eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا‌‌مبدأ‌‌ومنشاءحیات‌اند . . زمینی‌بودند‌‌‌اما‌‌زمین‌‌‌گیر‌‌نبودند(:🍃✨
«تنهاتر از مسیح» اثری از سازمان هنری رسانه‌ای اوج است که به همت موسسه هنری رسانه‌ای سیمای ققنوس (بوستان ولایت) تهران در ۵۰ شب اجرا و هرشب میزبان شش هزار نفر خواهد بود. این نمایش آئینی در ۴ سال گذشته با استقبال کم نظیر مردم همراه شده و نزدیک به یک و نیم میلیون مخاطب را با خود همراه کرده است. علاقه‌مندان می‌توانند برای تهیه و رزرو بلیط خود بصورت رایگان به سامانه NAMATICKET.IR مراجعه نمایند.
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر مخبر: پس از شهادت آیت‌الله هر بار که خدمت رسیدم ایشان با تاثر می‌فرمودند: آقای مخبر! خیلی حیف شد!!!😔😭😭
هدایت شده از دَرخیال‌ِتو!
زندگی‌ام‌در‌رویا‌می‌گذرد! وخودم‌را‌بار‌ها‌وبارها‌در‌راه‌حرم‌می‌بینم! دل‌ِگرفته‌ی‌من‌،فقط‌با امید‌ِدیدن‌‌ِدوباره‌ی شبکه‌های‌‌ضریحت خوش‌است؛ زیرا‌تو‌‌ و‌ زیارت‌تو‌، تنهادلیل‌ِزنده‌ماندنم‌خواهید‌بود...! اقا‌جانم‌؛ نگاهی‌بینداز‌به‌دلی‌که‌بیتاب‌و‌سرگردان‌است‌ از‌محبت‌تو...! نمیدانم‌زنده‌هستم‌تا‌دیداری‌دوباره یا‌نه امّا‌ آقای‌من‌،‌ من‌تا‌عمر‌دارم‌دلتنگ‌کربلای‌تو‌خواهم‌بود‌، و‌محبت‌شما‌هیچ‌گاه‌از‌قلبم‌خارج نخواهد‌شد ...(؛ 💔
احوالتون؟!🌿 طبق قولی که دیروز دادم اومدم پیشتون🌊✨🦋 https://daigo.ir/secret/5378105214
●پایان ناشناس●
🔻توییت اکانت ایران به عربی: همه چیز آماده است!
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_24 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم.
✨🩷 مریم و سارا هم اومدن بالا. سارا گفت : +مبارکت باشه زن داداش گلم خوشبخت بشی. مریم هم بوسم کرد و گفت : +خوشبخت بشی عزیز دلم. مریم از سارا یه سال بزرگتر بود و هجده سالش بود و جدی تر بود. خاله و زندایی و عمه ها و بقیه هم اومدن. بعد از عقد رفتیم خونه، لباسامو عوض کردم و خسته و کوفته دراز کشیدم رو تخت. حامد در زد و اومد داخل. +سلاااام بر آیناز خانم. -سلام حامد بیا بشین پیشم. دراز کشید کنارم. -گفتم بشین نگفتم پررو شو! خندید. بغلم کرد. با لهن مظلومی گفت: +دوشت دالم. -زهر ماررررر ترکیدم از خنده. نفهمیدم چی شد که خوابم برد. چشامو باز کردم. حامد پیشم خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. خسته بود. خودمم دوباره خوابیدم پیشش(😂)... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 با صدای حامد از خواب بیدار شدم. +عزیزم، آیناز من، بیدار شو. میخوایم بریم بیرون. خسته و کوفته بیدار شدم. ___ تو جاده بودیم. +حامد داریم کجا میریم؟ -نگران نباش عزیزم رسیدیم متوجه میشی. دو ساعت تو راه بودیم. من ازخستگی تو ماشین خوابم برده بود. +آیناز، بلند شو، رسيديم. نگاه که کردم دیدم جلوی یه ویلا وایساده بودیم. -حامد اینجا کجاست؟ +اینم از همون باغی که بهت گفته بودم. انشاءالله بعد از عروسی مون اینجا میشه خونمون. میخوای داخلشو نشونت بدم؟ با خوشحالی گفتم : -بعلههه وارد ویلا شدیم. رفتیم داخل. وای خدا این همه طبقه روووو. تک تک اتاق هارو چک کردم. همشون تخت و میز و کمد و.. داشتن! رفتم تو آشپزخونه. این بزگترین آشپزخونه ای بود که تو عمرم دیده بودم! تمام لوازم آشپزی و انواع گاز و فر و آبمیوه گیر و یخچال و.. رو داشت. از بقیه چیزهای خونه هم که نگم براتون. انگار قصر پادشاه بود. حامد با لبخند اومد سمتم: +قشنگه؟ شگفت زده گفتم : -قشنگه؟ بی نظیره حامد!!! درست همون چیزیه که آرزوشو داشتم. +خوشحالم که تونستم چیزی رو که خواستی برات فراهم کنم. ازخوشحالی بقلش کردم. -خیلی دوستت دارم حامد. +من بیشتر. رفتم تو حیاط، یه استخر بزرگ داشت. ویلا به دریا هم راه داشت. دریا واقعا زیبا و آرامش بخش بود. حامد اومد کنارم.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛