#جزرومد
به قلم:مامور امنیتی اینده✌️😎
#پارت⁷
کوثر.
خسته شده بودم؛
از این لجن زاری که برای خودم ساخته بودم خسته شده ام!
اما من باید ادامه میدادم؛
-خانم یه پیام از نفوذیمون توی اطلاعات سپاه رسیده!
+چیشده؟
-مثل اینکه هنوز کسی نمیدونه زندست
+خوبه!
صدای داد و بیداد به گوش میرسید؛
حتما باز فرشاد نتونسته اطلاعات بگیره!
غیر عادی نبود؛همشون بی عرضه ان.
-این پسره واقعا احمقه
+احمق تویی که هنوز نتونستی ازش چیزی به دست بیاری؛
-با من درست صحبت کن کوثر
+اگه درست صحبت نکنم چی میشه؟مگه دروغ میگم؟!یه مشت بی عرضه اینجان و هیچکاریم از دستشون بر نمیاد!
نمیدونم چطور ادمایی مثل شما ها رو استخدام کردن!
-مثلا الان تو خیلی باعرضه ای؟
اگه میتونی خودت اطلاعات بگیر!
+به وقتش خودم وارد عمل میشم،تا الان با ملایمت باهاش رفتار کردیم؛از الان به بعد تازه شروع میشه؛خودت میدونی چیکار کنی.
حواستو جمع کن فرشاد؛
-کجا میری؟
+فضولیش به تو نیومده!به کارت برس.
محمد.
امروز جمعه بود؛دلم هوای رسول را کرده بود!
رفتم سر مزارش؛حالا یک سنگ قبر هم داشت
عکس خودش گوشه ای از سنگ حکاکی شده بود.
-رسول!
دارم دنبال باعث و بانی این اتفاق میگردم؛
انتقامتو میگیرم
قول میدم!
نمیزارم خونت پایمال شه.
داشتم با رفیقم درد و دل میکردم که ناخوداگاه در فکر اتفاق بیست روز پیش غوطه خوردم و شروع به مرورش کردم:
#گذشته
رسول خودش مکان انها را پیدا کرده بود،نمیدانم چطور متوجه شده بودند؛کمی دیر رسیده بودیم تخلیه کرده بودند
-با احتیاط وارد عمل میشیم!
ممکنه هنوزم اونجا باشن
خانه را بازرسی کردیم اما اثری نبود
+اقا محمد نمیشه دست خالی بریم! من دوباره داخل رو میگردم
_رسول جان همه جا رو گشتیم دنبال چی میری؟
+لطفا بزارید
_باشه برو
مدتی نگذشته بود که از پشت پنجره دختری را دیدم که در حال فرار بود خوب که دقت کردم متوجه شدم ان دختر کیست!
کوثر جمشیدی بود،
تا به خودم بجنبم؛صدای گوش خراش انفجار را شنیدم؛
رسول داخل بود!
خواستم داخل شوم اما مانعم شدند
+شدت انفجار بالا بوده نمیشه وارد شد
-برو کنار،رفیقم داخله
+نمیشه کاری کرد
دوزانو بر زمین افتادم
رسول داشت میسوخت و من نمیتوانستم کاری کنم!
هیچ چیزی نمیشنیدم
حال بچه ها کمتر از من بد نبود!
#حال
فکر کردن به این اتفاق قلبم را به درد می اورد
کاش ان روز به رسول اجازه نداده بودم....
🖤@ioooopip🖤