eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
🥲پروف ست و گوگولی دخترونه 💖🌸
「🌿」ما را جز خیالی آرام ، طلبی نیست زِ دنیا ... ))
「❤️‍🩹」 استادم گفت: وابسته خدا بشید! گفتم چجوری؟ گفت چجوری وابسته یه نفر میشی؟ گفتم وقتی زیاد باهاش حرف میزنم؛ زیاد میرم، میام... تو یه جمله گفت: رفت و آمدتو با خدا زیاد کن... 🍂
_ ببین ته دلم یه حسی میگه تو لیستِ .. ))💔 ولی کاش فقط یه حس باشه/
پرسید عشق چیه؟ گفتم: "یعنی بدون اینکه هیچ منفعتی برام داشته باشه حاضرم تمام منفعتم رو برات به خطر بندازم"🍃♥️
اگرکسی‌مقیدباشد نمازهارااول‌وقت‌بخواند ؛ به‌جایی‌که‌بایدبرسدمی‌رسد:)
- ولی مراقب باشیدتا   کسی پیشِ خدا   از دستِ شما گریه نکنه ... !'
✨🩷 محمد دم در بود. سوار شدم. رسوندم خونه +تو نمیای داخل؟ -نه کار دارم برو پیش الناز تنهاست. +باشه خدافظ -خدافظ کلید رو در آوردم و رفتم داخل؛ الناز نشسته بود گوشه اتاق و مثل همیشه سرش تو کتاب بود. -سلام خوبی +سلام آجی خوبم لباسامو عوض کردم و وضو گرفتم. نماز خوندم و رفتم تو آشپزخونه. الناز رو صدا زدم. -الناز +بله؟ -مامان نگفت کِی میاد خونه؟ +چرا گفت فردا ظهر میاد -باشه نگاه که کردم دیدم شام نداریم. خب پس باید خودم دست به کار می شدم و شام درست می کردم. ماکارونی هارو برداشتم و گذاشتم تو آب جوش. سویا هارو گذاشتم تا نرم بشن و بقیه کار هارو انجام دادم. ‌ الناز رو صدا زدم. +الناز بیا شام -به‌به آیناز خان چه کردهههه +بعله پس چی فکر کردی -خوش به حال شوهرت هر روز قراره بترکه +عه عه دلشم بخواد کد بانو به این خوبی گیرش بیاد ایشششش. دوتامون خندیدیم. بعد از خوردن شام کمی از الناز درساشو پرسیدم و گرفتم خوابیدم.. ادامه دارد.. ╭┈────『💚🕊』 ╰┈➤ @zhfyni نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 امروز کلاس نداشتم پس موندم پیش الناز تا تنها نباشه. رفتم تو اتاقم تا کمی درسامو مرور کنم. گوشیم زنگ خورد. مامانِ فاطمه بود! -الو سلام +آ. آی. ناز فا. طط. مه!!!!! صداش داشت میلرزید. قلبم داشت میومد تو دهنم -خاله بگید فاطمه چییی، خاله توروخدا حرف بزنینننن +آیناز نگران نشی ها، فقط بیا بیمارستان بدو گوشی رو قطع کرد. نمیدونستم چیکار کنم. استرس داشتم. پریدم تو اتاق الناز. -النازززز، الناز بدو آماده شو بریم بیمارستان. داشتم نفس نفس میزدم. +چی شدههه؟؟ -ن. نم. یدونم ففقطط بدووو تاکسی گرفتیم و رسیدیم بیمارستان. فقط میدویدم تا برسم به بخش آی سی یو. مامان فاطمه و چندتا از اقوامش رو دیدم که داشتن گریه میکردننن!!! +خاله، خاله چی شدههه داشتم گریه می کردم. فاطمه رو از پشت در شیشه ای دیدم که داشتن بهش شُک میدادن. فقط داشتیم دعا می کردیم که یهو پرستار اومد +خداروشکر به هوش اومدن نگران نباشید. یا هفته دیگه مرخصه. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. فقط گریه میکردم. خدایا شکرت! خدایا ازت ممنونم. خیلی دوست دارم. +خانم پرستار میشه بریم پیششون؟ -فعلا نه باید استراحت‌ کنند انشاءالله فردا. +خب خداروشکر. نفس راحتی کشیدم.... ادامه دارد.. ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛