#پارت62
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود!
چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت.
ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم.
کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم.
حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود!
نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان.
صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم.
پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود!
امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد!
به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم.
در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام لیلی جون. چیشده؟
_سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟
همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام لیلی خانم. بفرمایید تو.
_سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟
چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود!
چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد.
_اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟
انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت
_شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم که...
نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت:
_چی میگی مصطفی؟
رو به من ادامه داد:
_لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد!
نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم:
_چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟
رو به مصطفی گفتم:
_باشه میام تو همه چیو برام بگید.
روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند.
نرگس با اظطراب نگاهم میکرد.
چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند.
ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد.
_عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین...
به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد.
اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم:
_اقا مصطفی محمدحسین چی؟
سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت:
_نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست...
خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟
چه میگفت؟
همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم:
_محمد من نیست؟
دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود.
چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم.
فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم.
محمد من؟ جان من؟
نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت:
_مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام...
از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟
چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم.
همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم...
تنها زیرلب زمزمه میکردم:
_محمد... محمد حسین..
ادامه دارد...