eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
••🍄🌿•• میگفت؛ چادر‌دستُ‌پا‌گیره...؛ 🌿🤍⇢ࢪفیـق چـادرے
امروز رمان داریم😁😍🤍
✨🩷 از اتاق اومدیم بیرون. من بازم کنار مامان نشستم. آقای محمودی گفت : +خب عروس خانم مبارکه؟ حرفی نزدم. لحظاتی به سکوت گذشت. +بسیار خب عجله ای نیست بهتره دفعه بعد خدمتتون برسیم تا عروس خانم هم فکراشون رو بکنن. بعد از اینکه مهمونا رفتن محمد اومد تو اتاقم : +آیناز، پسره خوب بود؟ -بد نبود. +اگه زیاد به دلت نیست هیچ اشکالی نداره. راحت میتونی بگی نه. نمیدونستم چی بگم. زیاد خوب نبود ولی ته دلم دوسش داشتم. - محمد! من باید فکر کنم تو اول بسم الله میخوای جواب بدم؟ +باشه حتما رفت بیرون. از خستگی دستمو گذاشتم رو سرم و گرفتم خوابیدم. با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. نماز خوندم و خواستم این دفعه خودم صبحانه رو آماده کنم. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که بابا گفت : +راستی آیناز جان امشب آقای محمودی و خانوادشون میخوان بیان دیگه جواب قطعیتو بده دخترم. نمیدونستم چی بگم. از خجالت سرم پایین بود. محمد با نگرانی و ناراحتی داشت نگام می‌کرد. فهمیدم اون حالمو درک میکنه. محمد گفت : -بابا جان منو آیناز صبحانمون رو خوردیم. فهمیدم منظورش اینه که باهاش برم تو اتاق. رفتیم تو اتاق محمد. رو تخت نشستیم. میدونستم الان تو این موقعیت بهترین پشتیبان و همدمم محمده.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 محمد گفت : +کاری از دست من بر میاد؟ ناخواسته گریه ام گرفت. سرمو گذاشت رو پاهاش و نوازشم کرد. -الهی من قربون اون اشکات بشم. گریه نکن. میخوای بگم اصن نیان؟ +نه محمد.... نه... نمیخواد... اشکام بند نمیومد. -خب پس چرا گریه میکنی؟ +محمد بخدا نمیدونم جواب مثبت بدم یا نه. دلم میگه بله رو بدم ولی میترسم. -دوسش داری؟ میخواستم باهاش صادق باشم. ناچار گفتم: +آره... ‌-خب پس بله رو بده. اگه مطمئنی که میتونه مرد زندگیت باشه و تورو به آرزوهات برسونه و خودت و بچه هاتو همیشه تو الویت بزاره پس چرا بگی نه؟ تا جایی که می دونم پسر مؤمنیه و نماز و روزه براش مهمه. بچه که بوده کلاس قرآن رفته. حالا هم اگه به دلته که دیگه بله رو بده. +توکل بر خدا. اشکامو پاک کردم. وضو گرفتم و نماز خوندم. آروم شده بودم.به مامان کمک دادم. _ آقای محمودی و خانوادشون تو پذیرایی نشسته بودن. منم بازم کنار مامان پیش بقیه نشسته بودم. بعد از کمی گفتمان آقای محمودی گفت : -خب دخترم ما منتظریم. مبارکه؟ استرس داشتم. زندگی من بین دوتا کلمه گیر کرده بود. بله یا خیر. نگاهی به محمد کردم. خوشحال نگام کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم' +بله.... همه گفتن : -مبارکه!!!! حالم خوب نبود. دوست داشتم فعلا ازدواج نکنم. ولی زندگی به من این اجازه رو نداد. عقد افتاد برای هفته بعد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم. حامد من و مامان رو رسوند بازار. اولش رفتیم چیزهایی که برای روی سفره عقد لازمه رو خریدیم. یهو چشمم به یه لباس خوشگل کرم رنگ خورد. وای که چقدر زیبا بود. خودمو ملوس کردم و رو به حامد گفتم : +حامد جونم اونو بلام بخل! همه زدیم زیر خنده. مامان گفت : -هیسسس زشته وسط پاساژ. حامد لبخندی بهم زد و گفت : - چشششم الان میخلممم بازم خندیدیم. بعدش یه روسری بزرگ سفید هم که به سلیقه حامد بود خریدیم. مامان هم کفشارو انتخاب کرد. حامد هم یه چادر سفید زیبا و اکلیلی برام خرید. واقعا حامد خوش سلیقه بود. منم براش یه کت و شلوار سورمه ای خریدم. جلوم پروش کرد. خیلی بهش میومد. انگار برای خودش دوخته شده بود. خلاصه خریدهامون رو کردیم. من واقعا حامد رو دوست داشتم. خدایا شکرت که حامد رو واسم آفریدییی. واقعا از مرد زندگیم راضی بودم. روز عقد شده بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
حالم بد است با تو فقط خوب میشوم خیلی از آنچه فکر کنی مبتلا ترم...
مؤمن نمازت✨🤍