eitaa logo
مربیان قرآن دبستان (درست‌خوانی و زیباخوانی)
2.7هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
411 ویدیو
57 فایل
﷽ هماهنگی، هم‌افزایی و محتوای تدریس برای مربیان قرآن دبستان کتاب درست‌خوانی و زیباخوانی قرآن کریم ویژه کودکان تألیف علی قاسمی ادمین: استاد حسینی و استاد ده باشی سفارش کتاب ۰۲۵۳۷۸۳۹۴۷۴ ۰۹۰۲۷۸۳۹۴۷۴ مشاوره و برگزاری دوره تربیت مربی قرآن @H_N_S_1_1_4
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان جوجه تیغی که با حیوانات جنگل،خوش اخلاق نبود و به آن ها تیغ می انداخت و دعوا می کرد تا این که دیگر هیچ حیوانی با او دوست نبود و تصمیم گرفت دیگر دعوا نکند و با دیگران با مهربانی رفتار کند و به آن ها سیب بدهد،را تعریف کنید. سپس تصویر جوجه تیغی روی یونولیت(ظرف غذاهای یکبار مصرف) بکشید. واز نوآموزان بخواهید خلال دندان ها را در جاهای مشخص شده قرار دهند. @zibakhani
بچّه های نازنین! امروز برای یاد گرفتن سوره ی جدیدمان، میخواهم یک قصّه ی قشنگ برایتان بگویم که نام آن هست »لشکر فیلها«. چه کسی می-داند نام این سوره چیست؟ آفرین! سوره ی فیل. در زمانهای قدیم پادشاه ستمگری زندگی میکرد به نام ابرهه. ابرهه لشکر بزرگی داشت، و در لشکرش از فیلهای بزرگ و نیرومند استفاده میکرد. در آن زمان، مردم زیادی از شهرهای دور و نزدیک برای دیدن خانه ی خدا به مکّه میرفتند، و آن جا خدا را پرستش میکردند. ابرهه از این که میدید کسی به شهر او نمیآید، و مردم خانهی خدا و شهر مکّه را دوست دارند، حسودی میکرد، و نقشه میکشید که چگونه میتواند مردم را از خانه ی خدا دور کند؟ تا این که سرانجام تصمیم گرفت به شهر مکّه لشکرکشی کند، و خانه ی خدا را خراب سازد. ابرهه بر پشت فیل بزرگ و قویّ خود سوار شد، و همراه سربازان و لشکریانش به سوی مکّه به راه افتاد. او پیش خود گمان میکرد؛ با این همه لشکریان و فیلهای نیرومند، هیچ کسی نمیتواند جلوی او را بگیرد، و هر کاری که بخواهد میتواند انجام دهد. ابرهه رفت و رفت تا به شهر مکّه رسید. مردم شهر از دیدن لشکریان ابرهه ترسیدند، و به کوهها و بیابان فرار کردند. ابرهه از فیلها خواست به سمت خانه ی خدا بروند، ولی فیلهای مهربان به دستور ابرهه گوش نکردند، و سر جایشان محکم ایستادند. ابرهه خشمگین شد، و میخواست با لشکریانش وارد شهر بشوند، که از دور ابر سیاه و بزرگی را دیدند که به سمتشان میآید. وقتی بیشتر دقّت کردند، دیدند پرندگان کوچکی شبیه پرستو دسته دسته به سمت آنها میآیند. آری! این پرندگان از طرف خدا آمده بودند تا از خانهی او محافظت کنند. پرندهها در منقار و چنگالشان سنگهای کوچکی به نام »سجیل« داشتند، که شبیه گِل خشکیده بود. پرندگان سنگها را از آسمان روی سر لشکریان پرتاب کردند. سنگهای سجیل به هر کسی میخورد، او را نابود میکرد و از بین میبرد. پس از مدّت کوتاهی، ابرهه و همه ی لشکریان به سختی شکست خوردند، و مثل برگهای خرد شده، روی زمین ریختند، و نابود شدند. پس از این اتّفاق عجیب و غریب، همه ی مردم دنیا فهمیدند که هیچ کسی نمیتواند به جنگ خدا برود، و او را شکست بدهد، و هر کسی با خدا بجنگد، هر قدر هم نیرومند باشد، عاقبتش مثل لشکر فیلها خواهد شد؛ که همگی خُرد و خمیر و لِه و لَوَرده شدند. از آن به بعد، مردم بیشتری برای دیدن خانه ی خدا به شهر مکّه میرفتند، و بیشتر به خانه ی خدا و مردم مکّه احترام میگذاشتند. چند روز پس از این ماجرا، پیامبر عزیز ما در شهر مکّه به دنیا آمد. خوب بچّه های عزیزم! این هم از قصّه ی »لشکر فیلها«. حاال که با سوره ی فیل آشنا شدیم، بیایید با همدیگر این سوره را بخوانیم، و آن را خوب خوب یاد بگیریم... ❓پرسشها: 1 -اسم پادشاهی که لشکر فیل داشت چه بود؟ 2 -ابرهه میخواست چه کار کند؟ 3 -خداوند چگونه از خانهی خود در برابر ابرهه محافظت کرد؟ 4 -پرندهها با چه چیزی به جنگ لشکر فیلها رفتند؟ 5 -سنگهای سجیل شبیه چه چیزی بود؟ 6 -عاقبت ابرهه و لشکر فیلها چه شد؟ 7 -عاقبت کسی که بخواهد با خدا بجنگد چه خواهد شد؟ 8 -پیامبر عزیز ما کی به دنیا آمدند؟ 🌸شعر کوتاه: آهای آهای بچّه ها، سوره ی فیل کی خونده؟ لشکر فیلها چی شد؟ هیچ کی ازش نمونده سورهی فیل چی میگه؟ خدا قویترینه هر کی باهاش بجنگه، عاقبتش همینه @zibakhani
شب بیست و دوم بهمن بود. بابا هنوز از سر کار برگشته بود. ساعت 9 شب شده بود. مامان چادرش را سر کرد. علی را بغل کرد و پنجره اتاق را که رو به کوچه بود باز کرد و به محمد گفت بیا کنار پنجره الله اکبر بگو. محمد خاطرات خوشی با الله اکبر گفتن دارد. هر سال چنین شبی با بابا می رود پشت بام و الله اکبر می گوید. خیلی خوش می گذرد. آن شب تا 6-7 دقیقه الله اکبر گفتند. کودکی از پنجره ساختمان روبرو سرش را بیرون کرد و یواشکی الله اکبری گفت و رفت. پسرکی که از سر بن بست رد می شد در جواب محمد سه بار بعد از او الله اکبر گفت و رد شد در حالی که محمد و مامان اصلا او را نمی دیدند. علی داشت گوش می کرد هر کاری کردند الله اکبر نگفت. الله اکبر گفتن که تمام شد. محمد پرسید: برای چی الله اکبر می گوییم؟ مادر گفت: دهه فجر است. روزهایی که امام برگشته بود ایران. مردم انقلاب کردند و شاه را بیرون کردند. 22 بهمن روز پیروزی انقلاب است. محمد دوباره پرسید: خب چرا الله اکبر می گوییم؟ الله اکبر یعنی خدا بزرگتر است. چرا این را می گوییم؟ مادر تازه متوجه منظور محمد شده بود. ادامه داد: چون آن روزها کسی فکر نمی کرد امام و مردم بتوانند ارتش نیرومند شاه را شکست بدهند. ولی توانستند چون خدا خواست. چون خدا از همه بزرگتر و قوی تر است. محمد ادامه داد: بله تازه شاه خیلی هم ترسو بود. بابا که آمد خانه مامان خاطره الله اکبر و سوال محمد را برایش تعریف کرد. بابا گفت اینکه خدا می تواند هر کاری را انجام دهد و هر دشمنی را هر چقدر قوی باشد شکست بدهد در سوره فیل آمده است. مامان گفت: اتفاقا محمد اینا در درس قرآن تازه سوره فیل را خوانده اند. محمد هم بلد است از رو بخواند. نویسنده : خانم کندی @zibakhani
وای بر هر عیبجوی مسخره کننده 👇👇🌸🌸👇👇 فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری. آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی. فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری. فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: جناب! شما خیلی بزرگ هستید! روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن. ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟ خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد. تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد. فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین! ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه. فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه! این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت. فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره! همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن. اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 @zibakhani
ببری که مسخره می کرد... 🌸🌸🌸👇👇👇🌸🌸🌸 روزی روزگاری ببری🐯 باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور🐝 ضعیف و کوچک و فیل🐘 کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد. از آنجایی که ببر 🐯قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد. در نهایت، زنبور🐝 کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد. چون فیل🐘 از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود. پس زنبور🐝 به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند. فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد. حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند. آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 @zibakhani
🦊 روباه و لک لک روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لک لک گفت: « من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.» لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دو تا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیر برنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.» روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. @zibakhani
قصه‌ی حسن آقا 👨‍💼 و سوره همزه روزی روزگاری در یک دهکده‌ی زیبا، پسر کوچکی به نام حسن زندگی می‌کرد. حسن پسر مهربانی بود که همیشه به دیگران کمک می‌کرد و دوستان زیادی داشت. یک روز، حسن در مدرسه‌اش، سوره همزه را از قرآن کریم یاد گرفت. 👏او از معلم خود شنید که سوره همزه درباره‌ی کسانی است که دیگران را مسخره می‌کنند و با غرور و خودخواهی رفتار می‌کنند.😔 حسن تصمیم گرفت که داستان سوره همزه را برای دوستانش تعریف کند تا همه‌ی آن‌ها یاد بگیرند که نباید دیگران را مسخره کنند و باید همیشه مهربان باشند.👇👇👇👇👇👇👇👇👇 او به دوستانش گفت: "در زمان‌های قدیم، مردی بود به نام همزه که همیشه دیگران را مسخره می‌کرد و با غرور و خودخواهی رفتار می‌کرد. او فکر می‌کرد که پول و ثروتش 💵او را از دیگران بهتر می‌کند و همیشه به دیگران فخر می‌فروخت." حسن ادامه داد: "اما خداوند در سوره همزه فرمودند که این گونه رفتارها بسیار ناپسند است و کسانی که دیگران را مسخره می‌کنند و با غرور رفتار می‌کنند، در آخرت به عذاب خواهند افتاد." دوستان حسن با دقت به حرف‌های او گوش دادند و از داستان سوره همزه درس گرفتند. آن‌ها فهمیدند که باید همیشه مهربان و مودب باشند و نباید دیگران را مسخره کنند. از آن روز به بعد، همه‌ی بچه‌های دهکده تلاش کردند تا مثل حسن مهربان باشند و با همدیگر به خوبی رفتار کنند. حسن خیلی خوشحال 😍بود که توانسته بود با داستان سوره همزه، دوستانش را به راه درست هدایت کند @zibakhani
🔮معجزه امام صادق(ع) منصور دوانیقی روزی یکی از غلامان خود را بالای سرش نگه داشت و به او گفت:به محض این­که جعفر صادق(ع) بر من وارد گردیدگردنش را بزن.امام(ع)  بنا بر دعوت قبلی منصور وارد شدند و به چهره منصور نگاه کردند و زیر لب دعایی خواندند و بعد فرمودند:«ای خدایی که امور همه خلق را کفایت می­کنی ولی احدی تو را کفایت نمی­کند! مرا از شر منصور دوانیقی کفایت کن» منصور دید امام صادق(ع) وارد شدند اما غلامش کاری نکرد به جایگاه غلام نگاه کرد اما او را ندید.دراین هنگام منصور وحشت کرد و از امام (ع) معذرت خواست و گفت من شما را به رنج و زحمت انداختم به خانه خود بازگردید. هنگامی که امام صادق (ع) رفتند منصور غلامش را دید و با عصبانیت به او گفت:چرا دستورم را اجرا نکردی؟غلام گفت به خدا قسم من امام صادق(ع) را ندیدم،چیزی آمد بین من و او حائل شد و دیگر او را ندیدم. منصور که فهمیده بود این معجزه امام صادق (ع) بوده است به غلام گفت اگر این ماجرا را به کسی گفتی تو را خواهم کشت. منبع:اصول کافی ج۱ص۴۷ @zibakhani
🌼داستانی عبرت آموز ومفهومی درباره ی سوره ناس👨🏻 👦داستان "پسرک و زمزمه‌های پنهان" در یک روستا،🌿 پسر کوچکی به نام سعید زندگی می‌کرد. او مهربان بود🥰 و همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یک روز، هنگام بازی در باغ،🌳 صدایی نرم و آرام شنید که به او گفت: "چرا باید همیشه راست بگویی؟😈 اگر کمی حقیقت را تغییر بدهی، کارها برایت راحت‌تر می‌شوند!" سعید با تعجب به اطراف نگاه کرد، اما کسی را ندید🙄. روزهای بعد، هر بار که می‌خواست کاری انجام دهد، همان صدای آرام باز در گوشش زمزمه می‌کرد و او را وسوسه می‌کرد که رفتار نادرستی داشته باشد. اولش فکر کرد که این صدا دوستش است😃، اما هر بار که به آن گوش می‌داد، حس سنگینی و ناراحتی پیدا می‌کرد. 😔 یک روز سعید به مسجد رفت و از پیرمرد دانایی 👴پرسید: "چرا این صدا همیشه من را به کارهای نادرست تشویق می‌کند؟" پیرمرد لبخند زد و گفت: "پسرم، این همان وسوسه‌ای است که خداوند در سوره ناس درباره‌اش صحبت کرده است. شیطان👺 و نفس بد 👹ما گاهی با زمزمه‌های پنهان می‌خواهند ما را از راه درست دور کنند. اما اگر به خدا پناه ببری و از او کمک بخواهی، هیچ‌کس نمی‌تواند تو را گمراه کند!" سعید با دقت به حرف‌های پیرمرد گوش داد، سپس آیات سوره ناس را خواند و با دل گرم و آرام خانه رفت. از آن روز به بعد، هر وقت وسوسه‌ای در ذهنش می‌آمد، با یاد خدا آن را دور می‌کرد و همیشه راه راست را انتخاب می‌کرد.💚🥰 نتیجه‌ی داستان: 😍 این داستان به کودکان می‌آموزد که همیشه باید مراقب وسوسه‌های پنهان باشیم و با توکل بر خدا، از آن‌ها دوری کنیم. می‌توان این داستان را با بازی‌های تعاملی یا نقاشی‌های مرتبط جذاب‌تر کرد تا مفاهیم آن بهتر در ذهن کودکان جای بگیرند! @zibakhani
داستانی دیگرازسوره ی ناس😇 داستان "پادشاه خردمند و زمزمه‌های پنهان" در سرزمینی دور، پادشاهی 🤴خردمند به نام سلمان زندگی می‌کرد. او همیشه تلاش می‌کرد که عدالت را در کشورش برقرار کند و مردم را از بدی‌ها دور نگه دارد. اما در قصر او، وزیری👳 حیله‌گر بود که می‌خواست با سخنان نرم و وسوسه‌کننده، دل پادشاه را تغییر دهد. یک روز، وزیر نزد سلمان آمد و گفت: "ای پادشاه، چرا همیشه سخت می‌گیری؟ اگر کمی بازرگانان و ثروتمندان را آزاد بگذاری، تو نیز می‌توانی بیشتر از قبل ثروتمند شوی!" سلمان فکر کرد، اما در دلش حس سنگینی داشت. شب هنگام، در حالی که در خلوت خود قرآن می‌خواند، به آیات سوره ناس رسید: 🍃"بگو: به پروردگار مردم پناه می‌برم، از شر وسوسه‌کننده‌ای که در سینه‌ها زمزمه می‌کند." 🍃 پادشاه به فکر فرو رفت. صبح روز بعد، با استواری به وزیر گفت: "هرگز فریب سخنان تو را نمی‌خورم! من به پروردگار پناه می‌برم و همیشه از حق و عدالت پیروی خواهم کرد." از آن روز به بعد، سلمان هر وقت وسوسه‌ای در دلش می‌آمد، آیات سوره ناس را می‌خواند و از خداوند کمک می‌گرفت تا تصمیم‌های درستی بگیرد. نتیجه‌ی داستان: این داستان به کودکان می‌آموزد که وسوسه‌های پنهان در زندگی همیشه وجود دارند، اما با پناه بردن به خداوند، می‌توان در برابر آن‌ها مقاوم بود و راه درست را انتخاب کرد. @zibakhani
داستان گاو اسرارآمیز روزی روزگاری، در سرزمین بنی‌اسرائیل، یک ماجرای عجیبی پیش آمد! یکی از مردم شهر به‌طور اسرارآمیزی از دنیا رفته بود، ولی هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی این کار را کرده است. مردم خیلی نگران بودند و از حضرت موسی (ع) کمک خواستند. حضرت موسی (ع) دعا کرد و از خداوند راهنمایی خواست. خداوند به او گفت: باید یک گاو را ذبح کنند! اما مردم تعجب کردند! 🤨 یکی از بچه‌ها گفت: "چی؟ گاو؟ ما دنبال قاتل هستیم، نه گاو!" ولی حضرت موسی (ع) دوباره گفت: "این فرمان خداست، اگر انجام دهید، راز این ماجرا آشکار می‌شود!" اما مردم بهانه‌های زیادی آوردند: 🐮 چه گاوی باشد؟ خداوند گفت: "نه خیلی پیر، نه خیلی جوان!" 🐮 چه رنگی باشد؟ خداوند گفت: "زردِ طلایی، خیلی خوش‌رنگ!" 🐮 چه ویژگی‌ای داشته باشد؟ خداوند گفت: "نه کار کرده باشد، نه شخم زده باشد، کاملاً سالم باشد!" بنی‌اسرائیل خیلی سخت گرفتند و هی سؤال پرسیدند، ولی بالاخره یک گاو مناسب پیدا کردند و آن را قربانی کردند. و ناگهان... راز قتل آشکار شد! اینجا بود که فهمیدند اگر از اول گوش می‌دادند و این‌قدر بهانه نمی‌آوردند، خیلی زودتر به نتیجه می‌رسیدند. این داستان به ما یاد می‌دهد که نباید همیشه بهانه بیاوریم و باید به حرف‌های خوب گوش کنیم! 😊 @zibakhani