💗رمان #نم_نم_عشق 💗
#مهسو
+چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه
_نه دخترم شوخی نیست..
به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟ #شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون #پسرک ؟
عمممممرا
_بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟
داستانی #عاشقانه #جنایی #پلیسی
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
ان شاء الله از هرروز 4 پارت قرار میدیم
2 پارت صبح و 2 پارت بعد از ظهر
رمان بسیار زیبا هستش من که خیلی از خوندنش لذت میبرم ❤️
ارسال قسمتهای رمان در کانال داستانهای زیبا👇👇
@zibastory👈
انتشار دهید✅
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق💗
قسمت اول
روزهایم راورق میزنم..
در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد..
گاهی رنگهایم زیباترند..
من،دخترسرسخت سرنوشت خودم..
روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم...
روایتگر
#نمنمعشق
____
_وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟
+چقدغرمیزننننی تو آخه...
_همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته
+ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟
_برو بابا...اخه تو برامن توضیح...
+واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن...
اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی...
سرهرامتحانی اوضاع همینه...
پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم..
یهوبانیشخند داد زدم
+چی میخوری بیارم پلانکتون؟
جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜
_پلانکتون خواهرشوهر نداشتته
+فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂
_کوفت
+عخی چ بددهن
ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا..
دختره ی لوس..
میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم...
مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم
+بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی
_نیس خعلی جذابی
+تاچشات دراد
_پرو
+رودایره لغاتت کار کن..
_میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه...
+اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب..
دیگ ب خوردن ادامه ندادم...
مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است...
وقتی هجده سالش بود شیعه شد..
اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش..
اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم...
من ب جای بابابودم طردش میکردم..
پسره ی خیره سرو..
ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت...
البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود..
مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه...
البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب...
لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی...
اه چندش ولش کن...
طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنیم
🍁محیا موسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اگه دوست داشتی نشربده 😍🥺😱
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
💗 #نم_نم_عشق. 💗
قسمت دوم
وسطای خواب شیرینم بودم
که صدای آیفون بلند شد...
تف به من که خوابم سبکه
ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم...
+کیه؟؟
پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف
_سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟
+اوکی
اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام..
از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در...
بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم...
یــاسر:
برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین...
استغفرالله...
_سلام خواهرم
+ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟
_مهیارامل؟؟؟؟
اینوباتعجب فراوون گفتم
باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم
+اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟
چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟
_خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم...
به وضوح دیدم که دختره جاخورد..
+با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟
چه دختربددهنی اه...نچسب
هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو
_خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه..
گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم..
مهندس:بلهجانمپسرم
_سلام مهندس.خسته نباشید
مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟
_مهندس من طبق قرارمون دمدر هستمتشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته
مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقهدیگ رسیدم ..بازم متاسفم
_ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار
و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم
🍁محیا موسوی
اگه دوست داشتی نشربده 😍🥺😱
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق 💗
قسمت3
مهســو
پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن...
+اوکی بیاتو
اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم...
ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه...
بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم
+میتونید اینجامنتظرباشید..
با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست...
ازش دور شدم..
رفتم توی آشپزخونه تا براش قهوه دم کنم...
ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش...
قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود..
موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار...
صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون...
ابی یا سورمه ای حتی...
و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد
ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود.
یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود..
وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟
قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش..
گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم...
_لطف کردید خانم.ولی من روزه ام
+عه چیزه...شرمنده حواسم نبود..
و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم
خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟
توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد...
چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس...
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم..
هه..مسخرس..
زندگیمونومیگم..
ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون..
پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب
هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن..
همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت...
منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه.
خودمم که..
دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا
رفقایی که مگسن دورشیرینی..
هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم..
بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه...
ولی خب نوع پوششم...
ازفکر و خیال رهاشدم ودوباره خوابیدم...
🍁محیا موسوی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اگه دوست داشتی نشربده 😍🥺😱
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق💗
قسمت4
یـاســر
بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود...
هوووف
سوار پرادو عزیزم شدم..
به سمت خونه روندم...
_ماماننننن
_حاجخااانمممم
_الهامجووونم
باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا
+مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی
_عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام
+اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم
با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم
_نامردم اگه وایسم
و خودمو شوت کردم تواتاقم
صداش میومد که می گفت:
+خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده
خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم..
چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟
بودم وجدان جان بودم ولی...
ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری...
باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم...
مهسو
+چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه
_نه دخترم شوخی نیست..
به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟
عمممممرا
_بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟
+قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری
بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟
وای عیسی مسیح خودت کمکم کن..
میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر...
رفتم تواتاقم..
باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان...
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم..
صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم..
چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم
و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود..
و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود...
خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم...
یا عیسی مسیح
🍁محیا موسوی🍁
اگه دوست داشتی نشربده 😍🥺😱
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
دوستان عزیز رمان هم برای آن دسته ازاعضا که طرفدارش هستند ارسال میشود.
لطفا با صبر و حوصله همراه ما باشید و ترک کانال نزنید🌺🙏
#ضربالمثل
«آن وقت خر از قبرس وارد میکنند» :
اصطلاح خر از قبرس وارد کردن اصطلاحی است که برای توصیف کسی که نادان است و چیزهای بی ربط میگوید به کار میرود ، اما شاید ندانید که این اصطلاح از یک حادثه واقعی و تاریخی منشا گرفته است .
الاغ قبرسی به نژادهای الاغ بومی جزیره قبرس گفته میشود. دو نژاد متمایز الاغ در این جزیره مدیترانهای زندگی میکنند. یکی الاغهایی قهوهای رنگ با دماغ و شکم روشن که گویا از نژادهای الاغ بومی فرانسه ریشه گرفتهاند و احتمالاً در دوران جنگهای صلیبی به این جزیره آمدهاند. این الاغها اندازههای متفاوتی دارند و بعضی از آنها جثه کاملاً درشتی دارند. نژاد دوم که تعداد آنها کمتر است رنگ خاکستری و اندازهای کوچک دارند و تبار آنها قطعاً به آفریقا میرسد.
حالا این الاغها چه ربطی به ایران دارد؟
این الاغها هدیه آمریکا به ایران در دوران دولت مصدق بود و شاید یکی از عجیبترین هدیههای تاریخ روابط بینالملل باشد.
ماجرا به کمکهای طرح مارشال آمریکا پس از جنگ جهانی دوم مربوط میشد که ایران هم سهمی از آن داشت. کمکها به دو بخش نقدی و جنسی تقسیم میشد. بیشتر کمکهای جنسی طرح مارشال سلاح و ماشینآلاتی بود که در دوران جنگ جهانی مازاد بر نیاز تولید شده بود. برای مثال یکی از کمکهای جنسی که به ایران داده شده چند هزار توالت فرنگی بود که برای پایگاههای نظامی ساخته شده و با پایان جنگ دیگر نیازی به آنها نبود.
اما الاغهای قبرسی که به ایران داده شد نه تنها برای جنگ تولید نشده بود بلکه اصلا" آمریکایی نبود و آمریکاییها آنها را به قیمت بالایی از کشاورزان قبرسی خریده بودند. نمیدانم روی چه حسابی آمریکاییها به این نتیجه رسیدند که مشکل ایران نداشتن الاغ خوب است و رفتند ۱۰۷ رأس الاغ قبراق و سرحال را در قبرس دستچین کردند و برای اصلاح نژاد الاغهای ایرانی به ایران آوردند.
اگه دوست داشتی نشربده 😍🥺😱
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑شهیدی که روی سیمخاردار جان داد!
🔸به جایی رسیدیم که هیچ راهی جز عبور از سیم خاردارها نبود؛ یه نفر از اون وسطها شروع به التماس کرد که...
https://eitaa.com/joinchat/4077584690C3415268171
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
✍️مسـافري
به خانه یکی از ثروتمنـدان رفت
و از او خواست که چنـد روز مهمانش باشـد.
ثروتمنـد گفت:
خانه من،
مهمان خانه مسافران نیست.
مسافر به او گفت:
من از تو سه پرسـش دارم.
خواهش می کنم پاسخ آنها را بده.
ثروتمند گفت: بپرس.
او گفت:
چه کسـی
پیش از تو در این خانه بود
و زنـدگی می کرد؟
ثروتمنـد پاسخ داد: پدرم.
دوباره پرسـید:
پیش از پدرت چه کسـی
در این ساختمان زنـدگی می کرد؟
ثروتمنـد پاسـخ داد: جدم.
باز پرسـید:
پس از تو
چه کسـی در این ساختمان زنـدگی می کنـد؟
ثروتمنـد پاسـخ داد:
اگر خـدا بخواهـد، فرزندم.
مسافر گفت:
بنابراین،
شـما مهمان و مسافر هستی
و این خـانه،
منزل غریبـان و مسـافران است
و چون من هم غریب
و هم مسـافر هسـتم،
حق مهمـانی در این ساختمان را دارم.
صاحب خـانه
از این گفتـار تحت تـأثیر قرار گرفت
و از خـوش کلامی مسـافر،
خـوش حـال گردیـد
و چنـد روز او را نزد خود مهمـان کرد
🍃
🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰
اگه دوست داشتی نشربده 😍🥺😱
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
⭕️👇👇👇👇
کجا تبلیغات ارزانتر از اینجا ؟؟؟👍
هرشب فقط یک تبلیغ👉
کانال تبلیغات 👇
https://eitaa.com/tablighat_arzan403
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آیدی جهت رزرو تبلیغ
@yamahdi_1403
♦️تبلیغ شمادر سه کانال زیر قرارمیگیرد 👇👇👇
@zibastory
@best_natur
@kolbesticker
✨﷽✨
✅ حکایتی از آیتالله بروجردی که دلها را تکان میدهد
آیتالله بروجردی در اواخر عمر خود، با وجود خدمات بسیار، از خالی بودن دست خود در پیشگاه خدا ابراز نگرانی میکنند.
حکایتی تأملبرانگیز از آیتالله بروجردی (رضوان الله علیه) پرده از دغدغهای عمیق در دل یک عالم بزرگ برمیدارد. ایشان با وجود خدمات فراوان، همواره نگران خلوص اعمال خود بودهاند و در احوالات ایشان آمده است:
مرحوم آقای زاهدی که هم مباحثهی حضرت امام و آیتالله سید احمد زنجانی بودند و این چند نفر با هم رفیق بودند، میبینند مرحوم آقای بروجردی کنار کرسی زمستان نشستهاند و مغموم هستند.
خدمت ایشان عرض میکنند: چرا؟
ایشان میفرمایند که اواخر عمر من است و دستم خالی است و چیزی ندارم.
این آقایان عرض میکنند: آقا! شما اینهمه خدمات در ایران و خارج از ایران انجام دادید.
ایشان میفرمایند «وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ»؛ آن کسی که بناست این اعمال را بپذیرد و ناقد این اعمال هست بصیر و دقیق است.
ناقد همان است که فلزات را بررسی و عیارش را مشخص میکند که چقدر ناخالصی دارد.
در روایات هست که گاهی اعمال انسان تا آسمان هفتم میرود، ولی ملائکهای که در آنجا هستند، آنها را به سبب ناخالصی که دارد، بر میگردانند. البته اینها مراتب عالیه هست و دشواری کار نباید ما را مأیوس کند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
#استوری 💙
معترضانه گفت:
کجایی ای #خدا ؟
به آرامی ندا داد:
❤تو کجایی بندهیمن؟!
🌹اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَاَرى..🌱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊