eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
دو روز بعد که همه از این موضوع با خبر شدند همه چیز بهم ریخت و هیچکس حال خوبی نداشت. علی تا فهمید راهی اهواز شد تا مرا به تهران ببرد. و اما من، من همچنان خیره بودم به نقطه ای دور که انگار وجود نداشت نه توان حرف زدن با کسی را داشتم... نه جان فریاد زدن. همه چیز در سینه ام جمع شده بود و لحظه به لحظه نفس کشیدن را برایم سخت میکرد. چشم هایش از جلوی چشم هایم کنار نمیرفت. اخرین باری که چشمانش را دیدم شوقی در انها نشسته بود! مدام جمله اش، جمله اش، جمله ی اخرش در گوشم تکرا میشد: _خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار. کاش بیشتر نگاهش میکردم! کاش بیشتر با او حرف میزدم! کاش همان موقع که به او زنگ زدم میگفتم که به زوری پدر میشود! کاش همه چیز خواب باشد... اما نه، من امید داشتم، امید داشتم که او زنده است و هر چه زودتر بازمیگردد. مطمئن بودم. او ادمی نبود که اینگونه مرا تنها بگزارد. مطمئن بودم که بازمیگردد. بخاطر من... بخاطر تو راهیمان... صدای علی که سعی داشت بغضش را بخورد مرا به خودم اورد: _بلاخره رسیدیم تهران. میریم خونه ی عباس اقا. همه اونجان. منتظر تو... حتی حال این را نداشتم که به سمتش برگردمو نگاهش کنم. دوباره با قاطعیت تمام گفت: _لیلی ببین منو! با بیحالی نگاه خسته ام را از پنجره گرفته و به او دوختم. _لیلی حق نداری خودتو اذیت کنی! الان تو تنها نیستی، دونفری، نکنه برا خوشگل دایی اتفاقی بیفته... فقط نگاهش کردم. هر چه میگذشت بغض نگاه من بیشتر میشد. و بلاخره بغض او هم ترکید و همانطور که اشک میریخت فریاد زد: _لیلییی! جون علی اینجوری نکن! جون علی یه چیزی بگو! فداتشم من اخه اینطوری داغون میشی! با دیدن اشک های علی ناخواسته اشک های من هم سرازیر شدند. چه میگفتم؟ چه داشتم برای گفتن؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فقط چشم هایم را بستم.. در که باز شد زینب جلوی در با چشم هایی قرمز و پف کرده از گریه ظاهر شد. مرا که دید انگار بغضش ترکید. مرا به اغوش کشید و با صدای بلندی گریه میکرد. مامان، مرجان، شیدا، عباس اقا... هر که مرا میدید انگار داغ دلش تازه میشد یاد محمدحسین تازه میشد... خانه بوی ماتم گرفته بود. هرکس گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد. و اما از همه بدتر میتوانست حال خاله مریم باشد که سخت به محمدحسین وابسته بود... داخل اتاقی که خاله مریم انجا بود شدم. گوشه ای نشسته بود و فقط اشک میریخت. مرا که دید از جا بلند شد. به سمتم امد. چشم های پر اشکش را به چشم های خسته ام دوخت و مرا به اغوش کشید. با هق هق گریه اش حرف میزد: _الهی بمیرم برات. من چجوری نبود محمد و تحمل کنم. بچم تازه داشت بابا میشد... ای خدا این چه بلایی بود سرمون اومد. از آغوش خاله بیرون امدم. به سمت حیاط دویدم و وسط حیاط ایستادم. همه متعجب نگاهم میکردند. با صدای بلندی گفتم: _چتونه شماهااا؟ هیچی نشده محمد منو کردین تو گور؟ کی گفته محمدحسین مرده؟ همه به حیاط امدند و خیره به من ماندند. _تمومش کنید این گریه و تو سر زدنارو! واس چی لباس مشکی تنتون کردین؟ لابد میخواید فردا واسش مراسمم بگیرین؟ با صدایی که میلرزید از بغض ارام گفتم: _محمدحسین زندست! من مطمئنم که اون برمیگرده... اون برمیگرده... من زیاد اینجا نمیمونم... برمیگردم اهواز. توی خونه ی خودم. منتظر میمونم تا برگرده... ادامه دارد...