eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینگونه دوست داشتن زیباست👆🌸 حکایت وداستان زیبا📕 @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان😱 @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر😍 @kolbesticker 🌺🌺🌺🌺🌺
آدما اونقدر به جایی که میخوان برسن فکر میکنن... که یادشون میره از جایی که هستن هم باید لذت ببرن ‌... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از 🌏عجایب 🌏
بسیار جذاب😍 ⚜کانال را دنبال کنید ╔◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╗ @best_natur ╚◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلیپ انگیزشۍ بسیار زیبا @zibastory مراقب بعضۍ یڪ ها باشیم، درحالۍ ڪہ ناچیزند، همہ چیزند... بفرستید براے دوستان و عزیزانتون 🦋 @zibastory
ضمن عرض خیر مقدم به دوستان جدید 🌺🌺 عزیزان سعی ما براین هست که با پست ومطالب خوب درخدمت شما بزرگواران باشیم .لطفا باما همراه باشید 🙏🌺
🌷 🌷 .... 🌷علت شهادت پدرم اصابت ترکش به شکم و پایش بوده است. البته شهادت وی قطعی نبوده، زیرا کسی پیکرش را پیدا نکرده بود، به طوری‌که تا سال ۷۶ ‏یعنی ۱۱ سال بعد از شهادتش از او به عنوان مفقودالاثر یاد می‌شد. تا این‌که در تیرماه سال ۷۶ ‏جسدش توسط پرسنل تفحص پیدا می‌شود. خاطرم هست روزی دو نفر از پرسنل بنیاد شهید به منزل ما آمدند. پس از خواندن نماز مغرب و عشاء با ما گفتگو کردند و از دنیا و آخرت، مرگ و زندگی و تقدیر سخن گفتند و با این مقدمه، خبر پیدا شدن پیکر پدرم را به ‏ما دادند.... 🌷در زمان شهادت پدرم، من چهار ساله بودم. در آن زمان خبردار می‌شدیم که فلان شخص قرار است دو یا سه روز دیگه از جبهه برگرده. ما در ذهنمون فضای جبهه رو مانند روستای کوچکی فرض می‌کردیم که پدر من و پدر دوستانم در آن‌جا می‌جنگند و مرتباً با هم در ارتباط هستند و حالا که ‏پدر دوستم می‌خواهد به جبهه برگردد، حتماً پیش پدرم می‌رود و از او می‌خواهد ‏که با هم به خانه بیایند. لذا بر اساس این تصور، منتظر بودم که اگر ‏مثلأ فردا پدر دوستم بیاید، پدرم را هم با خودش بیاورد. 🌷....‏روز موعود فرا رسید و شخصی که قرار بود از جبهه برگردد، آمد و همه به استقبال او رفتند. او آمد اما پدرم را با خودش نیاورده ‏بود. ‏بغض گلویم را می‌فشرد. با خود می‌گفتم پدر دوستم آمد، حتمأ آن‌جا پدر مرا هم دیده و به او گفته است که بیا تا با هم برگردیم، ولی او نیامده ‏است. ‏من بچه بودم و توان سؤال کردن و پرسیدن علت نیامدن پدرم را نداشتم. این خاطره‌ای است که از دوران کودکی و ابتدای یتیمی خود به یاد دارم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اکبر رضانیا @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
💠فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی⁉️ 🌼ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم. فقیر گفت: امروز که هنوز زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار..❗️ ✅این حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از مردن، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم. حکایت وداستان زیبا📕 @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان😱 @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر😍 @kolbesticker 🌺🌺🌺🌺🌺
وقتی دردِدل می‌کند گوش باش نگاه باش اگر از عهده برمی‌آیی، دست نوازشی باش ورنه سکوت باش اگر راه و چاه می‌خواست سراغ از حکیم می‌گرفت. اگر نصیحت می‌خواست سخن بزرگان می‌خواند. دهان مشو حرف مزن همه تن، چشم و گوش باش بگذار سبکبار شود. می‌توانی...؟! حکایت وداستان زیبا📕 @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان😱 @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر😍 @kolbesticker 🌺🌺🌺🌺🌺
داشته هامون رو بیشتر ببینیم👌 فردى در پيش حكيمى از فقر خود شكايت میکرد و سخت مینالید حكيم گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمیكنم گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه میكنى؟ گفت: نه گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور گفت: هرگز گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏ تر و خوش‌بخت ‏تر از بسيارى از انسان ‏هاى اطراف خود مى ‏بينى. پس آنچه تو را داده‏ اند، بسى بيش ‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ ترى هستى!
🌴 به درخت نگاه کن ◾️قبل از اینکه شاخه‌هایش زیبایی نور را لمس کند؛ ریشه‌هایش تاریکی را لمس کرده.! 🔆 گاه برای رسیدن به نور؛ باید از تاریکی‌ها گذر کرد... 🌺🌸🌺🌸 @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🔆زاهد دغل‌باز 🌺سعدی می‌گوید: «زهد نمایی مهمان پادشاه شد. وقتی‌که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت از آن خورد؛ و هنگامی‌که مشغول نماز شد، بیش از عادت هرروز نماز را طول داد تا شاه به او گمان خوب و بیشتر پیدا کند. هنگامی‌که به خانه‌اش بازگشت، سفره‌ی غذا خواست تا غذا بخورد. 🌺پسرش که جوانی هوشمند بود، از روی تیزهوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: «مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟» پدر زاهد نما گفت: «در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.» (کم خوری موجب ترقّی مقام من نزد شاه شود.) پسر گفت: «بنابراین نمازت را قضا کن که نماز نخواندی تا به کار آید.» 🌺آری با این وضع که داری، در روز درماندگی در بازار قیامت، با نقره‌ی تقلّبی چه خواهی خرید؟ به‌یقین در آن روز بیچاره و تهیدست خواهی ماند. 📚(حکایت‌های گلستان، ص 108)) @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🔅 ✍ زنگوله افکار 🔹 می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. 🔸در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... 🔹از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگی و انزوا می‌ميرد. 🔸دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. 🔹 زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺