*پرچم علمدار *
قسمت ۱
هوا گرم بود و آنقدر دویده بودم که دیگر نای ایستادن نداشتم .
دلم میگفت گریه کن اما منطق اجازه نمیداد ، چون حتما راهی پیدا میشد .
بعد از نماز صبح با پدر و خواهرم از موکب خارج شدیم تا ادامه مسیر مشایه را طی کنیم و به کربلا برسیم...
اما با هجوم جمعیت گم شدم؛ آنهم بدون هیچ موبایل و یا حتی وسیله ارتباطی.
عمود ها را طی میکردم ،بلکه پیدایشان کنم اما نبودند. هیچ کجا نبودند .
با ده نفر صحبت کردم تا بشود راه ارتباطی پیدا کنم اما دریغ از کمکی که به نتیجه برسد .
نشستم زیر آفتاب و ذکر گفتم.
بارها از خدا کمک خواستم و بغضم را پس زدم . آدم که قحط نبود.
ده نفری که کمک شان نتیجه نداد به کنار اما، حتما کسی پیدا میشد !
دوباره گشتم و به هر کسی که رو زدم تا کمک کند پیدا شوم ، پاسخی نگرفتم .
***
نمیدانستم چند عمود جلو آمده ام .
دوازده ساعتی بود که از خواهر و پدرم خبری نداشتم و بیشتر نگران آنها بودم
روی نیمکتی نشسته و به نرده های موکبی تکیه زدم .
قدم زدن زائران را تماشا میکردم وبغضی که ساعت ها با آن جنگیده بودم ،آزاد شد .
ادامه دارد...
~ محبه المهدی- زینب ~
https://harfeto.timefriend.net/17232248242227
نظرت رفیق🖐🏻
#پرچمِ_علمدار
*پرچم علمدار*
قسمت ٢
به ناچار به اطرف خیره بودم و در دل گفتم :
امام حسین چقدرِ دیگه باید ازت بخوام تا کمک کنی پیدا بشم ؟ چقدر تو این دوازده ساعت صدات کردم و تو بهم توجه نکردی ؟ به خدا منم هم اسم خواهرتم درست نیست اینجوری ازم پذیرایی کنی ... چرا با من اینکارو کردی ؟
اینهمه توسل کردم چرا بهم جواب ندادی ؟
با روسری اشک هایم را پاک میکردم و قلبم از بیچارگی کند میزد ، نمیدانستم چه پیش می آید و حتی باید به چه کسی
تکیه کنم ؟
چیزی از پشت نرده ها روی شانه ام خورد
سرم را برگرداندم و پارچه ضخیم مشکی را که تا شده بود در دست گرفتم .
با پشت دست اشک هایم را کنار زدم و پارچه را گشودم
پرچمی بود که رویش نوشته بود
(السلام علیکَ یا ابولفضل العباس
یا قمر بنی هاشم )
خنده تلخی زدم و گفتم :
- حضرت عباس کمک که نکردی بهم.
به نظرت درسته یه دخترِ تنها توی این مسیر گم بشه ؟ درسته که دوباره یه دختر تو این مسیر گریه کنه؟
با کلافگی ،سریع پرچم را تا کردم و برگشتم تا روی نرده ها بگذارم ، در امتداد پرچم و از بین میله ها کسی را دیدم .
ادامه دارد ...
~محبه المهدی- زینب~
https://harfeto.timefriend.net/17232248242227
نظرت رفیق🌷
#پرچمِ_علمدار
*پرچم علمدار *
قسمت ٣
در فاصله بسیار دور خانمی روی نمیکت درون موکب نشسته بود .
در دل گفتم : حضرت عباس این آخرین نفریه که ازش کمک میخوام ، خودت یه بار دیدی دیگه، حتما میدونی که اگه یه دختر گم بشه چقدر بده . میدونی که پدرش چقدر نگران میشه ... نمیخوای که بابام شب رو هم نگران بمونه ؟
رفتم جلو به خانم چادری گفتم :
+ببخشید من گم شدم شما موبایلی دارید تماس بگیرم با پدرم ، با چند نفر هم صحبت کردم ولی تماس برقرار نمیشه.
خانم با لبخندی گفت:
- آخی ، شرمنده عزیزم من موبایل ندارم ، اپلیکشینی هم برای تماس نداریم.
در دلم پوزخندی زدم ، چه دلخوش بودم که قرار میگذاشتم بین خودم و حضرتِ عباس . با گفتن بله ای برگشتم که بروم
ثانیه ای نگذشته بود که گفت :
-اما فکر کنم برادرم میتونه برات کاری کنه عزیزم.
وقتی گفتم که دوازده ساعت است گم شدم و ده کیلومتر تنها آمدم همه شان متعجب شدند ... و آن آقا گفت
- ماشالله بچه زرنگ کجایی که ده کیلومتر تنها اومدی ؟
+قم
-دخترم نگران نباش من صحیح و سالم به بابات تحویلت میدم حتی شده تا خود قم میبرمت .
و بعد از این حرف بود که سیل اشک هایم روان شد ... اشک هایی از شرمندگی.
از حرف هایی که زده بودم و شکایت هایی که کردم ... و پس از نیم ساعت
به وسیله همان آقا، پدرم پیدا شد.
آقایی که پسرش سندروم داون داشت
و چندسالی میشد که به نیت شفا گرفتن پسرش ، اربعین را مهمان ارباب بودند .
~محبه المهدی- زینب~
#پرچمِ_علمدار
https://harfeto.timefriend.net/17232248242227
نظرت رفیقم ❤️
سلام
دوستای قشنگم
میخوام حرف دلی بزارم
مثل شبای دیگه
بیاین بگین دوست دارین موضوع حرف دلی چی باشه ...؟🥲
https://harfeto.timefriend.net/17232248242227
اینم بگم که به خاطر مهربونیتون برای #پرچمِ_علمدار ممنونم ❤️