eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸 🔸حضرت آيت الله بهجت(ره): ⚜حرم مطهر امام رضا(ع) نعمت بزرگ و گرانقدري است كه در اختيار ايراني هاست؛ عظمتش را خدا مي داند! 📚درمحضربهجت ج1ص328
🕊' . دعوا سر سربند یافاطمھۜ بود . . با بستن سربند طُ آرام شدند ! در جـٰاده عشق خوش سرانجام شدند از داغ غمت خوشا شھیدانـے کھ با پھلوۍ تیر خورده گمنام شدند...♥️
تا قیامت سجده گاه خلق مهر کربلاست ...:)♥️🪴
⟮تنها پناه جمع غریبان تویی رضا..🕊⟯ ‌-رضاجان-
چشاتُ‌ببندی‌وازش‌تشڪرکُنی‌بگی(: خُدامن‌عاشقـتم! لااللـه‌الا‌اللـه♥️ نیسٺ‌بهـترازتُ‌پروردگارَم! . ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
•°~🦋 -عزیز‌من.. بعضی‌وقت‌ها‌دلیلِ‌اجابت‌نشدن‌دعاهامون، گره‌خوردن‌تو‌کارامون، کارایی‌‌هست‌که‌کردیم!چه‌حق‌الناس،چه حق‌الله.. بیا‌استغفار‌کنیم‌واز‌اونی‌که‌ظلم‌کردیم‌ حلالیت‌بخوایم. نمیتونی؟یادت‌نیست؟ براشون‌مغفرت‌بخواه،صدقه‌بده.. خدا‌بخشنده‌است؛بخواهُ‌جبران‌کن💛 ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
⏰͜͡🕊 حاج‌آقا‌دانشمند‌میگفتن↯ یہ‌جوونے‌اومد‌پیش‌من‌بدنش‌میلرزید؛ شرو؏‌ڪرد‌بہ‌حرف‌زدن: گفت‌خواب‌امام‌زمان‌رو‌دیدم! میگفت‌خواب‌بودم‌صداۍ ‌آیفون‌تصویری‌خونہ‌اومد؛ رفتم‌جلوۍ‌در‌دیدم‌تصویرھ‌یہ سیدھ!! جواب‌دادم‌گفتم‌شما؟! گفت‌من‌سید‌مهدی‌ام راهم‌میدی‌خونٺ!!؟ گفتم‌آقا‌قربونت‌برم‌یہ چند‌لحظہ سریع‌شرو؏‌ڪردم‌بہ‌جمع‌ڪردنِ ماهواره،پاسور،هرچیزے‌ڪہ از‌نظر‌امام‌زمانخوب‌نیست! رفتم‌جلوۍ‌آیفون‌دیدم‌نیسٺـ💔' دویدم‌تو‌ڪوچہ‌ دیدم‌آقا‌دارھ میره همین‌ڪه‌میرفٺ‌یہ‌لحظہ‌برگشت! اشڪ‌ تو‌چشاشو‌دیدم💔😭'! میگفت:خدایا... من‌در‌تڪ‌تڪ‌خونہ‌هارو‌زدم.. ولےهیچ‌ڪس‌منو‌راهم‌نداد🖤🚶🏾‍♂ : ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷¦⇠ ♥️¦⇠ •••━━━━━━━━━
استـٰاد‌شُجاعۍ‌میفرمـودَن؛ شَبیہ‌تَرین‌اِنسـٰان‌ها‌بِہ‌خُدا‌اونـٰایۍ‌هَستَن‌کِہ اَھل‌تَغافُـلن.. حالا‌تَغافُـل‌میدونۍ‌یَعنۍ‌چۍ؟ یَعنۍ‌گـٰاهۍ‌خودَت‌رو‌بِہ‌نَفھمیدَن‌بِزَنۍ‌ وَبِہ‌جـٰاۍ‌بِگو‌مَـگو‌چِشمت‌روبِہ‌روۍ‌اِشتِـباهات دیگَـران‌بِبَندۍ🙂!' 🖐🏻 "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود. هم عالی... هم زیادی رمانتیک! از من همچین سوسول بازی هایی بعید بود واقعا! خب اول میز شام را میدید. بعدم متعجب میشد و پشت میز مینشست. بعد میپرسید: _چه کرده خانم خونه! چیشده لیلی؟ بعد من کمی میپیچاندمش و فکرش را درگیر میکردم. و بعد که کلافه شد و گفت: _ جون من اذیت نکن بگو چیشده؟ بلاخره به او میگفتم! من بیشتر از او برای شنیدن ذوق داشتم. یعنی عکس العملش چه بود؟ آن هم محمدحسین که عاشق بچه بود! داشتم وسوسه میشدم همه ی غذاها را بخورم! ای لعنت به این شکم که همیشه همه چیز را خراب میکرد! خودم کم بودم این بچه هم اضافه شد! یک ساعت گذشت و خبری از محمدحسین نشد! دست زیر چانه خیره به ساعت کم کم داشت خوابم میبرد! نیم ساعت دگر گذشت و باز هم از محمد حسین خبری نشد! بدقول! فورا شماره اش را گرفتم. منتظر بودم جواب دهد تا به رگبار عصبانیت ببندمش. اما جواب نداد. سعی کردم ارامشم را حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _اشکال نداره لیلی یکم دیگه منتظر بمون حتما میاد! خمیازه پشت خمیازه! انگار قصد امدن نداشت. شمع هارا فوت کردم. چیزی خوردمو بعد جمع کردن میز به سمت اتاق رفتم. و در اخر هم با چهره ای درهم و لبو لوچه اویزان و دلی که تمام ذوقش پوچ شده بود به خواب فرو رفتم! با صدای زنگ موبایل فورا از جا بلند شدم به امید اینکه محمدحسین امده باشد ولی انگار نه! همچنان من بودم و تنهایی... موبایل را برداشتم و باز شماره اش را گرفتم. خاموش! محمدحسین که انقدر بی ملاحظه نبود! با خود نمیگوید من تنها در خانه از نگرانی دق کنم؟ هوووف اخر همین دلشوره ها بلایی سر این بچه میاورد... سعی کردم خود را با چیزهایی سرگرم کنم که نبود محمدحسین و نگرانی از سرم بیفتد... ولی مگر میشد؟ من بودم و فکر او و هزار جور فکروخیال.. فکرو خیال...
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود! چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت. ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم. کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم. حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود! نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان. صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم. پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود! امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد! به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم. در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم‌. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام لیلی جون. چیشده؟ _سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟ همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت: _سلام لیلی خانم. بفرمایید تو. _سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟ چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود! چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد. _اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟ انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت _شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم‌ که... نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت: _چی میگی مصطفی؟ رو به من ادامه داد: _لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد! نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟ رو به مصطفی گفتم: _باشه میام تو همه چیو برام بگید. روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند. نرگس با اظطراب نگاهم میکرد. چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند. ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد. _عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین... به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد. اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم: _اقا مصطفی محمدحسین چی؟ سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت: _نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست... خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟ چه میگفت؟ همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم: _محمد من نیست؟ دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود. چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم. فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم. محمد من؟ جان من؟ نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت: _مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام... از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟ چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم. همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم... تنها زیرلب زمزمه میکردم: _محمد... محمد حسین.. ادامه دارد...