#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_37
از زبان حامد🧔🏻♂:
یهو آیناز بیهوش شد وسط بازار. تکونش دادم:
+آیناز، آیناز جان، بیدار شو، عزیزم خوبی؟ بیدار شو خواهش میکنم صدامو میشنویییییی
چند نفر اومدن پیشمون. میخواستن کمک کنن آیناز رو بزاریم تو ماشین که ببریمش بیمارستان. نزاشتم. نمیخواستم بهش دست بزنن. زنگ زدم اورژانس. وقتی اومد بردنش بیمارستان.
خیلی منتظر بودم. دکتر اومد بیرون.
+خانم دکتر حالشون خوبه؟
-شما همسرشونین؟
+بله
-تبریک میگم، سه قلو دارین. دوتا پسر و یه دختر.
قلبم اومد تو دهنم. باورم نمیشد!! سهههههه قلووووووو!
خدایا شکرت. خدایا ممنونمممم.
رفتم داخل. بهوش اومده بود.
لبخندی زدم و گفتم :
+سلام عزیز دلم حالت خوبه؟
-آره خوبم. دیدی سه قلو داریم.
+آره خیلی خوشحال شدم. خب اسم این قندعسلا رو چی بزاریم؟
-تو بگو
+نه تو بگو
یکم فکر کرد و گفت :
+مهدی، رضا، زینب
-حالا چرا امامی؟
+نذر کرده بودم.
-خیلی هم عالیییی
زینب داشت شیر میخورد.
مهدی و رضا رو هم گرفتم بغلم. قربون صدقشون رفتم و نازشون کردم. چقدر ناز و کوچولو بودن. زینب رو هم بغل کردم و نازش کردم. چقدر خوشگل بودن...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛