#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_23
محمد گفت :
+کاری از دست من بر میاد؟
ناخواسته گریه ام گرفت. سرمو گذاشت رو پاهاش و نوازشم کرد.
-الهی من قربون اون اشکات بشم. گریه نکن. میخوای بگم اصن نیان؟
+نه محمد.... نه... نمیخواد...
اشکام بند نمیومد.
-خب پس چرا گریه میکنی؟
+محمد بخدا نمیدونم جواب مثبت بدم یا نه. دلم میگه بله رو بدم ولی میترسم.
-دوسش داری؟
میخواستم باهاش صادق باشم. ناچار گفتم:
+آره...
-خب پس بله رو بده. اگه مطمئنی که میتونه مرد زندگیت باشه و تورو به آرزوهات برسونه و خودت و بچه هاتو همیشه تو الویت بزاره پس چرا بگی نه؟ تا جایی که می دونم پسر مؤمنیه و نماز و روزه براش مهمه. بچه که بوده کلاس قرآن رفته. حالا هم اگه به دلته که دیگه بله رو بده.
+توکل بر خدا.
اشکامو پاک کردم. وضو گرفتم و نماز خوندم. آروم شده بودم.به مامان کمک دادم.
_
آقای محمودی و خانوادشون تو پذیرایی نشسته بودن. منم بازم کنار مامان پیش بقیه نشسته بودم. بعد از کمی گفتمان آقای محمودی گفت :
-خب دخترم ما منتظریم. مبارکه؟
استرس داشتم. زندگی من بین دوتا کلمه گیر کرده بود. بله یا خیر. نگاهی به محمد کردم. خوشحال نگام کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم'
+بله....
همه گفتن :
-مبارکه!!!!
حالم خوب نبود. دوست داشتم فعلا ازدواج نکنم. ولی زندگی به من این اجازه رو نداد.
عقد افتاد برای هفته بعد...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
╭┈────『🌸🕊』
╰┈➤ @zhfyni
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛