eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼رضایت مادر موجب دیدار حضرت علیه السلام شد ✍جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند.شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ... ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را میگوید. پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟ شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد. روزی جناب خضر علیه السلام به شیخ میگوید: حالا که‌ رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ...با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر علیه السلام بر آن نشسته بودند ... از شیخ محمد علی پرسیدند: چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضرعلیه السلام تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود. 📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس حضرت امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: احسان به والدین. 🌱 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥امتحان های سخت قبل از ظهور (عجل الله تعالی فرجه) ⭕️وسط نداریم 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‍ ☘️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... تصور زیبایی مطلق ! برای ماهایی که توی دنیای پر از نازیبایی زندگی می کنیم خیلی سخته ! اما بالاخره یه روز میای •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹 🔹در مجلس مهمانی نشسته بودیم 🔹یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت! 🔹داشتم نگاهش میکردم 🔹دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت 🔹بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد 🔹ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد 🔹چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت... 🔹انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم... 🔹میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم... 🔹پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم... 🔸در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت 🔸مهدی جان! 🔸مولای مهربانم! 🔸بابای بسیار دلسوزم! 🔸ارباب و صاحب جوانمردترینم! 🔸میدانم فرزند بدی هستم برایت 🔸میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود 🔸میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام 🔸میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام 🔸خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها 🔸ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی 🔸آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام 🔸ولی با این حال باز نگرانم 🔸نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم 🌱کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
CQACAgQAAx0CVc35HwABAQywZnMSvSqcj0I8-kY02nw7ickCBtoAAg4TAAIvFHBQj5ckS3SqI3E1BA.mp3
زمان: حجم: 6.48M
🔉 حکایت اشک هایی که پایان ندارد... 🔸 به چشم‌هایمان بیاموزیم که در غربت امام زمان علیه‌السلام هرچقدر هم اشک بریزند باز هم کم است... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @zibastory
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹 🔹در مجلس مهمانی نشسته بودیم 🔹یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت! 🔹داشتم نگاهش میکردم 🔹دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت 🔹بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد 🔹ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد 🔹چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت... 🔹انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم... 🔹میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم... 🔹پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم... 🔸در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت 🔸مهدی جان! 🔸مولای مهربانم! 🔸بابای بسیار دلسوزم! 🔸ارباب و صاحب جوانمردترینم! 🔸میدانم فرزند بدی هستم برایت 🔸میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود 🔸میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام 🔸میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام 🔸خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها 🔸ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی 🔸آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام 🔸ولی با این حال باز نگرانم 🔸نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم 🌱کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @zibastory
‍ 📚برکت توسل به نام ارواحنا فداه انسان در هر تنگنا و مشکلی بیفتد، اگر بتواند «یا صاحب الزمان» را درست بگوید، علیه السلام به فریاد او می‌رسند. یک نفر نقل می‌ کرد: دو جوان مدت زیادی در مکه، معتکف شدند که یکی از آنها شیعه و دیگری اهل سنت بود. آن‌ دو نفر با همدیگر رفیق ‌می‌ شوند. شب‌ ها روی پشت بام می‌خوابیدند و گاهی برای تهیه غذای ساده‌ای بیرون می‌رفتند و بقیه‌ اوقاتشان را در مسجد الحرام، مشغول به عبادت خود بودند. روزی مشغول به طواف بودند که پای جوان شیعه پیچ می‌خورد و دستش به لباس احرام یکی از عرب‌ها اصابت می‌ کند. آن عرب، فریاد می‌زند: سارق سارق. شرطه‌ها آن جوان را دستگیر می ‌کنند و به حجر اسماعیل می‌ برند تا مسئول آنها بیاید و او را ببرد. در همین هنگام، اذان مغرب ‌می ‌شود. آن جوان شیعه با صدای بلند می‌ گوید: «یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان». مسئول شرطه‌ها می‌ رسد؛ اما چون نمازگزاران آماده نماز جماعت شده بودند، تصمیم می ‌گیرند آن جوان را بعد از نماز ببرند. آنها ناگهان دیدند یک نفر با آرامش و با قدم‌های محکم، بدون توجه به اطراف آمد به طوری که نظر همه را جلب کرد. سپس دست آن جوان را گرفت و او را در پیش چشمان شرطه‌ها از جمعیت بیرون برد. شرطه‌ها به مسئول خود می‌ گویند: او کیست؟ آن مسئول می‌ گوید: نمی‌دانم؛ اما یک بار دیگر هم یک قضیه‌ای اتفاق افتاد و من او را دیدم که همین کار را انجام داد؛ ولی ما اصلاً نتوانستیم حرف بزنیم. 👤حجت‌الاسلام شیخ جعفر ناصری 🌱 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟ حسین جانم❤ کاش فرش حرمـــت 🕌بودم تا هـــر روز اشکـــهای😭 زائرانت را مثـــل گنجی💎 میان تار و پودم🪢 پنـــهان می کردم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ بسیار شنیدنی 🎧 این نامه رو با گریه نوشتم 😭 🎤 امیر کرمانشاهی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 اینجا بقیع است و این خاک، گنجینه‌دار فریادی است که قرن‌ ها، ارباب جور آن را در سینه ما محبوس کرده ‌اند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•