#پارت17
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟
واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود.
فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم.
در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم.
انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم.
سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت:
_این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه.
تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم.
سخت ذهنم کنجکاو شده بود.
چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود.
همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت.
شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم.
به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم
دیدیمش! سوار ماشینش شد.
فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند.
اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد.
فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن:
_سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم.
_چی؟ اسامی؟
_اره اسامی!
_شما کجایی؟
_من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام.
_خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی!
_باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟
_ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما.
متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند.
صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین!
_نه خیالتون راحت.
معلوم نبود به کجا میرود.
صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید.
روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم.
وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم.
انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند!
از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم.
ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم.
داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود!
بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم:
_چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار!
صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید:
_کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟
_چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم.
هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت:
_راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته!
_گفتم به من دست نزن!
جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند.
انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود.
البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم...
ادامه دارد...
#میم_ر