#پارت26
#میم_ر
خطر رفع شده بود و همه خوشحال!
یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه در جنب و جوش بودم سخت بود که روی تخت دراز بکشم و به سقف و درو دیوار اتاق خیره باشم!
صدای زینب که داخل اتاق شد مرا به خودم اورد:
_یکاری کردم مامانت بره خونه و من جاش بمونم!
_ممنون لطف کردی فقط جون مادرت تو سکوت سیر کنا!
_بخاطر تو نموندم که بخاطر داداشم موندم!
_داداشت؟
_اره داداشم! محمد حسین و برو بچ پلیس قراره بیان ملاقاتت! به هر حال زمانی همکارشون بودی خواهر جان!
متعجب به لبخندش خیره شدم!
_اینجا ؟؟؟؟ کی اونوقت؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
_فکر کنم یه ۵ دقیقه دیگ در اتاقو بزنن
_زینبببب! ۵ دقیقه دیگه اینجان اونوقت تو الان اینو به من میگی؟
_مگ میخواستی ارایش و شینیون کنی؟
خواستم حرفی بزنم که صدای در مانع شد:
زینب خندید و گفت:
_خخخ از ۵ دقیقه زودتر رسیدن! خدا کنه امیرم اومده باشه!
در باز شد! اول از همه سرهنگ کاظمی و بعد تمام کسانی که در این مدت با انها همکاری داشتم وارد شدند اخر از همه هم محمد حسین!
نشستم و جواب سلام و احوال پرسی های گرمشان را دادم.
زینب همانطور که گل هارا در گلدان میگذاشت خیره به امیر که با تلفن حرف میزد مانده بود. آن هم با نگاهی مشکوک!
سرهنگ کاظمی هم همچنان در حال تعریف و تمجید و تقدیر بود:
_شما خدمت بزرگی به مردم کردید و مطمئنم...
محمد حسین هم که سرش پایین بود و چیزی نمیگفت! احساس خستگی را در چهره اش میفهمیدم. نمیدانم چرا دلم برای امرو نهی کردن ها مراقبت هایش از من تنگ شده بود!
بقیه هم که در ان بین چیزی میگفتند و میخندیدند!
ناگهان نگاهم به نگاه کاشف گره خورد که سخت به من چشم دوخته بود و در فکر فرو رفته بود!
حتی وقتی نگاهش کردم هم متوجه نشد و قصد بیرون امدن از فکر را نداشت! حالا چرا در صورت من فکر میکرد؟
همه که رفتند کاشف همچنان مانده بود!
محمد حسین هم در حال حرف زدن با زینب و امیر بود:
_امیر خونه مونه نمیریا کلی کار ریخته سرمون! ابجی توام دو دیقه بیخیال این اقا شو یهو دیدی اخراجش کردنا!
_واا داداش به من چه؟ من تو روز فقط یک بار امیرو میبینم! شایدم دو روز یک بار اینم میخواین ازم بگیرین؟
محمد حسین با حالت تهوع نگاهی به امیر انداخت و از روی تاسف برایشان سر تکان داد!
وقتی به سمت من برگشت و برای لحظه ای با او چشم در چشم شدم ناخواداگاه ضربان قلبم تند شد! همانطور که نگاهش به من نبود گفت:
_خب دیگه لیلی خانم مام باید بریم ممنون بخاطر همه چیز!
سرم را پایین انداختم و با لبخندی گفتم:
_ممنون که اومدین!
زینب با امیر بیرون رفتند و محمد حسین هم رو به نوید کاشف گفت:
_نوید چسبیدی به صندلی پاشو بریم دیگه!
نوید که بلاخره به خودش آمد مکثی در صورت محمد حسین کرد و گفت:
_شما برین من میام!
محمد حسین متعجب نگاهش کرد و گفت:
_باشه منتظرم تو حیاط دیر نکن!
با من خداحافظی کرد و رفت!
هنگ، خیره به کاشف ماندم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_میخواستم باهاتون حرف بزنم!
_بله بفرمایید!
_خب اولش باید یه مقدمه ای باشه! ولی من اهل مقدمه و این چیزا نیستم! یعنی میگم حرفو باید مستقیم گفت!
_اره خب منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد! حرف اصلیو بزنید.
دستی به ته ریشش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد. انگار چیزی اذیتش میکرد! نمیتوانست راحت و خلاصه حرفش را بزند!
_اقای کاشف راحت باشین! مگ چی میخواین بگین که انقدر سخته براتون؟
_چی بگم اخه! از اون شناخت کمی که از شما دارم میترسم از دستم ناراحت بشید!
_نچ مردم از کنجکاوی بگین دیگه!
_خیلی خب باشه! لیلی خانم من نمیدونم چی شد و چطور شد.. اصلا کی و به چه دلیل! ولی چیزیه که حسش کردم و خیلی داره اذیتم میکنه! یعنی اگه نگمش جونمو میجوه!
من ... من به شما... علاقه مند شدم!
ادامه دارد...