✍بهترین هدیه تولد دنیا
چند شب پیش خواب بابا را دیدم. تولدم را تبریک گفت. صدایم زد: حلماجان بابا، حالت خوبه؟ امسال هدیه تولدت با همه سالها فرق داره.
از خواب پریدم: عه چرا بیدار شدم!
زود چشمهایم را بستم تا شاید ادامه خواب را ببینم.
هرچه آنها را روی هم فشار دادم، خوابم نبرد.
از وقتی بابا رفته است، مامان حالِ گرفتهای دارد؛ اما دیروز بعد از مدتها از ته دل خندید.
صدایم زد و با بغض گفت: حلماجونم! یه خبر خوب برات دارم، فردا روز تولدت باید برویم پیش رهبر.
دوباره دیشب خواب بابا را دیدم، توی یک باغ بزرگ و سرسبز، سبد سبد گل به من هدیه میداد.
صبح که از خواب بیدار شدم، روی ابرها راه میرفتم. چادر مشکی عربی را از توی کمد برداشتم. روسری گلگلیام را مامان، برایم لبنانی بست.
سوار ماشین شدیم. توی راه به هرجا و هرچی نگاه میکردم، میخندیدند و به من تبریک میگفتند. حتی گلهای توی باغچه که من و بابا آنها را کاشته بودیم.
وارد حسینیه که شدیم، پُر بود از خانوادههای شهدا.
میکروفن را به دست افراد میدادند تا حرف بزنند. لهله میزدم تا زودتر میکروفن به دست مامان برسد.
روز تولدم، میخواستم از آرزویم به رهبر بگویم.
میکروفن آمد طرف ما.
دستم را بردم سمت مامان: میشه منم با رهبر حرف بزنم!
چشمهای مامان برق زد و اشک در آنها جمع شد. دوباره بغض کرده بود. دستی روی سرم کشید و زود میکروفن را به من داد.
محکم گرفتم و شروع کردم به بلبلزبانی. هر وقت حرف میزدم بابا به من میگفت: بلبل بابا! فدات بشم، با اون صدای قشنگت!
توی دلم انگار عروسی بود. همه سلولهای بدنم شاد و سرحال، به من کمک میکردند تا تمام احساسم را به رهبر بگویم.
همان لحظه بود که ذهنم به صدا درآمد: حلما این هدیه روز تولدته!
حرفهای ذهنم سر زبانم آمد:
من امروز تولدم بود.
این حرف را که زدم، رهبر سرش را آورد بالا و به من لبخند زد و منتظر بقیه حرفهایم شد.
چهره رهبر به من دل و جرأت داد تا آرزوی دلم را بگویم:
بابام بهم یه هدیهای داد، اونم هدیه من شما بودی! اینکه تونستم شمارو ببینم. الان اومدم پیش شما. من میتونم حالا که به سن تکلیف، نرسیدم به سنِ تکلیف
میشه شمارو یکم بغل کنم!
رهبر بهم گفت: بغلم کنی! پاشو بیا اینجا بغلم کن.
شبیه پرندهها بال درآوردم. زود پاشدم. همانجور که عکس بابا توی دستم بود. چادر عربیم را با دستهایم شبیه بال پرندهها روی سر مرتب کردم و به دو طرف کشیدم و با آن پرواز کردم. خودم را در آغوش رهبر انداختم.
دست رهبر پشت سرم قرار گرفت و من را به خودش چسباند. بوی بابا را حس کردم. عطر بابا در همه جای حسینیه پخش شد. فکر کنم بابا هم توی حسینیه بود، داشت به من غبطه میخورد و میخندید.
بعد از شهادت بابا، خیلی دلتنگ آغوش او بودم. امروز تمام دلتنگیهایم یکجا پودر شد و روی زمین ریخت. توی دلم از بابا تشکر کردم و خدا را شکر کردم که این لحظه را به من هدیه داد.
#افراگل
🌐 به #ضیاءالصالحین بپیوندید...
👇
☫ @ziaossalehin ☫