「❤️🩹」
استادم گفت:
وابسته خدا بشید!
گفتم چجوری؟
گفت چجوری وابسته یه نفر میشی؟
گفتم وقتی زیاد باهاش حرف میزنم؛
زیاد میرم، میام...
تو یه جمله گفت:
رفت و آمدتو با خدا زیاد کن...
#خدای_من🍂
_ ببین ته دلم یه حسی میگه تو لیستِ .. ))💔
ولی کاش فقط یه حس باشه/
#ابا_عبدالله
پرسید عشق چیه؟
گفتم:
"یعنی بدون اینکه هیچ منفعتی برام داشته باشه حاضرم تمام منفعتم رو برات به خطر بندازم"🍃♥️
#عاشقانه_مذهبی
اگرکسیمقیدباشد
نمازهارااولوقتبخواند ؛
بهجاییکهبایدبرسدمیرسد:)
#آیتاللهبهجت
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_10
محمد دم در بود. سوار شدم.
رسوندم خونه
+تو نمیای داخل؟
-نه کار دارم برو پیش الناز تنهاست.
+باشه خدافظ
-خدافظ
کلید رو در آوردم و رفتم داخل؛ الناز نشسته بود گوشه اتاق و مثل همیشه سرش تو کتاب بود.
-سلام خوبی
+سلام آجی خوبم
لباسامو عوض کردم و وضو گرفتم. نماز خوندم و رفتم تو آشپزخونه. الناز رو صدا زدم.
-الناز
+بله؟
-مامان نگفت کِی میاد خونه؟
+چرا گفت فردا ظهر میاد
-باشه
نگاه که کردم دیدم شام نداریم. خب پس باید خودم دست به کار می شدم و شام درست می کردم. ماکارونی هارو برداشتم و گذاشتم تو آب جوش. سویا هارو گذاشتم تا نرم بشن و بقیه کار هارو انجام دادم.
الناز رو صدا زدم.
+الناز بیا شام
-بهبه آیناز خان چه کردهههه
+بعله پس چی فکر کردی
-خوش به حال شوهرت هر روز قراره بترکه
+عه عه دلشم بخواد کد بانو به این خوبی گیرش بیاد ایشششش.
دوتامون خندیدیم.
بعد از خوردن شام کمی از الناز درساشو پرسیدم و گرفتم خوابیدم..
ادامه دارد..
╭┈────『💚🕊』
╰┈➤ @zhfyni
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان✨🩷
#دلدادگان
#پارت_11
امروز کلاس نداشتم پس موندم پیش الناز تا تنها نباشه.
رفتم تو اتاقم تا کمی درسامو مرور کنم.
گوشیم زنگ خورد. مامانِ فاطمه بود!
-الو سلام
+آ. آی. ناز فا. طط. مه!!!!!
صداش داشت میلرزید. قلبم داشت میومد تو دهنم
-خاله بگید فاطمه چییی، خاله توروخدا حرف بزنینننن
+آیناز نگران نشی ها، فقط بیا بیمارستان بدو
گوشی رو قطع کرد.
نمیدونستم چیکار کنم. استرس داشتم. پریدم تو اتاق الناز.
-النازززز، الناز بدو آماده شو بریم بیمارستان.
داشتم نفس نفس میزدم.
+چی شدههه؟؟
-ن. نم. یدونم ففقطط بدووو
تاکسی گرفتیم و رسیدیم بیمارستان. فقط میدویدم تا برسم به بخش آی سی یو. مامان فاطمه و چندتا از اقوامش رو دیدم که داشتن گریه میکردننن!!!
+خاله، خاله چی شدههه
داشتم گریه می کردم.
فاطمه رو از پشت در شیشه ای دیدم که داشتن بهش شُک میدادن.
فقط داشتیم دعا می کردیم که یهو پرستار اومد
+خداروشکر به هوش اومدن نگران نباشید. یا هفته دیگه مرخصه.
از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. فقط گریه میکردم. خدایا شکرت! خدایا ازت ممنونم. خیلی دوست دارم.
+خانم پرستار میشه بریم پیششون؟
-فعلا نه باید استراحت کنند انشاءالله فردا.
+خب خداروشکر.
نفس راحتی کشیدم....
ادامه دارد..
╭┈────『🌸🕊』
╰┈➤ @zhfyni
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛