eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🩷 محمد گفت : +کاری از دست من بر میاد؟ ناخواسته گریه ام گرفت. سرمو گذاشت رو پاهاش و نوازشم کرد. -الهی من قربون اون اشکات بشم. گریه نکن. میخوای بگم اصن نیان؟ +نه محمد.... نه... نمیخواد... اشکام بند نمیومد. -خب پس چرا گریه میکنی؟ +محمد بخدا نمیدونم جواب مثبت بدم یا نه. دلم میگه بله رو بدم ولی میترسم. -دوسش داری؟ میخواستم باهاش صادق باشم. ناچار گفتم: +آره... ‌-خب پس بله رو بده. اگه مطمئنی که میتونه مرد زندگیت باشه و تورو به آرزوهات برسونه و خودت و بچه هاتو همیشه تو الویت بزاره پس چرا بگی نه؟ تا جایی که می دونم پسر مؤمنیه و نماز و روزه براش مهمه. بچه که بوده کلاس قرآن رفته. حالا هم اگه به دلته که دیگه بله رو بده. +توکل بر خدا. اشکامو پاک کردم. وضو گرفتم و نماز خوندم. آروم شده بودم.به مامان کمک دادم. _ آقای محمودی و خانوادشون تو پذیرایی نشسته بودن. منم بازم کنار مامان پیش بقیه نشسته بودم. بعد از کمی گفتمان آقای محمودی گفت : -خب دخترم ما منتظریم. مبارکه؟ استرس داشتم. زندگی من بین دوتا کلمه گیر کرده بود. بله یا خیر. نگاهی به محمد کردم. خوشحال نگام کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم' +بله.... همه گفتن : -مبارکه!!!! حالم خوب نبود. دوست داشتم فعلا ازدواج نکنم. ولی زندگی به من این اجازه رو نداد. عقد افتاد برای هفته بعد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛