#داستان
#سوره_قریش
#بخش_اول
👇👇👇
👈در زمانهای خیلی دور که هنوز ما به دنیا نیومده بودیم؛ مردمی در کنارهم زندگی میکردند و به این خاطر بهشون قبیله میگفتند، اسم قبیلشون رو هم گذاشته بودند قریش.
مردم قبیله قریش با هم دوست و متحد نبودند (ایلاف نداشتند) و هرکس کار خودش رو تنهایی انجام میداد. نه بچه ها باهم بازی میکردند و نه بزرگترها باهم کارهاشون رو پیش میبردند.
زمان ها گذشت و گذشت و زمستان از راه رسید.
بابای خونه برای اینکه بتونه پول تهیه کنه و برای خانواده خرید کنه؛ جوراب هایی که مادر خونه دوخته بود رو برداشت و راه افتاد به سمت شهر دیگه ای تا بفروشه.
همینطوری رفت و رفت تا اینکه سر راه یه آقا دزده ای رسید و ازش خواست تا جوراباش رو بهش بده.
بابای خونه هرچی مقاومت کرد تا جوراب هارو از دست نده، فایده نداشت.
دزد نابکار هیچ جوره کوتاه نمیاومد و ول کن بابای خونه نبود.
در آخر بابای خونه مجبور شد جوراب هارو به آقا دزده بده و دست خالی به سمت خونه برگشت.
مادر خونه که میدید بچه هاش گرسنه هستند، با دیدن بابای خونه خوشحال شد و پرسید جوراب هارو فروختی؟
بابای خونه با ناراحتی نگاهش کرد و گفت نه، دزدی سر راهم پیداش شد و همه رو ازم گرفت.
مامان خونه خیلی ناراحت شد؛ چون تصمیم داشت با پول جوراب ها برای بچه ها خوراکی بخره.
برای همین از بابای خونه پرسید حالا چیکار کنیم؟
بابای خونه گفت: تنها چاره مون اینه که تا تابستون صبر کنیم.
روزها به سختی گذشت و گذشت و مامان خونه توی این مدت جوراب هایی رو بافت که تابستون به پدر خونه بده تا ببره بفروشه و پول بگیره.
بالاخره تابستون از راه رسید و پدر بقچه رو آماده کرد و جوراب هارو برداشت و راهی شهر دیگه شد تا جوراب هارو بفروشه و این مدت که سخت گذشته رو با پول هایی که بدست میاره؛ جبران کنه.
همینطور که بابای خونه خوشحال و با انگیزه داشت راه میرفت، یهو دزد بدجنسی سر راهش سبز شد و همه جوراب هارو از پدر گرفت و رفت.
بابای خونه خسته و غمگین شده بود و روی برگشتن به خونه رو نداشت. اما چاره ای هم نبود.
توی مسیر برگشت همش فکر میکرد که باید چیکار کنه؟
تا اینکه راه حلی به ذهنش رسید...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@zibakhani
#داستان
#سوره_قریش
#بخش_دوم
👇👇👇
👈بابای خونه یاد پیرمرد دانای شهر افتاد که همیشه راه حل خوبی به ذهنش میرسه. برای همین مستقیم پیش پیرمرد رفت و همه چیز رو براش تعریف کرد.
پیرمرد وقتی ماجرا رو شنید به پدر گفت چاره مشکل شما اینکه باهم متحد بشید و باهم به سمت شهر برید.
اینجوری دیگه هیچ دزدی زورش به شماها نمیرسه.
پدر از راه حل پیرمرد خوشحال شد و این تصمیم رو به اهالی قریش اعلام کرد.
اینبار اونها همگی باهم جوراب هاشون رو آماده کردند و برای فروش به سمت شهر حرکت کردند.
دزد که پنهانی داشت جاده رو دید میزد، با دیدن جمعیت زیاد قبیله قریش ترسید و گفت: من نمیتونم جلو برم، چون اونها منو میکشن.
مردم قبیله قریش هم همه ی جوراب هاشونو فروختند و خوراکی خریدند و به شهر خودشون بازگشتند.
پیرمرد که منتظر بود تا اونها برسند، وقتی اونها رو دید گفت:
حالا که شما باهم دوست و متحد شدید؛ باید برید خونه ی خدا ( کعبه) و عبادت کنید.
مردم قریش هم به کعبه رفتند و به شکرانه این نعمت خدا رو عبادت کردند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@zibakhani
#داستان
#آیه_دعوا_نکردن
💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕
در يك جنگل بزرگ و قشنگ ، آقا خرگوشي زندگي مي كرد كه خيلي هنرمند بود . كار او آرايشگري بود و موهاي حيوانات جنگل را كوتاه مي كرد. يك روز آقا روباهه رفت آرايشگاه آقا خرگوش تا موهاي خودش را كوتاه كند به آقا خرگوش گفت: امروز تولد منه و همه دوستهام را دعوت كردم خونه، موهاي منو خيلي قشنگ كوتاه كن.🐰🐱
خرگوش خواست موهاي سر روباه را خيس كند كه كمي آب ريخت روي لباس روباه، روباه عصباني شد و گفت: چيكار مي كني؟ من تازه لباسم را از خياط گرفتم.
آقا خرگوش عذرخواهي كرد و قيچي را برداشت تا موهاي روباه را كوتاه كند اما آنقدر هول شده بود كه يك تكه از موي روباه را از ته قيچي كرد ، روباه عصباني شده بود و هي غر مي زد .
آقا خرگوش مي خواست با سشوار تيكه اي كه از ته كوتاه كرده بود را درست كند كه پوست سر روباه سوخت. روباه خيلي عصباني شد و دنبال خرگوش كرد ، آقا خرگوش هم كه خيلي ترسيده بود پا گذاشت به فرار.روباه هر چقدر گشت خرگوش را پيدا نكرد.
حيوانات جنگل كه از ماجرا با خبر شدند تصميم گرفتند تا چاره اي پيدا كنند ، غاز سفيد با پرهايش يك كلاه قشنگ براي روباه درست كرد و سنجاب هم با گل كلاه را تزيين كرد و به روباه دادند تا روي سرش بگذارد، آقا خرگوش هم هديه قشنگي خريد تا از دل روباه در بياورد.
همه حيوانات و آقا خرگوش در تولد روباه شركت كردند و آقا خرگوش از روباه عذرخواهي كرد و گفت: من نمي خواستم اين اتفاق بيافتد. روباه هم با آقا خرگوش آشتي كرد و از همه حيوانات براي آمدن به جشن تولد تشكر كرد.
@zibakhani
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((لطفا ادای منو در نیار))
آقاپسرقصه مااسمش آریابود.آریازرنگ وخوش اخلاق بودوامسال بایدب پیش دبستانی میرفت.اون همه ی کارهاشوخودش بتنهایی انجام میداد وتوی کارهای خونه ب مامانش هم کمک میکرد.ظاهرا همه چیزخوب و روبراه بودبجزرابطه آریاوخواهرش پریا
متاسفانه آریاوپریابیشتروقتهادرحال جروبحث کردن باهم بودن اونا سر کوچکترین مسائل هم باهم بحث میکردن.مامان وباباهمیشه ازهردوی اونا میخواستن که باهم مهربونتر باشن وکمتردعواکنن.پریا۴سالش بود وهمه چیزبراش جالب وسوال برانگیز بود.اون ازصبح که ازخواب بیدار
میشددوست داشت حرف بزنه و سوال بپرسه درمورداینکه چراگلها این رنگی هستن؟چرابایدغذابخوریم؟چراگربه هامیومیومیکنندوهزارتاچیز دیگه.آریاخیلی وقتها ازاینهمه حرف زدن و سوال پرسیدن پریاکلافه میشد.اماپریا کوچولو بودوکنجکاو دوست داشت همه اتفاقها رو کشف کنه ! اون حتی موقع غذاخوردن هم دست از سوال کردن برنمیداشت،
یکی دیگه ازکارهایی که آریاروکلافه و ناراحت میکرداین بودکه اون فکر میکردکه پریاهمه کارهای اونو تقلید میکنه!آریااصلا دوست نداشت که هر کاری میکنه پریاهم همون کارو بکنه!مامان وبابا همیشه به آریا می گفتن:پسرم،خواهرکوچولوت تو رو دوست داره و دوست داره که شبیه تو باشه برای همین کارهای توروتکرار میکنه.این نشون میده که اون تو رو خیلی دوست داره !”
یکروزصبح مثل همیشه بابا به اتاق آریاوپریارفت تااونا روبیدارکنه که به مدرسه ومهدکودک برن.بابا باصدای بلندباخنده گفت:پاشین بچه ها خورشیدخانوم هم دیگه بیدار شده داره دیرتون میشه آریا اززیرپتو تکونی خورددرحالیکه چشاش بسته بودگفت:من خوابم میادمیشه امروز نرم مدرسه.پریاهم درحالیکه زیرپتو بودباخواب آلودگی گفت:پس منم نمی خوام برم مهدکودک!!”
آریابا شنیدن این حرف پتوشوکنارزدو توی تخت نشست وباعصبانیت گفتچراهرکاری من میکنم توتکرار میکنی؟تومخصوصا اینکارو میکنی تامنو اذیت کنی!پریاباناراحتی ابروهاشودرهم کشیدوگفت:نخیرمن خوابم میادبرای همین نمیخوام برم مهدکودک
آریاباصدای بلندگفت:نه توخوابت نمیاد!توفقط میخوای ادای منودر بیاری پریاباناراحتی گریه کردو گفت:نه!اصلا اینطورنیست
پریادرحالیکه گریه میکردپیش بابا رفت وماجرا روتعریف کرد باباگفت:آریا،لطفاباخواهرت مهربونتر رفتارکن آریاباعصبانیت گفت:اون همیشه ادای منودرمیاره وکارهای منوتکرارمیکنه!اون نبایددیگه اینکاروبکنه
باباکه ازدعواهای همیشگی اوناکلافه شده بودگفت:هردوی شمابایدراهی پیدا کنیدتابادوستی ومهربونی باهم حرف بزنیدوهمدیگه رواذیت نکیندشمانبایدهرروزصبحتونوبابحث ودعواشروع کنیدآریاحالا لطفا به خواهرت کمک کن تاوسایلشوجمع کنه وبه مهدکودک بره
بابادرست میگفت اونهاهرروزصبح روبابحث وناراحتی شروع میکردن واین اصلا خوب نبودموقع صبحانه آریاگفت:مامان جون میشه برام اب پرتقال درست کنی؟همون موقع پریا هم سریع باهیجان گفت منم آب پرتقال میخوام مامان خندیدوبا مهربونی گفت برای هردوتون اب پرتقال درست میکنم فقط لطفابحث کردنو تموم کنید
آریاباخودش فکرکرداون بازم ادای منو درمیاره!هرچیزی که من میخوامو اونم میخواد!این واقعاکلافه کننده است
صبح روز بعدآریاباخودش فکر کرد شایدمامان وبابا درست میگن! ما نباید هرروز صبح رو با جر و بحث و دعوا شروع کنیم.اینطوری تاآخرروز کسل و بی حوصله میمونیم باید فکری کنم تاهرروزاین اتفاق نیفته هووم شایداگه ازش بپرسم دوست داره صبحانه چی بخوره بعدهم کمکش کنم تادرکنارهم صبحانه مورد علاقه مون رودرست کنیم اوضاع بهتربشه
اون روز آریابا مهربونی ازپریا پرسید که دوست داره برای صبحانه چی بخوره ؟پریا اولش خیلی تعجب کرد.بعدیه کم فکرکردوباهیجان گفت اووووم غلات توی شیر
آریاگفت عالیه پس بیادرکنارهم صبحانه مونو درست کنیم ”
اونادرکنارهم صبحانه شونو درست کردن وباآرامش خوردن. انگارفکرآریا جواب داده بود واوضاع بهترشده بود.
صبح روزبعدوقتی آریااز خواب بیدار شدوسرمیزصبحانه اومدبا لبخند به پریاصبح بخیرگفت.پریا هم باخنده جواب داد.بعددوباره آریابه پریاکمک کردتاصبحانه شو بخوره.مامان وبابا ازدیدن رابطه خوب ودوستانه آریا و پریا خیلی خوشحال شدن وبالذت به اونا نگاه میکردن.
اونروزهمگی درآرامش کنارهم صبحانه خوردن ودیگه خبری ازجروبحثهای همیشگی نبود.آریافهمیده بودکه اگه با صبروحوصله بیشتری باخواهر کوچیکش رفتارکنه همه چیزخیلی رو به راه میشه.فقط کافیه که به خواهرش توجه بیشتری میکردوبا مهربونی توی کارهاش کمکش می کرداز اون روز به بعددیگه همگی با لبخند وآرامش روزشون رو شروع می کردن خب بچه هاببینم شماهم حواستون به خواهروبرادرکوچیکتون هست بهشون توجه میکنیدوبا مهربونی باهاشون رفتارمیکنید؟ مطمئنم که همه شماهم مثل آریابا صبر وحوصله ومحبت باخواهرو برادرهای کوچولوتون رفتار میکنید.
#آیه_دعوا_نکردن
#داستان
@zibakhani
داستان جوجه تیغی که با حیوانات جنگل،خوش اخلاق نبود و به آن ها تیغ می انداخت و دعوا می کرد تا این که دیگر هیچ حیوانی با او دوست نبود و تصمیم گرفت دیگر دعوا نکند و با دیگران با مهربانی رفتار کند و به آن ها سیب بدهد،را تعریف کنید.
سپس تصویر جوجه تیغی روی یونولیت(ظرف غذاهای یکبار مصرف) بکشید. واز نوآموزان بخواهید خلال دندان ها را در جاهای مشخص شده قرار دهند.
#آیه_دعوا_نکردن
#داستان
#فعالیت_کلاسی
#کاردستی
@zibakhani
#سوره_فیل
#داستان
#شعر
بچّه های نازنین! امروز برای یاد گرفتن سوره ی جدیدمان، میخواهم یک قصّه ی قشنگ برایتان بگویم که نام آن هست »لشکر فیلها«. چه کسی می-داند نام این سوره چیست؟ آفرین! سوره ی فیل.
در زمانهای قدیم پادشاه ستمگری زندگی میکرد به نام ابرهه. ابرهه لشکر بزرگی داشت، و در لشکرش از فیلهای بزرگ و نیرومند استفاده میکرد. در آن زمان، مردم زیادی از شهرهای دور و نزدیک برای دیدن خانه ی خدا به مکّه میرفتند، و آن جا خدا را پرستش میکردند. ابرهه از این که میدید کسی
به شهر او نمیآید، و مردم خانهی خدا و شهر مکّه را دوست دارند، حسودی میکرد، و نقشه میکشید که چگونه میتواند مردم را از خانه ی خدا دور کند؟
تا این که سرانجام تصمیم گرفت به شهر مکّه لشکرکشی کند، و خانه ی خدا را خراب سازد. ابرهه بر پشت فیل بزرگ و قویّ خود سوار شد، و همراه سربازان و لشکریانش به سوی مکّه به راه افتاد. او پیش خود گمان میکرد؛ با این همه لشکریان و فیلهای نیرومند، هیچ کسی نمیتواند جلوی او را بگیرد، و هر کاری که بخواهد میتواند انجام دهد.
ابرهه رفت و رفت تا به شهر مکّه رسید. مردم شهر از دیدن لشکریان ابرهه ترسیدند، و به کوهها و بیابان فرار کردند. ابرهه از فیلها خواست به سمت
خانه ی خدا بروند، ولی فیلهای مهربان به دستور ابرهه گوش نکردند، و سر جایشان محکم ایستادند. ابرهه خشمگین شد، و میخواست با لشکریانش
وارد شهر بشوند، که از دور ابر سیاه و بزرگی را دیدند که به سمتشان میآید. وقتی بیشتر دقّت کردند، دیدند پرندگان کوچکی شبیه پرستو دسته دسته به
سمت آنها میآیند. آری! این پرندگان از طرف خدا آمده بودند تا از خانهی او محافظت کنند. پرندهها در منقار و چنگالشان سنگهای کوچکی به نام
»سجیل« داشتند، که شبیه گِل خشکیده بود. پرندگان سنگها را از آسمان روی سر لشکریان پرتاب کردند. سنگهای سجیل به هر کسی میخورد، او را
نابود میکرد و از بین میبرد. پس از مدّت کوتاهی، ابرهه و همه ی لشکریان به سختی شکست خوردند، و مثل برگهای خرد شده، روی زمین ریختند، و نابود شدند.
پس از این اتّفاق عجیب و غریب، همه ی مردم دنیا فهمیدند که هیچ کسی نمیتواند به جنگ خدا برود، و او را شکست بدهد، و هر کسی با خدا بجنگد، هر قدر هم نیرومند باشد، عاقبتش مثل لشکر فیلها خواهد شد؛ که همگی خُرد و خمیر و لِه و لَوَرده شدند.
از آن به بعد، مردم بیشتری برای دیدن خانه ی خدا به شهر مکّه میرفتند، و بیشتر به خانه ی خدا و مردم مکّه احترام میگذاشتند. چند روز پس از این ماجرا، پیامبر عزیز ما در شهر مکّه به دنیا آمد.
خوب بچّه های عزیزم! این هم از قصّه ی »لشکر فیلها«. حاال که با سوره ی فیل آشنا شدیم، بیایید با همدیگر این سوره را بخوانیم، و آن را خوب خوب یاد بگیریم...
❓پرسشها:
1 -اسم پادشاهی که لشکر فیل داشت چه بود؟
2 -ابرهه میخواست چه کار کند؟
3 -خداوند چگونه از خانهی خود در برابر ابرهه محافظت کرد؟
4 -پرندهها با چه چیزی به جنگ لشکر فیلها رفتند؟
5 -سنگهای سجیل شبیه چه چیزی بود؟
6 -عاقبت ابرهه و لشکر فیلها چه شد؟
7 -عاقبت کسی که بخواهد با خدا بجنگد چه خواهد شد؟
8 -پیامبر عزیز ما کی به دنیا آمدند؟
🌸شعر کوتاه:
آهای آهای بچّه ها، سوره ی فیل کی خونده؟ لشکر فیلها چی شد؟ هیچ کی ازش نمونده
سورهی فیل چی میگه؟ خدا قویترینه هر کی باهاش بجنگه، عاقبتش همینه
@zibakhani
شب بیست و دوم بهمن بود. بابا هنوز از سر کار برگشته بود. ساعت 9 شب شده بود. مامان چادرش را سر کرد. علی را بغل کرد و پنجره اتاق را که رو به کوچه بود باز کرد و به محمد گفت بیا کنار پنجره الله اکبر بگو. محمد خاطرات خوشی با الله اکبر گفتن دارد. هر سال چنین شبی با بابا می رود پشت بام و الله اکبر می گوید. خیلی خوش می گذرد.
آن شب تا 6-7 دقیقه الله اکبر گفتند. کودکی از پنجره ساختمان روبرو سرش را بیرون کرد و یواشکی الله اکبری گفت و رفت. پسرکی که از سر بن بست رد می شد در جواب محمد سه بار بعد از او الله اکبر گفت و رد شد در حالی که محمد و مامان اصلا او را نمی دیدند. علی داشت گوش می کرد هر کاری کردند الله اکبر نگفت.
الله اکبر گفتن که تمام شد. محمد پرسید: برای چی الله اکبر می گوییم؟ مادر گفت: دهه فجر است. روزهایی که امام برگشته بود ایران. مردم انقلاب کردند و شاه را بیرون کردند. 22 بهمن روز پیروزی انقلاب است.
محمد دوباره پرسید: خب چرا الله اکبر می گوییم؟ الله اکبر یعنی خدا بزرگتر است. چرا این را می گوییم؟
مادر تازه متوجه منظور محمد شده بود. ادامه داد: چون آن روزها کسی فکر نمی کرد امام و مردم بتوانند ارتش نیرومند شاه را شکست بدهند. ولی توانستند چون خدا خواست. چون خدا از همه بزرگتر و قوی تر است.
محمد ادامه داد: بله تازه شاه خیلی هم ترسو بود.
بابا که آمد خانه مامان خاطره الله اکبر و سوال محمد را برایش تعریف کرد. بابا گفت اینکه خدا می تواند هر کاری را انجام دهد و هر دشمنی را هر چقدر قوی باشد شکست بدهد در سوره فیل آمده است.
مامان گفت: اتفاقا محمد اینا در درس قرآن تازه سوره فیل را خوانده اند. محمد هم بلد است از رو بخواند.
نویسنده : خانم کندی
#داستان
#سوره_فیل
#انقلاب
@zibakhani
وای بر هر عیبجوی مسخره کننده
👇👇🌸🌸👇👇
فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.
آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.
فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.
فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: جناب! شما خیلی بزرگ هستید!
روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار میکنن.
ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار میکنین؟
خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری میتونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.
تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش میدید میخورد.
فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!
ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه.
فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!
این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.
فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره!
همه حیوونای جنگل ازش تشکر میکردن.
اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#سوره_همزه
#داستان
@zibakhani
ببری که مسخره می کرد...
🌸🌸🌸👇👇👇🌸🌸🌸
روزی روزگاری ببری🐯 باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور🐝 ضعیف و کوچک و فیل🐘 کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.
یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
از آنجایی که ببر 🐯قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
در نهایت، زنبور🐝 کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.
چون فیل🐘 از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
پس زنبور🐝 به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.
فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.
حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.
آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#سوره_همزه
#داستان
@zibakhani
🦊 روباه و لک لک
روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند.
یک روز به لک لک گفت: « من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دو تا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیر برنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.»
روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
#سوره_همزه
#داستان
@zibakhani
#سوره_همزه
#داستان
#فعالیت_کلاسی
قصهی حسن آقا 👨💼 و سوره همزه
روزی روزگاری در یک دهکدهی زیبا، پسر کوچکی به نام حسن زندگی میکرد. حسن پسر مهربانی بود که همیشه به دیگران کمک میکرد و دوستان زیادی داشت. یک روز، حسن در مدرسهاش، سوره همزه را از قرآن کریم یاد گرفت. 👏او از معلم خود شنید که سوره همزه دربارهی کسانی است که دیگران را مسخره میکنند و با غرور و خودخواهی رفتار میکنند.😔
حسن تصمیم گرفت که داستان سوره همزه را برای دوستانش تعریف کند تا همهی آنها یاد بگیرند که نباید دیگران را مسخره کنند و باید همیشه مهربان باشند.👇👇👇👇👇👇👇👇👇
او به دوستانش گفت: "در زمانهای قدیم، مردی بود به نام همزه که همیشه دیگران را مسخره میکرد و با غرور و خودخواهی رفتار میکرد. او فکر میکرد که پول و ثروتش 💵او را از دیگران بهتر میکند و همیشه به دیگران فخر میفروخت."
حسن ادامه داد: "اما خداوند در سوره همزه فرمودند که این گونه رفتارها بسیار ناپسند است و کسانی که دیگران را مسخره میکنند و با غرور رفتار میکنند، در آخرت به عذاب خواهند افتاد."
دوستان حسن با دقت به حرفهای او گوش دادند و از داستان سوره همزه درس گرفتند. آنها فهمیدند که باید همیشه مهربان و مودب باشند و نباید دیگران را مسخره کنند. از آن روز به بعد، همهی بچههای دهکده تلاش کردند تا مثل حسن مهربان باشند و با همدیگر به خوبی رفتار کنند.
حسن خیلی خوشحال 😍بود که توانسته بود با داستان سوره همزه، دوستانش را به راه درست هدایت کند
@zibakhani