eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه. دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری. +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد. لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاتر کشید تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود. مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان. رفتم جلو تر وگفتم: _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم: _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن. برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا. من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم. حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است. مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت: +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من ادامه دارد ... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃