«تنهاتر از مسیح» اثری از سازمان هنری رسانهای اوج است که به همت موسسه هنری رسانهای سیمای ققنوس (بوستان ولایت) تهران در ۵۰ شب اجرا و هرشب میزبان شش هزار نفر خواهد بود.
این نمایش آئینی در ۴ سال گذشته با استقبال کم نظیر مردم همراه شده و نزدیک به یک و نیم میلیون مخاطب را با خود همراه کرده است.
علاقهمندان میتوانند برای تهیه و رزرو بلیط خود بصورت رایگان به سامانه NAMATICKET.IR مراجعه نمایند.
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر مخبر: پس از شهادت آیتالله #رئیسی هر بار که خدمت #حضرت_آقا رسیدم ایشان با تاثر میفرمودند:
آقای مخبر! خیلی حیف شد!!!😔😭😭
#شهیدرئیسی
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
دکتر مخبر: پس از شهادت آیتالله #رئیسی هر بار که خدمت #حضرت_آقا رسیدم ایشان با تاثر میفرمودند: آقای
یادی کنیم از سیدمون...😭💔
واقعا رفتید؟!
حاجآقا هارداسان:))🖤😭
هدایت شده از دَرخیالِتو!
زندگیامدررویامیگذرد!
وخودمرابارهاوبارهادرراهحرممیبینم!
دلِگرفتهیمن،فقطبا
امیدِدیدنِدوبارهی شبکههایضریحت خوشاست؛
زیراتو و زیارتتو،
تنهادلیلِزندهماندنمخواهیدبود...!
اقاجانم؛
نگاهیبیندازبهدلیکهبیتابوسرگرداناست
ازمحبتتو...!
نمیدانمزندههستمتادیداریدوباره یانه
امّا
آقایمن،
منتاعمردارمدلتنگکربلایتوخواهمبود،
ومحبتشماهیچگاهازقلبمخارج نخواهدشد ...(؛
#دلنوشته
#اللهُمَالزقُنازیارتَالحُسین💔
احوالتون؟!🌿
طبق قولی که دیروز دادم اومدم پیشتون🌊✨🦋
https://daigo.ir/secret/5378105214
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 به سراغتان خواهیم آمد...
🔹سوف نأتي اليكم...
🔹אנחנו נבוא אליך ...
🔹We will come to you ...
#اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_هنیه_عزیز
#شهید_اسماعیل_هنیه
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_24 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم.
#رمان✨🩷
#دلدادگان
#پارت_26
مریم و سارا هم اومدن بالا. سارا گفت :
+مبارکت باشه زن داداش گلم خوشبخت بشی.
مریم هم بوسم کرد و گفت :
+خوشبخت بشی عزیز دلم.
مریم از سارا یه سال بزرگتر بود و هجده سالش بود و جدی تر بود.
خاله و زندایی و عمه ها و بقیه هم اومدن.
بعد از عقد رفتیم خونه، لباسامو عوض کردم و خسته و کوفته دراز کشیدم رو تخت. حامد در زد و اومد داخل.
+سلاااام بر آیناز خانم.
-سلام حامد بیا بشین پیشم.
دراز کشید کنارم.
-گفتم بشین نگفتم پررو شو!
خندید.
بغلم کرد. با لهن مظلومی گفت:
+دوشت دالم.
-زهر ماررررر
ترکیدم از خنده.
نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
چشامو باز کردم. حامد پیشم خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. خسته بود. خودمم دوباره خوابیدم پیشش(😂)...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_27
با صدای حامد از خواب بیدار شدم.
+عزیزم، آیناز من، بیدار شو. میخوایم بریم بیرون.
خسته و کوفته بیدار شدم.
___
تو جاده بودیم.
+حامد داریم کجا میریم؟
-نگران نباش عزیزم رسیدیم متوجه میشی.
دو ساعت تو راه بودیم. من ازخستگی تو ماشین خوابم برده بود.
+آیناز، بلند شو، رسيديم.
نگاه که کردم دیدم جلوی یه ویلا وایساده بودیم.
-حامد اینجا کجاست؟
+اینم از همون باغی که بهت گفته بودم. انشاءالله بعد از عروسی مون اینجا میشه خونمون. میخوای داخلشو نشونت بدم؟
با خوشحالی گفتم :
-بعلههه
وارد ویلا شدیم. رفتیم داخل. وای خدا این همه طبقه روووو. تک تک اتاق هارو چک کردم. همشون تخت و میز و کمد و.. داشتن! رفتم تو آشپزخونه. این بزگترین آشپزخونه ای بود که تو عمرم دیده بودم! تمام لوازم آشپزی و انواع گاز و فر و آبمیوه گیر و یخچال و.. رو داشت. از بقیه چیزهای خونه هم که نگم براتون. انگار قصر پادشاه بود. حامد با لبخند اومد سمتم:
+قشنگه؟
شگفت زده گفتم :
-قشنگه؟ بی نظیره حامد!!! درست همون چیزیه که آرزوشو داشتم.
+خوشحالم که تونستم چیزی رو که خواستی برات فراهم کنم.
ازخوشحالی بقلش کردم.
-خیلی دوستت دارم حامد.
+من بیشتر.
رفتم تو حیاط، یه استخر بزرگ داشت. ویلا به دریا هم راه داشت. دریا واقعا زیبا و آرامش بخش بود.
حامد اومد کنارم..
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛