوله! -رسول دیگه نیست؛نباید میزش خالی بمونه +ولی رسول زن.... _چرا حرفتو خوردی؟ دستپاچه شده بود! +میخواستم بگم رسول زنده نیست ولی اون میز متعلق به اونه _علی این یه دستوره! وسایلتو جمع کن +چشم رسول. امروز روز بیستمی بود که در این خراب شده بودم برایم عجیب بود؛ چرا باید اون روز من را نجات میداد! وقتی ترکش خورده بودم به سختی من را به اینجا رساند؛ پسر نسبتا جوانی هر دفعه برای گرفتن اطلاعات میامد ولی دست خالی برمیگشت! صدای باز شدن در به گوشم رسید سرم را بالا اوردم چند نفری بودند؛ادم هایی که انجا بودند فرشاد صدایش میکردند با اشاره دست پسری که حالا میدانستم اسمش چیست به سمتم حمله ور شدند و بدنم را زیر بار مشت و لگد گرفتند، صدای آه هایم در گلویم خفه میشد نباید خودم را ضعیف جلوه میدادم! فرشاد با صدای نسبتا بلندی فرمان تمام کردن کارشان را داد _پسره احمق حرف نمیزنی نه؟ سکوت کرده بودم یعنی توان حرف زدن نداشتم جایی که ترکش خورده بود درد میکرد انگار که عفونت کرده باشد! بیرون رفتند و من را با دنیایی از درد تنها گذاشتند. من نباید کم میاوردم در این شرایط فقط از خدا کمک خواستم تا شرمنده رفیقام نشوم! حالا سرنوشت زحماتی که در این مدت کشیده اند دست من بود؛ 🖤@ioooopip🖤
به قلم مامور امنیتی آینده✌️🏻😎 ⁹ ادامه. حالا من باید تصمیم میگرفتم؛ باید تصمیم میگرفتم تمام زحمات بچه ها را نادیده بگیرم و همه چی را بگویم نه؛این من نیستم! حتی فکرش هم اشتباه است درد امانم را بریده بود؛ هنوز خیلی زود بود جا بزنم اگر هم اطلاعات میدادم؛از اینجا خلاص نمیشدم! تصمیم به سکوت گرفته بودم ارام خودم را به گوشه ای از اتاق کشیدم بر دیوارش تکیه زدم؛دلم میخواست بخوابم پس ارام چشمانم را روی هم گذاشتم؛ اما از بدن درد خوابم نبرد... محمد. از اتاقم بیرون امدم علی پای میز رسول نشسته بود به سمت میزش رفتم کاری انجام نمیداد؛به رسول فکر میکرد چیز عجیبی نبود _خسته نباشی جوابی نداد! انگار نمیشنید، نگاهم به کشو میز افتاد درش قفل بود! کلیدش را نداشتم؛با سنجاق در کشو را باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد پاکت سفیدی بود ان را برداشتم و به نوشته رویش میخکوب شدم "بماند از من یادگاری!" نگاه علی به پاکت بود نه من دلش را داشتم که بخوانمش نه علی! با خودم به اتاقم بردم و لای کتابم گذاشتم به خودم که امدم اشک بود که از دیدگانم پایین میریخت! فکرش را نمیکردم در این حد به رسول وابسته شده باشم! اشکانم را از صورتم کنار زدم و پای کارم نشستم تمام امیدم این بود که انتقام رسول را بگیرم پس با اراده محکم و قوی به کارم ادامه میدم فرشاد. هیچ رقمه حاظر نبود چیزی بگه! یعنی انقدر رفیق هاش و شغل لعنتیش براش ارزش داشت؟! _توفکری! صدای کوثر بود؛کسی که منو درگیر این کارها کرده بود +چیزی نیست _حرف نزده؟ +نه! _به حرفش بیار؛هر کاری لازمه بکن فقط باید حرف بزنه! +سعیمو میکنم این پسری که من میبینم حتی اگه بمیره هم چیزی نمیگه _حرف میزنه تو بلد نیستی کارت رو درست انجام بدی از لحن حرف زدنش میشد فهمید چقدر مغروره ازش متنفر شده بودم! از کسی که دوستش داشتم متنفر شده بودم!
دو تقدیم نگاهتون🫀