ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ سكوت ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ...
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎیش ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ یاﺩﺵ میماند...
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭسید ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮیاﺩ
ﺧﻮﺍﻫﺪ کشید ...
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ که
ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﺩنیا ، ﺩﺍرِ مکافات ﺍﺳﺖ
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
#پست_ویژه
🔴ماجرای عابدی که فریب خورد و زن بدکاره ای که بهشتی شد
در بنى اسرائیل مرد عابدى بود كه به هیچ وجه به دنیا آلوده نشده و گرد آن نگشته بود، شیطان كه از وضع او رنج می برد، از بینى خود فریادی كشید، لشكریانش به دور او جمع شدند، بدانها گفت: كدام یك از شما می تواند این شخص را از راه به در كند؟
یكى گفت: من. گفت: از چه راهی به سراغش می روى؟ پاسخ داد: از راه زنها.
شیطان گفت: تو حریف او نیستى، چون او زنان را نیازموده (و لذتى از آنها نبرده كه گول بخورد). دیگرى گفت: من.
پرسید: تو از چه راهی گولش می زنى؟ گفت: از راه بادهگسارى و خوشی ها. بدو گفت: تو هم مرد این كار نیستى چون او اهل اینها نیست.
سومى گفت: من او را گمراه می كنم، پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه كار خیر.
شیطان گفت: برو كه تو حریف او هستى.
شیطانك بیامد و در برابر او جایى را انتخاب و شروع به نماز خواندن كرد.
و آن عابد چنان بود كه شبانهروز قدرى می خوابید و استراحت می كرد، ولى شیطانك هیچ نمی خوابید و استراحت نداشت و یكسره نماز می خواند.
آن مرد عابد كه خود را در برابر او كم ارزش دید و عبادتش را كوچك شمرد، به نزد آن شیطانك رفت و بدو گفت: اى بنده خدا چه چیز تو را بر این همه نماز خواندن نیرو داده است؟
پاسخش را نداد.
بار دوم پرسید، باز هم پاسخش را نداد. تا بار سوم كه پرسید گفت: اى بنده خدا من گناهى كردهام
و از آن توبه نمودهام و هر گاه آن گناه را به خاطر مىآورم به نماز خواندن نیرو می گیرم.
مرد عابد گفت: آن گناه را به من هم بگو تا انجام دهم و دنبالش توبه كنم و در نتیجه (مانند تو) بر خواندن نماز نیرو بگیرم. شیطانك بدو گفت:
به شهر برو و سراغ فلان زن فاحشه را بگیر و دو درهم به او بده و با او درآویز و كام خود برگیر (و سپس توبه كن تا مانند من بر عبادت نیرو بگیرى).
عابد گفت: دو درهم را از كجا بیاورم؟ من كه نمی دانم درهم چیست؟ شیطان از زیر پاى خود دو درهم بیرون آورده به او داد. عابد برخاست و با همان جامه و لباس خود كه در آن عبادت می كرد به شهر درآمد و سراغ منزل آن زن را گرفت، مردم او را به خانه آن زن راهنمائى كردند و گمان كردند براى موعظه او آمده است.
عابد به نزد آن زن رفت و دو درهم را پیش او انداخت و بدو گفت: برخیز. زن برخاست و به درون اطاق خود رفت و به مرد عابد گفت: داخل شو.
عابد به درون اطاق رفت. آن زن بدو گفت: اى مرد تو در وضع و لباسى به خانه من آمدهاى كه معمولا كسى با این وضع و لباس نزد من نمی آید، شرح حال خود را براى من بگو، عابد سرگذشت خود (و شیطان) را براى آن زن تعریف كرد.
زن گفت: اى بنده خدا ترك گناه آسانتر از توبه كردن است، و چنان نیست كه هر كس توبه كند بدان برسد (و توبهاش پذیرفته گردد)، به نظر می رسد كه آن كس (كه این راه را پیش پاى تو گذارده) شیطانى بوده در نظرت مجسم شده (تا تو را از راه به در كند) اكنون بازگرد كسى را (در آنجا) نخواهى دید. عابد برگشت و آن زن همان شب از این جهان رفت، و چون صبح شد دیدند بر در خانه اش نوشته شده: بر سر جنازه این زن (براى دفن و كفن او) حاضر شوید كه او از اهل بهشت است. مردم همه در شك و تردید فرو رفتند، و به خاطر همان تردیدى كه در كار او پیدا كرده بودند تا سه روز جنازهاش را به خاك نسپردند، خداى ـ عز و جل ـ به پیغمبر آن زمان وحى فرمود: بالاى جنازه فلان زن برو و بر آن نماز بخوان و به مردم بگو: بر او نماز بخوانند كه من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب كردم چون فلان بنده مرا از گناه و نافرمانى من باز داشت.
منبع: کتاب روضه کافی، شیخ کلینی، ترجمه آیت الله رسولی محلاتی، ج 2 ص 242
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان #توبه_نصوح آموزنده
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.
نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.خلاصه ی داستان توبه نصوح
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.
محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
👌#تلنگر
هیزم های بزرگ را با هیزم های
کوچک و ریز روشن میکنند...
گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع میشوند...
به همین خاطر است که قرآن کریم
روی گناهان ریز و کوچک حساسیت بیشتری
نشان داده است و میگوید:
اگر به سراغ شر و شرارت بروید هر چندکم و ناچیز باشد،نتیجه آن را خواهید دید.
🌹وَ مَن یَعمَل مِثقَالَ ذَرَّهِِ شَرَّا یَرَهُ🌹
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا
🌹گل امیـد را در
💫دلهای ما بکار تا جوانه
🌹مهر و دوستی بزند
🌹حس آرامش یعنـی:
💫بدونیم
🌹خدایی داریم
💫که همیشه حواسش
🌹به زندگیمون هست...
شـبتون زیبا و در پناه خدا🌹
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه دوازدهم آمد
ولی... 😔
☀️خورشید دوازدهم نه
زمستان هجرانت❄
کی به پایان می رسد
ای همه دار و ندار این جهان😔🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
💠ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺪﻩ...
🌸👈 ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﻳﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻳﻢ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﻣﺤﻘﺮ ﺍﺗﺎﻗﻤﻮﻥ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻫﺎﻣﻮﻧﻮ ﻣﯽﺷﻤﺮﻳﻢ!
🌸👈 ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻳﻪ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﻴﺪ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﻳﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻧﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﻭ ﺳﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﻭ ﻳﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﯼ!!
🌸👈 ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﻮﻥ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﺪ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺯﺩﻳﻢ ﻭ ﻛﻠﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯽﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ، ﺩﺭﺏ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﻪ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻛﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻴﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﻴک ﻛﻨﻴﻢ...!
🌸👈 ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﭼﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﭘﺴﺘﺎﻝ ﻭ ﭼﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎ "ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﺳﺎﻧﻪ ﺍﯼ" ﻫﻢ، ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ...
🌸👈 ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﺟﺪﻳﺪ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﯽﺭﻓﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻳﻢ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﻭﺭﺑﻴﻨﺎﯼ ﻋﻜﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﻴﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺑﻴﻨﻴﻢ!!!
🌸👈 ﻗﺪﯾﻤﺎ ﯾﻪ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻪ، ﺑﺎ ﻓﮏ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ، ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻪ؟
ﮐﻮ ﺍﻭﻥ ﻓﺎﻣﯿﻞ؟
ﮐﻮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ؟
👈 ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺗﻮﯼ ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻣﻮﻧﺪ....!!
🔆سگ خود را فداى صاحب خود كرد
🌱مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد ميرزا استاندار فارس بود نقل كرده كه: من با سفير انگليس در تهران آشنايى داشتم.
🌱روزى به ديدنش رفتم او براى من آلبومى كه در آن عكسهاى بسيار بود آورد و نشانم مىداد ناگهان عكسى را برداشت كه به من بدهد تا آن را ديد بىاختيار گريان شد من نگاه كردم ديدم عكس سگى تعجب كردم چگونه از ديدن آن گريه مىكند سبب گريهاش را پرسيدم گفت: اين سگ عادى نبود و مرا با او خاطره عجيبى است و آن اين است در اوقاتى كه لندن بودم روزى براى انجام ماموريتى كه در چند كيلومترى خارج شهر داشتم از خانه بيرون آمدم و كيف خود را كه در آن اسناد و مدارك مهم دولتى و مقدار زيادى پول بود همراه داشتم.
🌱اين سگ هم همراهم آمد و هر چه او را رد كردم برنگشت تا آنكه در خارج شهر به درختى رسيدم زير سايه آن نشسته و استراحت كردم و مقدار خوراكى كه همراه داشتم خوردم و بلند شدم حركت كردم جلو مرا گرفت و نمىگذاشت بروم هرچه سعى كردم مانع نشود سودى نبخشيد غضبناك شدم هفت تير همراه داشتم چند تير به او زدم او افتاد آنگاه آزادانه رفتم پس از طى مسافت زيادى ديدم كيف من همراهم نيست.
🌱متوجه شدم كه زير درخت گذاشتهام و فراموش كردهام خيلى ناراحت شدم چون مسئوليت شديدى برايم داشت علاوه بر فقدان پولها ترسيدم كه كسى آن را برداشته باشد.
🌱به سرعت برگشتم و دانستم سگ زبان بسته دانسته بود كه من كيف را فراموش كردهام لذا از رفتم جلوگيرى مىكرد چون به زير درخت رسيدم كيف را نديدم بيشتر ناراحت شدم به فكر افتادم سراغ سگ بروم ببينم در چه حال است به آنجايى كه تيرش زدم آمدم نديدم بعد اثر خونش را بر زمين مشاهده كردم بر اثر قطرات خون آمدم تا رسيدم بگودالى كه در آن افتاده بود و از مسير جاده كنار و دور افتاده بود، در حالى كه كيف مرا به دندان گرفته و آن سگ باوفا مرده است دانستم پس از تير خوردن و مايوس شدن از من به اين فكر افتاده است كه كيف را از دستبرد رهگذران نگهدارى كند لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانايى داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است آيا جا ندارد كه براى چنين سگى گريان شوم و كردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت ناراحت نشوم.
#داستان_کوتاه
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان_آموزنده
🔆سلطان محمد از نعمت ولايت خود آگاه شد
✨نقل شده كه شخصى بنام سيد رضا خواهرزادهاى داشت قندهارى بنام سلطان محمد، رضا روزى سلطان محمد را مىبيند كه او شغلش خياطى بود. لكن تهيدست بود، او را بسيار خوشحال و خندان مىبيند.
🍂سيد رضا مىگويد: پرسيدم چطور امروز شما را شاد مىبينم؟
🍂در جواب گفت: ديشب از جهت برهنگى بچههايم و نزديكى ايام عيد گريه زيادى كردم و به امير المومنين (عليه السلام) خطاب كردم آقا تو سخى روزگارى گرفتارىهاى مرا مىبينى.
🍂چون خوابيم در خواب ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم باغى بزرگ ديدم كه قلعهاش از طلا و نقره است درى داشت كه چندين نفر نزد آن در ايستاده بودند نزديك آنها رفتم، پرسيدم اين باغ كيست؟
🍂گفتند: از حضرت امير المومنين (عليه السلام) است.
🍂التماس كردم كه بگذاريد به حضور آن حضرت بروم، گفتند: فعلا رسول خدا صلىالله عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند گفتم: اول خدمت رسول خدا صلىالله عليه و آله برسم و از ايشان سفارش مىگيرم.
🍂چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن (عليه السلام) برو، عرض كردم: حوالهاى مرحمت فرماييد حضرت خطى به من دادند دو نفر را هم همراه من فرستادند.
🍂چون خدمت على (عليه السلام) رسيدم فرمود: سلطان محمد كجا بودى؟ گفتم: از پريشانى روز به شما پناه آوردم و حواله از رسول خدا صلىالله عليه و آله دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظرى تندى نمودند و بازويم را فشار داد و نزد ديوار باغ آورد اشاره فرمود، شكافته شد دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد سخت ترسناك شدم اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد.
🍂به شدت به من فرمود: داخل شو و هر چه مىخواهى بردار داخل شدم ديدم خرابهاى است پر از لاشه مردار حضرت به تندى فرمود: زود بردار لاشه زيادى آنجا بود از ترس مولا دست دراز كردم پاى يك قورباغه مردهاى به دستم آمد برداشتم فرمود: برداشتى عرض كردم بلى فرمود: بيا در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود فرمود: سلطان محمد چيزى كه بدست دارى در آب بزن و بيرون آور چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است.
🍂حضرت به من نگاه كرد و فرمود: سلطان محمد براى تو صلاح نيست محبت مرا مىخواهى يا اين طلا را عرض كردم محبت شما را فرمود: پس آن را در خرابه انداز به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم بوى خوشى بمشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مىكردم
✨قال الله تبارك و تعالى فى كتابه: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه
👈هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مىكند و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مىدهد و هر كس بر خداوند توكل كند كفايت امرش را مىكند.
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
🔴فرازی از وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید🕊
من سید حسن، بچه تهران و از لشکر حضرت رسول ص هستم.
پدرو مادر عزیزم، شهدا با اهل بیت ع ارتباط دارند؛ اهل بیت ع شهدا را دعوت میکنند.
من در شب حمله ، یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازه ام ، هشت سال و پنج ماه و بیستوپنج روز دیگر درمنطقه میماند.
بعدازین مدت جنازه ام پیدا میشود آنگاه که دیگر امام خمینی در میانتان نیست.
این اسراری است که ائمه ع بمن گفتند و من بشما میگویم.
به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم ؛ به آنان بگویید که مارا فراموش نکنند...
(دقیقا پیکر شهید بعداز شب عملیات یعنی ۸سال و ۵ ماه و ۲۵ روز بدستمان رسید و کاملا آن وصیتنامه درست بود)
☘به نقل از سردار حاج حسین کاجی
برگرفته ازکتاب خاطرات ماندگارص۱۹۲
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ، ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﺍﺕ ﺑﺪ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﻧﺎﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺘﻤﺎﯾﺰ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺘﻤﺎﯾﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﻮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ. ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ.
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان_آموزنده
🔆جوانى با ايمان به نام جويبر
💫حالا يك داستان و يك سرگذشتى را براى خواننده عزيز ذكر مىكنم ببيند انسان وقتى كه اهل ايمان باشد بكجا مىرسد.
🌺يك جوان مومن و پرهيزگار به نام جوبير جوانى است اهل يمانه فقير و چهره سياه و كوتاه قد لكن با هوش است.
🌺آوازه اسلام و ظهور رسول اكرم صلىالله عليه و آله را شنيده بود و لذا يكسره آمد به مدينه از نزديك جريان را ببيند طولى نكشيد اسلام آورد اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى لذا موقتا به دستور حضرت رسول خدا صلىالله عليه و آله در مسجد به سر مىبرد و عدهاى ديگر هم مثل ايشان بودند تا اينكه به حضرت وحى شد مسجد جاى سكونت نيست اينها را بايد در خارج از مسجد منزل كنند حضرت رسول اكرم صلىالله عليه و آله جاى ديگرى درست كرد آنها را منتقل كرد به آنجا كه صفه مىگويند آنها را اصحاب صفه مىگفتند كه رسول اكرم صلىالله عليه و آله به آنها رسيدگى مىكرد.
🌺روزى نظر حضرت به جوبير افتاد گفتگو زندگى و سر سامان جويبر افتاد در جواب عرض كرد: يا رسول خدا به من مگر دختر مىدهند كه با اين قيافه و چهره سياهى من و تنگدستى فرمود: خداوند به وسيله ارزش افراد را عوض كرد بسيار افراد محترم بودند در دوره جاهليت اسلام آنها را پايين آورد و بسيار افراد در جاهليت خوار بودند اسلام قدر آنها را بالا برد خداوند تعالى به وسيله اسلام افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد اكنون همه در يك درجهاند مگر كسى كه تقوى او بيشتر است حضرت رسول صلىالله عليه و آله به فكر افتاد زندگى براى جوبير تشكيل بدهد.
🌺لذا روزى حضرت امر ازدواج را به او پيشنهاد كرد و دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصارى برود و دخترش را كه ذلفا نام دارد براى خود خواستگارى كند زياد ابن لبيد از ثروتمندان و محترمين مدينه بود وقتى كه جوبير وارد خانه زياد بن لبيد شد گروهى از بستگان قبيلهاش در آنجا جمع بودند جوبير جلوس كرد و گفت: من از طرف رسول اكرم صلىالله عليه و آله پيامى براى تو دارم حالا محرمانه بگويم يا علنى.
🌺زياد گفت: پيام حضرت افتخار است براى من علنى بگو.
🌺گفت: من را فرستاده دخترت ذلفا را براى من خواستگارى كنم.
🌺زياد گفت: رسول خدا به تو اين موضوع را فرمود.
🌺گفت: عجب است رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خودمان بدهيم تو برو و من خود حضور حضرت خواهم رسيد.
🌺دختر (زياد) بنام ذلفا بسيار زيبا بود در زيبايى معروف بود سخنان جوبير را شنيد آمد پيش پدرش تا ماجرا را آگاه باشد گفت: پدر اين مرد چه مىگفت؟
🌺پدرش گفت: به خواستگارى تو آمده بود از طرف رسول اكرم صلىالله عليه و آله.
🌺ذلفا گفت: نكند واقعا حضرت فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد باشد.
🌺زياد گفت چه كنم حالا به نظر شما؟
🌺گفت: به نظر من قبل از آنكه به حضور رسول اكرم صلىالله عليه و آله برسد برو او را به خانه برگردان بعد برو پيش حضرت رسول صلىالله عليه و آله ببينيد قضيه چه بوده، زياد رفت جوبير را به خانه برگردانيد بعد رفت آن حضرت را ديد جريان را گفت: كه جوبير پيامى آورده از طرف شما لكن رسم ما در اين است كه دختران خود را فقط بهم شأنهاى خودمان مىدهيم.
🌺حضرت فرمود: به او كه جوبير مومن است و آن خيال كه تو مىكنى از ميان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است زياد آمد خانه به سراغ دخترش جريان را نقل كرد، دخترش گفت: به نظر من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن من هم به اين امر راضى هستم.
🌺زياد ابن لبيد ذلفا را به عقد جوبير در آورد و مهر او را از مال خودش تعيين كرد و جهاز خوبى براى عروسى تهيه كرد.
🌺زياد گفت: آيا خانه تهيه كردهايد؟ جويبر گفت: چيزى كه من فكر نمىكردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم، رسول اكرم صلىالله عليه و آله ناگهان آمد چنان گفت: زياد تمام لوازم عروسى و خانه را فراهم كرد بدون اينكه جوبير با خبر شود وقتى كه چشمش افتاد به آن خانه و لوازمش گذشته به يادش آمد كه اول در چه حال بوده حالا چه وضعى دارد كه اول نه مالى نه حسب و نسبى داشت خداوند! وسيله اسلام اين همه نعمت داده است من چقدر بايد خدا را شكر كنم به گوشهاى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت.
ادامه
👇👇👇👇
🌺يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد آن روز را به شكرانه نعمت نيت روزه كرد وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتن او را بكر يافتند معلوم شد كه جبير نزديك او نيامده قضيه را از پدر پنهان داشتند دو شبانه روز ديگر به اين نحو گذشت سر و صدا به خانواده عروس پيدا شد كه شايد جبير توانايى جنسى ندارد و احتياج به زن ندارد ناچار به زياد ابن لبيد اطلاع دادند كه جريان از اين قرار است زياد هم به رسول اكرم صلىالله عليه و آله خبر داد.
🌺حضرت جوبير را خواست و به او گفت: مگر ميل به زن ندارى گفت: بلكه شديدتر است، فرمود: پس چرا تا حال پيش عروس نرفتهاى، گفت: وقتى كه توى اطاق رفتم اين همه نعمت را در خودم ديدم حالت شكر در من پيدا شد لازم دانستم قبل از هر چيزى خدا را شكر و عبادت كنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت جريان را حضرت به آنها خبر داد.
🌺بعد جهاد پيشامد كرد جوبير زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد بعد از شهادت جوبير زنى به اندازه ذلفا خواستگارى نداشت براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند.
🌺پس معلوم و روشن شد از سرگذشت از اين جوان با ايمان و متقى كه عملش را هم در زندگى ديد و هم بعد از مردن كه شهادت بر او نصيب شد و وارد بهشت مىشود پس ثمره تقوى را خواننده عزيز فهميديم
ﯾﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﮔﻬﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ!
ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﺸﻪ.
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﮑﻠﯽ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:
ﻣﺴﺎﺣﺖ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ!
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻟﻮ ﺑﺮﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻠﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ؛
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮ !
👌ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺻﺮ ﮐﺎﺗﻮﺯﯾﺎﻥ
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
چه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالی
چه آغوشی؟
چه امّیدی به این احساس تو خالی؟
کبوتر با کبوتر مانده اما از سر اجبار
در این دنیای تودرتو،
تو دیگر از چه مینالی؟
یکی را دوستش داری که او دنبال غیر از توست
کجا دیدی جهانی را به این شوریده احوالی؟
کلاغِ آخرِ قصه هنوزم مانده در راهست
برای آخری زیبا، دگر پیدا چه تمثالی؟
بمان تنها که تنهایی به این تن ها شرف دارد
چه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالی...
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
✍🏻خیلی متن قشنگیه
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
هر وقت می گویید
"خودم را دوست دارم!"
ترس های شما ناپدید می شوند و جرأت شما بیشتر می شود.
این کلمات
"من خودم را دوست دارم!"
آن قدر قدرتمند و مثبت هستند که ذهن و ضمیر نیمه هشیار شما بی درنگ آن را مثل یک دستور می پذیرد.
آن ها بی درنگ بر افکار، احساسات و نظرات شما تاثیر می گذارند. زبان بدن شما مثبت تر و شادتر می شود.
احساس بهتری درباره خود پیدا
میکنید و در نتیجه با کسانی که در اطراف شما هستند گرم تر و صمیمی تر برخورد می کنید.
وقتی روی برداشت خود از خودتان کار کنید،
روند تغيير فکر و تغییر زندگی شما آغاز می شود.
(افکارتان را تغییر دهید تا زندگی تان تغییر کند)
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان_آموزنده
🔆ترحم كردن ناصر الدين به يك حيوان
و اتاكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار(19)
🍃انواع نعمتها كه از خداوند تعالى درخواست كرديد به شما عطا فرمود اگر نعمتهاى بى انتهاى خداوند تعالى را بخواهيد بشماريد يا به شماره آوريد هرگز حساب آن نتوانيد كرد.
🍃يكى از نعمتهاى خداوند آگاه بودن و بفكر آخرت و صالح و خالص كردن اعمال خود انسان است يك وقت مىبينيد يك عمل كوچك را براى خداوند انجام دادهايد براى آخرت كافى است.
🍃يك وقت هم مىبينى يك عمر نافله شب، قرآن و دعا و اعمال ديگر انجام دادهايد ولى به درد شما نخورد، در تاريخ نوشتهاند.
🍃روزى ناصرالدين شاه به اطاق آب انبار مىرسد و صداى ناله سگهايى را مىشنود پس از تحقيق مىبيند سگى زائيده و بچههايش به او چسبيده و در اثر گرسنگى پستانهايش شير ندارد و بچههايش ناله و فرياد مىكنند ناصر الدين شاه سخت متأثر مىشود از دكان نان وايى كه نزديك بود نان مىخرد و جلوى آن حيوان مىاندازد و همانجا مىايستد تا سگ مىخورد و بچهها هم شير مادر را مىخورند آرام مىشوند.
🍃ناصر الدين خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مىخرد و پولش را مىدهد و سفارش مىكند كه هر روز يك مقدار نان به اين سگ بدهيد بعد ناصرالدين شاه با فقرا دورهاى داشتند كه هر روز عصر گردش مىرفتند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مىنمودند تا شبى كه نوبت به ناصرالدين شد زنى داشت در وسط شهر تهران خانهاش بود و زنى هم تازه گرفته بود نزديك دروازه شهر منزل او بود.
🍃به زن قديمى خود پول مىدهد و مىگويد امشب فلان عدد مهمان دارم و براى شام مىآييم زن قبول مىكند و طرف عصر با ررفقايش بيرون شهر رفته تصادفاً تفريح آن روز طول مىشكد و مقدارى از شب مىگذرد هنگام مراجعت رفقايش مىگويند دير شده و خسته شديم همين دروازه كه منزل ديگر تو است مىآييم ناصر الدين مىگويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملاً تدارك ديده بايد آنجا برويم رفقا راضى نمىشوند و مىگويند ما امشب در اينجا مىمانيم و مختصرى غذا قناعت مىكنيم و آنچه تدارك ديدهاى براى فردا.
🍃ناصر الدين كه مشهور به مير غضب باشى بود ناچار قبول مىكند و مقدار نان كباب مىخرد و آنها مىخورند و همانجا مىخوابند هنگام سحر از صداى نالهاى بى اختيارى مير غضب باشى همه بيدار مىشوند و از او سبب گريهاش را مىپرسند.
🍃او مىگويد: در خواب امام چهارم حضرت زين العابدين را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود، زيرا زن قديمى تو سمى تدراك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند فردا مىروى آن سم را بر ميدارى مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهيد او را به خوش رها كن يعنى طلاق دهيد و ديگر اينكه خداوند ترا توفيق توبه خواهد داد چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين (عليه السلام) مشرف مىشوى.
🍃پس صبح به رفقا مىگويد: براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم با هم مىآيند چون وارد مىشوند زن تعرض مىكند كه چرا ديشب نيامدى به او اعتنايى نمىكند و با رفقايش به آشپزخانه مىروند و به همان نشانه كه امام چهارم (عليه السلام) فرموده بود سم را بر ميدارد و به زن مىگويد ديشب چه خيالى درباره ما داشتى و اگر امر امام (عليه السلام) نبود از تو تلافى مىكردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مىدهم و هر چه مىخواهى به تو مىدهم.
🍃زن مىبيند رسوا شده و ديگر نمىتواند با او زندگى كند طلب طلاق مىكند او هم با كمال خوشى طلاقش مىدهد و پس از گذشت چهل روز به كربلا مشرف مىشود و همانجا به رحمت حق واصل ميگردد.
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی به پیامبر گفت
پولم برکت نداره چیکار کنم ...؟
از بزرگى پرسیدند:
برکت در مال یعنی چه ؟
در پاسخ، مثالی زد و فرمود:
گوسفند در سال یکبار زایمان می کند و هر بار هم یک بره به دنیا می آورد .
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هر بار هم حداقل 6-7 بچه.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است.
ولی در واقع برعکس است.
گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ در کنار آنها ...
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .
مال حرام اینگونه است .
فزونی دارد ولی برکت ندارد.
روی مفهوم" برکت در روزی" فکر کنیم.
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
🔆وفاى سگ عجيب است
🦋مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مىبستم و سگ نزد در مىخوابيد و من به كلاس درس مىرفتم و بر مىگشتم و سگ هم با من داخل خانه مىشد.
🦋 يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت
🦋 با نهايت شرمسارى به گوشهاى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم
🦋صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم.
#داستان_کوتاه
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان_آموزنده
🔆خدمت مادر پیر
🔅دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند . با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
🔅چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
✅ همان شب در خواب ديد که وي را خطاب کردند : به حرمت برادرت تو را بخشيدیم
🔅برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ
⬅️ ندا رسيد، آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
🌾پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
🌾روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
🌾وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم...
حکایت وداستان زیبا📕
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان😱
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر😍
@kolbesticker
🌺🌺🌺🌺🌺