°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان✨🩷 #دلدادگان #پارت_42 خنده ام گرفت. حامد حرفی نزد، اما غرق در فکر بود. بعد از چند دقیقه رو کر
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_43
تو سر خودم میزدم و گریه میکردم. هرچی مامان و فاطمه سعی میکردن آرومم کنن انگار نمیشنیدم. هیچ چیز برام مهم نبود..
فقط دلم میخواست فریاد بزنم. جگرم آتش گرفته بود..
نگاه به قبرش میکردم..
قبری که در آن خوابیده بود..
پس از 5 سال زندگی..
چقدر در این پنج سال دوستش داشتم..
چقدر عاشق هم بودیم..
فریاد میزدم و گریه میکردم...
-حااامددد، حامد من تورو به خدا بلند شو
حامد من بدون تو چطور زندگی کنم..
حامد بچه هات یتیم شدن رفت..
حاااااااامدددددددد
فقط فریاد میزدم...
قلبم داشت تکه تکه میشد..
عشقم رفت..
زندگیم رفت..
حال چه کنم بدون او..
بدون عشق..
___
بچه ها 10 سالشون شده بود.
مثل همیشه رسوندمشون مدرسه...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛